داستان تولید محتوا از روزنامه دیواری تا وبلاگ نویسی

شاید شما هم در زمان مدرسه از آن دسته دانش آموزانی بوده اید که نشریه دیواری یا گاهنامه منتشر می کردید.
کلاس چهارم ابتدایی بودیم، علاقه خاصی به درست کردن نشریه دیواری داشتم و علاقمندتر آنکه در این نشریه به موضوعات خوب و جذابی بپردازم و با طرح های زیبا، جلوه بصری خوبی خلق کنم.

یادم میآید آنروزها چند دقیقه آخر زنگ که رفع اشکال بود و یا حرفهای خارج از کلاس، معلم اجازه میداد تا در یک نمازخانه کوچک که کف آن یک موکت طوسی کهنه انداخته بودند بنشینیم و روزنامه دیورای مقوایییمان را بنویسیم.
4 ، 5 نفر از بچه های کلاس که درسخوان بودیم و معلم دغدغه ای برای یادگیریمان نداشت.

یادم میآید یکبار یک کاریکاتور در روزنامه پدر دیده بودم و میخواستم آن طرح را با یک نوشته خودمانی ادغام کنم، با استفاده از کاربن طرح را روی مقوا کشیدم و  مطلبی ساده زیرش نوشتم، بچه ها خیلی خوششان آمده بود.
نوشتن متنهای روزنامه دیواری به خاطر خطم بر عهده من بود و سعی میکردم همه را با یک فونت،زیبا و با سلیقه بنویسم.

روزنامه دیواریمان را اغلب ستون بندی میکردیم و بعد متناسب با هر موضوع در ستون مربوطه نقاشی می کشیدیم.
برای جذابیت روزنامه مان، ستونی هم به نام لطیفه ها داشتیم تا بچه ها با خواندنش لبخندی بر لبشان بنشیند.
سعی میکردیم فکاهیهای دست اول و خوب شکار کنیم که کمتر شنیده شده باشند.

در دوران راهنمایی کارمان توسعه پیدا کرد، رفتیم سراغ گاهنامه، اما این کار عمری به دنیا نداشت و چون بودجه ای برای چاپ نداشتیم،  یک نمونه از آن منتشر شد که البته آن را هم برای یک مسابقه ارسال کردیم و از قضا در آن مسابقه اول شدیم.

نکته حایز اهمیت این بود که در همه این نشریات سعی میکردیم آخرین پیشرفت و موضوعات جدید را به کار ببریم تا مخاطب حس خوبی از آن بگیرد.
مجله مان 20 صفحه بود و همه را با خودکار آبی نوشته بودم، چون امکاناتی برای تایپ و چاپ نداشتیم و برای همین سعی میکردم غلط ننویسم و کار خوش خط از آب در یباید.

عشق به روزنامه نویسی و گاهنامه و کلا انتشار نشریات در من بود تا اینکه دوران دبیرستان و دانشگاه طی شد و فارغ از این موضوعات  چسبیدم به تئوریها و حل فرمول و حفظیات و خزعبلاتی که هیچ گاه به کارم نیامد.

وقتی به 4 سال دوران دانشگاه فکر میکنم هیچ درسی برایم سودمند و خاطره انگیز نبود و این اندیشه تلخ آدم رابه فکر فرو میبرد که آخر این همه زمان را چرا از کف داد؟!
بگذریم…
رفتیم سر کار و شدیم کارمند و باز هم اندیشه تولید و انتشار در پس ذهنم داشت با افسردگی از پنجره تخیلم به دنیا نگاه میکرد.
در اواسط سالهای کارم در کارگزینی بود که این موضوع را با مدیر وقت مطرح کردم که چطور است نشریه درون سازمانی داشته باشیم که در آن به بیان ساده و خودمانی  موضوعات شرکت بپردازیم و پاسخگوی سوالات پرسنل بوده و درمورد موضوعات مختلف باعث افزایش اطلاعات و آگاهی شویم.
همه تلاشم در این مهم، صرفا به انتشار یک بروشور از قوانین داخلی و کاری شرکت منجر شد که البته برای اولین بار انجام میشد و به یادگار ماند و دیگر هم منتشر نشد.
حالا که فکرش را میکنم هنوز هم آن نگاه ریشخند مدیرمان را به یاد دارم که انگار پشت سکوت با معنایش این صحبتها در حال پخش شدن بود:
برو بابا دلت خوشه بچسب به کارت. اطلاع رسانی چی؟ این جفنگ بازیا چیه و …
دیدم نه انگار آدرس را اشتباهی آمده ام و با بیل افسردگی ایده جان مرگ شده طفل معصومم را توی زمین نه به این ایده چال کردم.
گذشت و داستان اشتغال تمام وقت به پایان رسید و در مسیر جدید علایقم قرار گرفتم.

خواندن و نوشتن…
و دوباره به سراغ آرزوی کز کرده خودم که این بار نامش تولید محتوا بود رفتم.
از دیدنم ذوق زده شد.
از نوشتن در وب سایت شعر نو کار را آغاز کردم و بعد اینیستاگرام و حالا هم وب سایت و حالا میدانم که من یک محتواگر هستم و باید محتوا تولید کنم.
اما چه محتوایی؟
محتوای امید بخش، انگیزشی، آگاهی دهنده.
محتوایی که حال مخاطب را خوب کند.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *