باز هم انگشتانم روی صفحه کلید مرددند که روی کدام حروف باید بالا و پایین بپرند تا زنجیری از کلمات ببافند.
آن طرف دستان تخیل درون ذهنم کارشان را شروع کرده اند.
زمین ذهنم را بیل میزنند تا از زیر خاک فراموشی و انبوه علفهای هرز افکار بیهوده و درخچه های آرزو چیزی برای نوشتن پیدا کنند.
درون و بیرونم همگی در حال تلاشند و من همچنان چشم به راه ایده ای برای نوشتن
اما نه خبری نیست و از پشت پنجره تخیلم هم چیزی دیده نمیشود.
چشمانم روی کتابهای روی میز سر میخورند و آنگاه روی نگاههای سهراب سپهری مات میشوند.
سهراب سپهری است که از روی کتاب دارد نگاهم میکند گویی میخواهد چیزی بگوید.
کتاب را بر میدارم و بی هوا بازش میکنم:
باز هم شعری و تاملی
پس میشود قسمت سوم :
باغی در صدا، این عنوان شعر است.
بگذارید همین قسمت کوتاه موضوع تامل امروز باشد و بهانه ای برای نوشتن:
در باغی رها شده بودم.
نوری بیرنگ و سبک بر من وزید.
آیا من خود بدین باغ آمده بودم
و یا باغ اطراف مرا پر کرده بود؟
هوای باغ از من میگذشت
و شاخ و برگش در وجودم می لغزید.
آیا این باغ
سایه روحی نبود
که لحظه ای بر مرداب زندگی خم شده بود؟
باز هم مثل همیشه سهراب سپهری احساس و تخیل را آنچنان ظریف و زیبا در هم تنیده که مرزها را درنوردیده و امکان تفکیک این دو از هم به صفر می گراید.
حضور در باغی که نمی داند خودش به آنجا آمده یا نه باغ او را در برگرفته و میان این دو تفاوت از زمین تا به آسمان است.
مثل الهام گرفتن
دو نوع متفاوت از الهام و دریافت درونی:
گاه ما درباره موضوعی بسیار تامل میکنیم و قدم به قدم به معنا میرسیم .
و گاه بی هیچ تامل و قدمی یک الهام آنن ما را در بر میگیرد و هر دوی اینها شگفت انگیز است اما نوع دوم بهت و زیبایی خاصی دارد.
هوای باغ از من میگذشت و شاخ و برگش در من می لغزید…
این کلمات این را به ذهن متبادر میکند که گویی سهراب خود یک درخت شده بود، جزئی از آن باغ
…
و آن باغ خود چه بود؟
سایه ای از یک روح که بر مرداب زندگی خم شده .
سایه های خودمان را یادتان بیاورید
سیاه است و شکلی از ما …
اما سایه ای که باغ باشد، زیبا و هیجان انگیز نیست؟
تفکر خلاقانه ای است.
این یعنی اینکه تابش نور در تو سایه سیاه ایجاد نمیکند، چون تو و نور از هم بیگانه نیستید.
سایه زمانی تشکیل میشود که در مقابل نور چیزی قرار بگیرد…
این یعنی اینکه تو دیگر مانع نیستی .
تو خود نوری .
اما چرا مرداب زندگی … ؟
سهراب سپهری با این دو کلمه اوج هنر ظریف تخیلش را به نمایش گذاشته است.
زندگی یعنی زنده بودن را زیست کردن و مرداب آبی است که جان مرگ شده و دیگر زندگی ندارد …
ادغام این دو متضاد تفکر ژرفی می طلبد.
همین زندگیهای روزمره مان چقدر صرف زنده بودن است.
گاه ما روزها و سالها ، زندگی دیروز که حالا مرداب بو گرفته ای است را دوباره از نو به زعم خود زندگی میکنیم و روح و احساسمان را به جای آب زندگی پر از مردابی میکنیم که بوی مرگ می دهد.
حواسمان باشد که زندگی را زندگی کنیم …
4 پاسخ
آفرین بر این نگاه
زنده باشین عزیز
عالی بود ….تخیلت روان و دستانت پر توان 👏👏
ممنون عزیز. پاینده و برقرار باشی