جادو کوچولوی بزرگ

جادو خیلی آرام و بی صدا شروع میشود.

هیچ کس نمی داند قرار است چه اتفاقی رخ دهد، حتی خودت.

چهره ات تصویری از بی خیال ترین آدم دنیاست که هنوز خطوط خمیازه اش محو نشده.

از تمام سالهای زندگیت،  شام دیشب تنها چیزی است که در خاطرت مانده، البته آن را هم نمی توان با قطعیت گفت.

همه چیز نشان از عادی بودن دارد. خبری از هیچ چیز غیر عادی نیست، حتی کوچکترین نشانه.

آسمان مثل همیشه آبی و آرام است و ابربچه ها جلوی چشم مادرشان در حال تکه تکه شدن و خوشحالی.

یک روز مهر ماهی است، در همان نسخه آپدیت شده سالیان سال

بیرون، سرمای ملس خوشایندی که اندک مور مورت میکند، در جریان است.

نه آنقدر جنم دارد که وادارت کند لحاف رویت بکشی و کنج بخاری و شوفاژ بخزی و نه آنقدر بی بخار که حسش نکنی، تعلیقی دلپذیر.

شبیه خوردن بستنی در یک روز زمستانی سرد کنار بخاری شعله رقصان

همه چیز اتاقت سر جایشان هستند.

کتابها همانطور دست به سینه به هم تکیه داده، خوابشان برده.

سیستمت هم  مثل هر شب کابوس درست شدن لپ تاب و  فراغ تو را داشته.

پنجره هم که طبق عادت هر روزه گرم صحبت با باد، خورشید و پرنده هاست.

صندلی با وفا هم که با وقار همیشگی منتظر جلوسهای گاه و بی گاه و طولانی توست.

عروسک مو طلایی همچنان نگاهش به کنج کمد خشکیده و معلوم نیست درگیر کدام رویاست که ول کن ماجرا نیست و نگاهش تغییر مسیر نمی دهد.

ساعت دیواری هم که مردانه روی ساعت 11:17 مانده و عقربه هایش جُنب نمیخورد( به باطریهای فسیل شده اش مدتهاست که  عادت کرده)

روی میزت، پرنده پر نمی زند و زیر میزت هم هیاهوی درونی کشو در خاموشی موقتی فرو رفته .

گلهای روی طاقچه هم که مدتهاست برای دل خودشان آواز می خوانند،گرم تماشایت هستند و گاهی به حرف و اداهایت بی صدا میخندند.

خلاصه همه چیز از یک روز عادی خبر میدهد، نشانی از جادو نیست که نیست…

تا اینکه در یک لحظه

دگمه ای فشرده میشود …

سیستم با یک شوک الکتریکی، کابوس از سرش میپرد و خنده رضایتبخشی از اینکه امروز هم بخت یارش بوده میزند.

صفحه نمایش گل از گلش میشکفد و صفحه کلید هم قند توی دلش آب میشود و منتظر بازی انگشتان است.

لحظاتی مه همه جا را فرا میگیرد.

نمیشود چیزی دید

انگشتان بی هدف روی حروف می چرخند و مردد می مانند.

لحظه ها جان به سر به نظر می آیند …

و پس از دقایقی، به ناگاه دستوری از بالا می رسد.

انرژی عظیمی به  انگشتانت پمپاژ میشود که  تنها با ویدیو چک میتوان دید که چه میکنند و روی کدام حروف در حال خیز برداری هستند.

اتصالات برقرار میشود و بدین ترتیب کاهی، کوهی میسازد …

کلمات رج به رج بافته میشوند و دنیایی که چند دقیقه قبل وجودش به یک شوخی میمانست در حال ظاهر شدن است.

هیاهویی عجیب فضا را در برگرفته:

صدای خدا که غالبن با صدای خودت اشتباه میگیری و مدام طنینیش کم و زیاد میشود،با ضربان قلبت در حال پخش شدن است.

بیشتر که دقت میکنی، صدای همهمه آدمهای آن سوی کره زمین و آسمان، آواز  پرنده ها با ترجمان زبان آدمیان، حرفهای زیر زمینی مورچه ها، شوخیهای منشوری باد ، خودشیفتگی های خورشید،  دلبرانه های ماه و خیلی چیزهای دیگر را هم میتوانی بشنوی و همه اینها می چکد توی چند حرف و کلمه و جمله و در نهایت جادو خودش را نشان میدهد.

جادوی دنیای ناشناخته ای که ساختی

باور کردنی نیست…

حالا چهره بی خیالت را بهت وجد دربرگرفته و تنها چیزی که دیگر یادت نیست همان شام دیشب است.

چشمهایت برقی میزند و مسخ جادوی خود! میشوی …

(در حال خواندن کتاب جادوی بزرگ خانم الیزابت گیلبرت هستم، البته اوایل کتاب هستم، اما انگار بد جوری رویم خوش تاثیر بوده که عنوان کتاب شد ایده ای برای نوشتن.)

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

3 پاسخ

  1. زهرا انقدر لطیف و ماهرانه همه چیز رو توصیف کردی و از کلمه‌های ظریف برای بیان استفاده کردی که تبدیل شدم به ظریفه خانم و دستم به کار نمیره. مخصوصن که این لپ تاب و اینترنتم در محل کار ِبسیار عزیزم اخرسر منو دق خواهند داد.

    1. ممنون صبا
      آه این وسایل الکترونیکی در کنار همه مهربانیهایشان گاه ظالمانه میخواهند اشکمان را سرازیر کنند..
      لپ تاپ من صبا حالش خوب نیست، روشنش میکنم مثل کنتور میپره.
      فیوزش سوخته گورسن؟
      توش دست نوشته هایی داشتم که میخواستم دستی به سرو روشون بکشم اما … 🙁

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *