عصیانی درونی

عصیان موذی درونی در حال پاشیدن بذر نفرت در روح و جانم بود.

از درون اتاقکهای تو در توی گذشته ذهنم، صدای ناله و فریاد به گوش می رسید.

از گوشه ای دیگر به نام آینده، بخارات ناامیدی با بوی باروت بلند بود.

پژواک هق هق قلب  فسرده ام در حفره های وجودم طنین انداز  بود.

انگشتانم سنگین تر از همیشه، با اکراه روی صفحه کلید سقوط میکردند و گاه حرف و واژه ها همان جا سر زا میرفتند.

چشمانم بیشتر از همیشه پلک میزدند و تصاویر تکه پاره در ذهنم می ساختند.

ابروانم از شدت گره تا به تا شده بودند و خیال آشتی با پا درمیانی لبخند، بیشتر شبیه یک توطئه بود.

پشت گوشهای بسته ام، طوفانی از اصوات درهم پیچیده برپا بود.

ناله کلماتی که روی زبانم میچرخیدند و با درد روی صفحه فرود می آمدند، بلند بود.

صدای نفس نفس زدن زندگی در رگهایم به گوش می رسید.

در گوشه ای از قلبم داشتند، ملافه سپید مرگ روی امید ناکامی که تازه به دنیا آورده بودمش، میکشیدند که صدای شیون قلبم بلند شد.

بی اعتنا، بی رحم، رویم را به سوی صفحه سفیدی که در حال سیاه کردنش بودم کردم.

نبض واژه ها به سختی می زد، گویی همگی جان به سر شده بودند و عریان از معنی به سوی مسلخ دنیای پوچی راه می سپردند.

نهیب فریبنده ای در درونم می گفت، همه چیز خوب است،همه آنچه دیدی یک تبانی است، حال تو از همیشه عالی تر است، به هیچ چیز توجه نکن.

خیال می کردم، با باورش می شود ورق را برگرداند و به سیاهیها، دردها، عصیانها پایان داد اما …

حالا  دیگر نوشتن از لبخند، زیبایی، نور و کلمه ای امید بخش، به نیرنگ بد رنگی می مانست که بویی از شرافت و جرات از آن بلند نبود.

چشمانم را بستم و  در تعلیقی از احساس و افکار خود را در آغوش کشیدم و گفتم :

ای همه افکار و احساسات من، ای همه مخلوقاتم، ای آنچه از من متبلور شده اید،همه شما را ارج مینهم و دوست دارم، شما نشان از بودن من در هر لحظه اید.

ا زهمگی می خواهم که بگذرید و مرا ترک کنید که نیازی به ماندنتان نیست.

و شما ای افکار و احساساتی که امید در دلم می کارید و به افکارم نور می پاشید، بمانید که به ضیافتی بزرگ در قلب و روحم دعوتید.

و بدینسان به ناگاه از پشت ابرهای خاکستری آسمان قلب و ذهنم، خورشید امید تابید و  خدا لبخند زد.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

8 پاسخ

  1. زهرا چقدر زیبا واژه‌ها رو به رقص در اورده بودی و چقدر قشنگ از احساسات بدت سپاسگزاری کردی و اونا رو بدرقه کردی تا با خیال راحت احساسات خوب رو در آغوش بکشی

  2. «چشمانم بیشتر از همیشه پلک می‌زدند و تصاویر تکه پاره در ذهنم می‌ساختند» این چه قشنگه. من به جای تصاویر، افکار رو میذارم.
    ابروانم از شدت گره تا به تا شده بودند👍. مامانم میگه موقع عصبانیت شبیه اون پرنده‎ ی خشمگین قرمز میشم توی انگری بردز. اصلن یه مدت توی خونه اسمم انگری برد بود.
    راستی چه خداحافظی قشنگی داشتی با افکارت. خوش به حال افکار و احساساتت و خوش به حال تو که به این زیبایی، خانومی و متانت باهاشون خداحافظی می‌کنی و اونا هم میرن. من خیلی مفتضحانه باهاشون برخورد می‌کنم و اونا هم خیلی مستمرانه چَکیگکه کیمین (مثل ملخ) می‌چسبن به من و خیلی مستمرانه من رو منفجر می‌سازند.

  3. خیلی قشنگ بود. چه زیبا کلمات رو به رقص در آوردی. چنان زیبا رقصیدند که محوشان شدم و از خواندنشان لذت بردم. درود و صد درود به قلم توانات. عالی بود هر چی بگم کم گفتم.👏👏👏😍😍😍

    1. واااای عهدیه ممنونم
      دختر انقدر تعریف کردی و انرژی خوب دادی بهم
      گفتم برم بخونم ببینم چی نوشتم
      دیدم نه بد نبود
      ممنون برای این همه حس قشنگ و مهربونی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *