داستان کوتاه پنگوئن صورتی

پنگوئن صورتی کوچک به پنگوئنهای کنار ساحل سلام کرد و بالی نشان داد و در حالی که کمرش را به چپ و راست حرکت داده، به شکل مضحک راه رفتن یک پنگوئن قدم بر می داشت، با خوشحالی شیرجه زد توی آب.

او تنها پنگوئنی بود که رنگ کنار گوشهایش، صورتی خوشرنگی بود.

پنگوئنهای ساحل، بی آنکه جوابی دهند، مثل همیشه با ترشرویی نگاهش کردند و با منقار چیزی دم گوش هم گفته خندیدند.

پنگوئن صورتی از داخل آب بیرون می جهید و با زدن بالهایش به هم می گفت : هورا چقدر شنا لذت بخشه.

او همیشه همینقدر خوشحال و سر کیف بود.

در همین حین رئیس پنگوئنها که با غضب به پنگوئن صورتی خیره شده بود، چند تک سرفه کرد و گفت : امروز می خواهم درباره موضوع خیلی مهمی با پنگوئنها صحبت کنم.

بعد در حالیکه با بالش کوه یخی مقابل را نشان میداد، گفت به همه پدرها بگویید، وقتی خورشید به لبه قله آن کوه یخی رسید، اینجا جمع شوند.

آن چند پنگوئن کنار بالش، سری به تایید تکان داده و رفتند تا به همه پنگوئنهای پدر خبر جلسه امروز را بدهند.

جلسه پنگوئنها

همهمه

رئیس پنگوئنها :

دوستان لطفن کمی منقارهایتان را ببندید و به حرفهایم گوش کنید.

می خواهم درباره موضوع خیلی مهمی با شما حرف بزنم.

کم کم پنگوئنها ساکت شدند تا بتوانند صدای رئیس پیرشان را بشنوند.

رئیس  در حالی که بالهایش را به کمر زده بود، سینه سپر کرد و گفت : دوستان من از اتفاق ترسناکی که هر لحظه میتواند رخ دهد میترسم.

صدای پچ پچ پنگوئنها بلند شد.

اتفاق! چه اتفاقی؟

رئیس پنگوئنها بادی به غبغب انداخت و گفت : همه ما به تازگی به این سرزمین کوچ کرده و اینجا را محل امنی  یافته ایم برای دوری از دشمنانمان نهنگ و علی الخصوص انسانهای خبیث.

حتمن میدانید که انسانها چه حیوانات قدرتمندی هستند، آنها با ابزارهایی که دارند می توانند هر کاری دلشان بخواهد انجام دهند.

آنها شیفته کشف هستند و می توانند با ابزارهایی که در دست دارند حتی از مسافت دور ما حیوانات را زیر نظر بگیرند.

و مسلمن یک پنگوئن صورتی میتواند کشف بزرگی باشد و پای آنها را به این سرزمین امن باز کند.

در این لحظه همه نگاهها به سوی پدر پنگوئن صورتی جلب شد.

پدر پنگوئن گفت: رئیس، منظورتان از این حرف چیست؟

رئیس پنگوئنها سرش را بیشتر بالا گرفت و گفت : تو پنگوئن عاقلی هستی و می دانم که دوست نداری به خاطر پسرت، جان پنگوئنهای دیگر به خطر بیفتد، تنها راه منطقی و اخلاقی این است که دست زن و پسرت را بگیری و از این سرزمین دور شوی.

و بعد رو به پنگوئنهای دیگر با صدای بلند گفت : دوستان کسانی که با حرف من موافقند، لطفن بالهای خود را به نشانه تایید حرکت دهند.

در کسری از ثانیه، قریب به اتفاق پنگوئنها گویی که در کلاس ایروبیک باشند بال افشان، موافقت خود با رئیس را اعلام کرده، خیره خیره چشم به پدر پنگوئن صورتی دوختند.

پنگوئن پدر در حالیکه از خشم منقارش را بهم فشرده بود، بی آنکه حرفی بزند، سرش را پایین انداخت و جمع پنگوئنها را ترک کرد.

یکی از پنگوئنها گفت : راستش به نظرم پنگوئن صورتی یک تخته اش کم است، چون همیشه می خندد و بیخودی خوشحال است.

آن دیگری گفت : خوب شد بگذار بروند، آن پنگوئن کوچک فکر میکرد با کمک کردن به پنگوئنهای دیگر میتواند خودش را طبیعی جلوه دهد و ما را بفریبد، نمی داند بزرگترین کمکش به ما ترک اینجاست.

با این حرف همه پنگوئنها زدند زیر خنده.

خانه پنگوئن صورتی

پدر پنگوئن صورتی با چهره ای گرفته پیش همسر و پنگوئن صورتی آمد و گفت : ما باید از اینجا برویم.

مامان پنگوئن گفت : حتمن شوخی میکنی، ما چند روزی نیست که به این سرزمین کوچ کرده ایم و هنوز میخچه کف پاهایم خوب نشده، تازه رئیس که میگفت اینجا امن ترین نقطه در این منطقه است.

پنگوئن پدر در حالیکه به غروب خورشید چشم دوخته بود با جدیت گفت: فقط ما سه تا قرار است اینجا را ترک کنیم و خواهش میکنم علتش را نپرسید.

صبح روز بعد خانواده سه نفری پنگوئن صورتی سرزمین برفها را به نقطه نامعلومی که قراربود حس ششم پدر آنرا تعیین کند به راه افتادند.

همه پنگوئنها جمع شده بودند تا رفتن آنها را به چشم ببینند.

پنگوئن صورتی در حالی که اندوهناک به پنگوئنها نگاه میکرد رو به پدرش گفت :

پدر میشود بگویی چرا ما از پنگوئنها جدا شدیم؟

پدرش در حالیکه چشم به آسمان دوخته بود گفت : چون من با پنگوئنهای دیگر درباره موضوعی موافق نبودم، به همین خاطر رئیس و پنگوئنهای دیگر تصمیم گرفتند که ما از اینجا برویم.

پنگوئن کوچک با حسرت برای پنگوئنهایی که در حال تماشایشان بودند بال تکان میداد و خداحافظی میکرد.

پنگوئن پدر با دیدن این صحنه از کوره در رفت و گفت : تو چقدر احمق و کودن هستی پسر.

آنها هیچ وقت تو را داخل پنگوئنها حساب نکرده اند و خودکشیهایت برای کمک را به پای حماقتت گذاشته اند، آنوقت این طور داری برایشان بال بال میزنی.

پنگوئن صورتی سرش را پاینی انداخت و غصه دار گفت :

خب من همه آنها را دوست دارم و خیلی دلم میخواهد آنها هم از زندگی مثل من لذت ببرند.

پنگوئن پدر آهی کشید و چشمهایش را بست تا روی حس ششمش تمرکز کند و راه را پیدا کنند.

بعد از دقایقی آنها به سمت سرزمین جدیدی در حال حرکت بودند.

بیشتر از 10 روز از سفر نامعلوم آنها می گذشت که بالاخره در پشت کوههای یخی بزرگ و زیبایی به جایی دنج بدور از نهنگها رسیدند.

مدت کوتاهی از زندگی آرام آنها نمی گذشت که چند پنگوئن دیگر که از گله شان عقب مانده بودند نیز به آنها ملحق شدند.

پس از مدت زمانی رفته رفته جمعیت پنگوئنها زیاد شد، پنگوئن صورتی حالا برای خودش مردی شده و پدر دو پنگوئن صورتی دوستداشتنی بود.

روزی از روزها پنگوئنها در حال بازی و شنا و ماهی گیری بودند که بناگاه صدای پِت پِت هلی کوپتر به گوش رسید.

همه هراسان به سویی دویدند.

برخی به درون آب شیرجه زدند، برخی پشت کوه یخی پنهان شدند و برخی دورتر به تماشای آنها ایستادند.

از هلی کوپتر چند نفر زن و مرد پیاده شدند و شروع کردند به عکس گرفتن. ناگهان چشم یکی از آنان به پنگوئن صورتی افتاد که دورتر ایستاده بود و آنها را زیر نظر داشت.

او را نشان دوستانش داد و با تعجب شروع کرد به پشت سر هم عکس گرفتن از او.

مدتها از این ماجرا گذشت.

روزی در سرزمین برفها پنگوئنهای ابتدای داستانمان، به دلیل حملات پی در پی نهنگها و تلفاتی که داده بودند، تصمیم گرفتند محل زندگی خود را تغییر دهند.

گله پنگوئنها در جستجوی سرزمین امن، چشمشان به کوه یخی بزرگی افتاد که از دور محوطه ای مشرف به آن بود که انسانها از پشت شیشه در حال تماشایش بودند و گاهی از بالای آن غذا به داخل آب می انداختند، آنها میخندیدند و گاه دست تکان می دادند.

کمی نزدیکتر شدند و دیدند :

کنار آن کوه یخی بزرگ، منطقه ای است از هجوم نهنگها محافظت شده که سر در بزرگی با تصویر پنگوئن صورتی در آن قرار دارد و زیرش نوشته شده:

اینجا منطقه امنی برای پنگوئنهاست و ما دوستدارن طبیعت و حیوانات تنها در حال تماشای شما هستیم، از زندگی لذت ببرید.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

8 پاسخ

    1. به به سلام به فریبای عزیزم
      دوست خوب و نازنینم
      با دیدن پیامت خیلی خوشحال شدم بالا
      خیلی خوش اومدی خانم دکتر دوست داشتنی
      (ایموجی قلب ) چون با سیستم مینویسم ایموجی ندارم

    1. ممنون عزیزم
      میدونی چیه؟!
      فکرشو بکن 1200 کلمه داستانتو نوشتی
      قشه رفتی یه عکس بذاری و تمام
      که میبینی همه چی پوکید و صفحه خالی “افزودن نوشته” روبروت نشسته میگه هن زهرا بالا دییردین ( بله زهرا بالا میگفتی)
      یعنی لیلون خیلی متانت و خانومانگی از خودم نشون دادم که واکنش ترسناکی نشون ندادم و تنها به چند نفس بسیار عمیق و فشردن لبهام اکتفا کردم.
      دیگه ببین چقدر خشممو ریز ریز کردم که واکنش بیرونیم شد اینا.

      1. زهرا مستقیم تو وب سایتت می نویسی؟
        اینکار خیلی خطرناکه . همه چیز ممکنه پیش بیاد

        1. بعضی وقتا آره
          اما زود میرفتم کپی میکردم تو ورد، اون روز این کار رو نکردم تنبیه شدم تا دیگه این کار رو نکنم.
          لبخند با عرقی بر شرم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *