نشستی با بیژن جلالی

امروز بی‌هیچ مقدمه‌ای می‌روم سراغ بیژن جلالی.
کتابِ درباره شعرش افسونم کرد، دستهایم را گرفت و برد به سال ۹۱، به اولین شعرم.
دم گوشم گفت: چرا نمی نویسی؟

بله مهمانِ امروز نشستمان بیژن جلالی است؛ کسی که مرا بعد از قریب به ۱۰ سال، به شعر برگرداند و اولین بداهه بعد از خواندن کتاب دلگرم کننده‌اش :

می‌نویسم
از صدای واژه‌ای
که نشنیدمش
تا به دنیای نوشتن آرمش

می‌نویسم از غمِ آن وهم
که آمد
ولی ندیده
پَر دادمش

می‌نویسم از اوجِ پروازی
که
پشت حصارِ یک اهمال
سقوطی بی‌نشان گردید

۲ آبان ۱۴۰۱

البته شاید با خودتان بگویید، بابا اعتماد به نفس، خوشحال، اگر این‌ها که تو می‌نویسی شعرند که ما یک دیوان پر شعریم و خیلی قشنگ‌تر از اینها می‌سُراییم، تازه مدعی نیستیم و در هیچ کجایی هم منتشر نمی‌کنیم.
این حرفتان را می‌گذارم پای مهرورزی بیشینه‌تان، حتمن نمی خواهید یک وقت خدای ناکرده مغرور شوم و از جیزیغم پا فراتر بگذارم.
جیزیغم! بله درست تلفظش کردید.
در زبان ترکی جیزیغ یعنی خط، در کل منظورتان این است که به خودشیفتگی دچار نشوم.

ممنونم ولی پر بی‌راه هم نمی‌گویید، راستش این شعر! در خوش‌بینانه‌ترین حالت و یا چند صفِ مرتب از جمله‌های باادب را، منتشر می‌کنم تا اگر استادی، شاعری پیدا شد آنرا خواند بیاید نقد کند و بگوید چه کنم و یا در صورت تمایل او هم به جمع مخالفینم؛ برخی از شعرای نامدار آنسوی آسمان بپیوندد و حالا دُنیَوَن و اُخرَوَن دعایشان این باشد که خدایا یا شعر را از او بگیر یا او را به ره شعر آنهم درست و درمان هدایت فرما.
امیدوارم دعاهایشان افاقه کند و خدا را چه دیدید شاید شاعر نام‌وری شدم.

این هم شعر شب از آخرین سروده‌هایم برای کمی آبروداری.😁

خب حالا برویم سراغ بیژن جلالی پیوند دهنده نی نوا با شعر.
چشمهایم را می‌بندم و مثل همه‌ی نشستها تخیلم را با کلمات برایتان به نمایش می‌گذارم.

روبرویم نیمکتی چوبی است کنار درخت اقاقیا و مردی میانسال با پالتوی دودی کرک دار که گربه‌ای در آغوش گرفته و در حال نوازشش است.
قرار نیست که توی همه نشستها طرف پشت به تصویر باشد.
خب مرد میانسال بیژن جلالی باید باشد چون صاحب نشست است، اما یک دقیقه صبر کنید!
این جا هم گربه؟
خدای من نویسندگی و شاعری چه ارتباطی با گربه.ها دارد؟

با این فکر چشمانم باز می‌شود و از تخیل پرت می‌شوم بیرون.
آن از پرویز شاپور
این از استاد شاهین کلانتری خودمان
این هم از بیژن جلالی
و این‌این تر هم که دوست نویسنده‌ام با گربه‌اش داستان‌ها داشت.
از اینها می‌توان چند نتیجه گرفت :
۱. گربه‌ها حیوانات دست به قلمی هستند که بدلیل نداشتن امکان کتابت به دوستی با انسانهای شاعر و نویسنده، رو می‌آورند.
۲. اصلا آن‌ها هستند که ایده‌های زمینی و هوایی برای نویسنده و شاعر شکار می‌کنند.

۳. رازهایی درباره گربه‌ها وجود دارد که احتمالا با ارواح خردمندان و ادبای بزرگِ درگذشته در ارتباطند.

و …
خب بعد از این حدسیات هوشمندانه، بهتر است برگردیم به تخیل، زشت است استاد را از آن‌سو کشیده‌ایم آورده‌ایم و طفلکی هم هی دارد صحنه نوازش گربه را تکرار می‌کند.

چشمهایم را می‌بندم.

دوباره سر جایم هستم و استاد هم همچنان در حال نوازش گربه‌.
می‌گویم:

سلام استاد، سرش را بالا می‌گیرد و می‌گوید: سلام بانو
صدایش این صداست، حدس می‌زدم همین باشد:

 

(روح مرحوم جلال مقامیِ بزرگوار شاد)

بی آنکه بگویم خودش گفت:

شما همان هستید که با خوندان کتاب درباره شعر دوباره به شعر روی آوردید.

خوشحالم، امیدوارم شعرهای ماندگاری بسرایی؛ شعرهایی که اول از همه خودت را پر از نور و زیبایی کند، اصلن شعرهایت باید ادامه رودی باشد که در درونت جوشیده و راهی جز سرازیری ندارند.

گفتم : استاد موضوع همین است، گاهی شعرها خودشان جاریند و گاهی من به زور بیل و کلنگ سرازیرشان می‌کنم.

عینکش را روی صورتش جابه جا کرد و لبش به خنده باز شد و گفت : این نشان می‌دهد که سنگها و موانعی در وجودت گاه جلوی این چشمه را می‌گیرند، خودت باید راه را برای سرازیری رود بی هیچ سختی فراهم کنی.

بعد این شعر را برایم خواند:
من لحظه‌ای را می‌نویسم که لحظه ای نیست
همیشه‌ای است که چون ستاره سوسو می‌زند
پیشاپیش امروز را می‌نویسم و فردا را
و شعر روزهای نیامده را می‌گویم.

و ادامه داد:

نوعی زیستن است
زیستن در کلمات
مثل ماهیان
که در آب زندگی می کنند

با سعرهایش من هم یاد این شعر زیبایش افتادم :
ای کاش می‌شد
در پای یک شعر خوب
سجده کرد
و دیگر سر بر نداشت
و همانجا مرد

و بعد این شعر توی ذهنم روشن شد:

هر چه بگویم
کم گفته‌ام از روح
که مرا با کلام
دانه داده است
روح پسِ پشتِ شعر
ایستاده است
و ما در بلور چشمان اوست
که جهان را می‌نگریم

و ادامه دادم اصلن همه شعرهایتان دلنشین و عالی است.
با ساده‌ترین کلمات و موجزترین بیان، زیبا و عمیق‌ترین معنا را روان ساخته‌اید.

در حالی که دستی به سرِ گربه ملوس خاکستریش می‌کشید گفت :
کلمات نبض دارند، نفس می کشند و یک شاعر یا نویسنده در حال به دنیا آوردن شریانی از معناست که می‌تواند جان‌بخش باشد یا نفس‌گیر.

(این قسمت از نشست، در حال ایجاد صمیمیت با استاد هستم و یافته های جدیدم را برایش رونمایی می‌کنم🙂)

گفتم:

راستی تازگیها با یکی از بزرگ خاندانتان، مهدی قلی خان هدایت (مخبرالسلطنه) آشنا شده‌ام و زندگینامه سیاسی اجتماعیش را شنیده‌ام.
خندید و گفت : آه سیاست و چقدر کلمات در آن معصومند و بعد دیگر سکوت کرد،  فهمیدم که باید گفتگو را تمام کنم، گفتم:خب استاد نمی خواهم خلوتتان را به هم بریزم، حسن ختام نشستهایمان؛
آیا توصیه ای برای شعر گفتنم دارید؟
استاد کلاهش را کمی از پیشانیش بالاتر داد و به چشمهایم خیره گفت:
هر وقت زمزمه ای کوچک حتی به ذهنت رسید، بنویس و منتظر بمان تا احساساتی که مشتاقانه لباس کلمه به تن کرده اند، آرام آرام به دنیا بیایند.
رها باش از همه، از خودت و فقط بگذار رود شعر جاری باشد.
شعرت را قضاوت نکن.
با قالب و چهارچوبها خفه‌اش نکن.
بگذار جاری باشد و نفس بکشد.

سری به تایید تکان داده تشکر کردم و بدین ترتیب پرونده تخیل را بسته، چشمانم را باز کردم.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *