داستانک سوهان

آسانسور گیر کرده بود، زن تمام پله ها را پیاده بالا آمد.

هن و هن کنان، چادر به دندان گرفت و ساکش را باز کرد.

چند ظرف سوهان گذاشت روی میز.

:  بفرمایید حاج آقا، سوغات قمه، این کوچیکا دونه ای 70 تومن. این بزرگه 100 تومن.

مرد با وجود اینکه از دست ارباب رجوع کلافه بود، با دیدن دستان زمخت سرما زده و سر وضع رنگ و رو رفته زن، گره از ابرو باز کرد.

: چشم حاج خانوم این یکی بزرگه رو من بر میدارم

و بعد به همکارانش هم سپرد هر کدام در صورت امکان حداقل یک سوهان از زن بخرند.

زن خوشحال شد چون دست خالی به خانه بر نمی گشت.

موقع غروب، احمد چند بسته ظرف سوهان به دست آمد.

: عطیه خانم  اینم سوهانای جدید، امروز تونستی بفروشی؟

: خدا خیرش بده، رفتم تو یه اداره ای، رییسشون خودش و همکاراش همه سوهانو رو خریدن.

احمد خندید و گفت: خدا قبول کنه. اینا رو فردا ببین چی کار میکنی.

عطیه گفت : احمد آقا دستت درد نکنه که به فکر من و این بچه ها هستی.

میدونم که میتونی خودت بفروشی یا بدی بقال محله ، اما میخوای یه چیزی هم گیر من بیاد.

احمد گفت : خواهش میکنم خودی باید دست خودی رو بگیره دیگه مگه نه.

در این لحظه گوشی احمد زنگ خورد، رفت کمی دورتر کنار درختان و شروع کرد به حرف زدن.

انقدر حواسش پرت حرف زدن بود که ندید عطیه دارد شلنگ آب را از پای درختهای کرت جمع میکند.

عطیه هاج و واج نگاهش میکرد.

احمد تلفنش که تمام شد وقتی دید عطیه همانجا کنار درختان ایستاده، یکه خورد، اما به رویش نیاورد و با عجله گفت: خب من دیگه باید برم.

عطیه گفت: صبر کن احمد آقا.

درست شنیدم؟ روغن تاریخ مصرف گذشته و آرد کرمو کردید توی سوهانا، به خورد مردم بیچاره میدید؟

احمد گفت: این چه حرفیه عطیه جان.

عطیه گفت: همه حرفاتو شنیدم احمد آقا.

قباحت داره، من این بچه ها رو با پول حلال بزرگشون کردم.

حرفش تمام نشده ، مثل فلک زده ها کنار حوض نشست و در حالیکه سرش را گرفته بود، به ناله گفت : خدایا، من چی کار کردم، دیگه بعد از این خواب و قرار ندارم.

آخه بنده نامرد خدا هر کدوم از اونا مریض بشن خدای ناکرده، اتفاقی بیفته براشون چی؟ چه جوری میخوای جواب بدی؟

لا اله الله.

احمد حق به جانب گفت : شلوغش نکن عطیه. هیشکی از این چیزا نمرده، ما ملت هر روز داریم غذای تاریخ مصرف گذشته و گندیده میخوریم، هیچیمونم نشده. از نونمون بگیر با اون آردش تا شاممون با هزار تا هورمون و ترا ریختگی.

بدون اینکه منتظر حرف عطیه شود بسته سوهانها را برداشت و با غیض گفت: ما رو باش که میخواستیم دستتو بگیریم یه نونی ببری.

عطیه خیره به آب حوض مانده بود، چهره تک تک مشتریان سوهانها از ذهنش میگذشت.

موضوع این بود که چطور باید بهشان می گفت که آن سوهانهای لعنتی را بیندازند دور و تازه اگر آنها پولشان را میخواستند چه.

با این فکر، رفت سراغ کیف پولش

از پول فروش سوهانها، نان خریده بود و ماست و چند بسته ماکارونی.

نشست مشتریان سوهانها را روی کاغذ یادداشت کرد.

مثل فلک زده ها به لیست مشتری ها نگاه میکرد و پولی که برایش مانده بود.

چشمانش پر از اشک شد.

دلش آشوب بود، مستاصل نمی دانست چه کند.

دودل بود که به سراغ مشتریها برود یا نه.

که کسی توی دلش گفت برو.

فردا اول وقت روی صندلی ارباب رجوع اداره نشست تا وقتی سر رییس خلوت شد برود و ماجرا را بگوید.

بالاخره بعد ازساعاتی ارباب رجوع کم و کمتر شدند و به خودش جرات داد و پایش را گذاشت توی اتاق.

رئیس با لبخند به عطیه گفت : سلام حاج خانم، بازم اومدی به ما سوهان بفروشی؟

اومدنت بی حکمت نبوده، دیروز وقتی داشتم از ماشین پیاده میشدم، ظرف سوهان افتاد تو جوب و نتونستم بگیرمش!

قسمتمون نبود حاج خانوم، اگه باز آوردی خریدارم.

اشک در چشم عطیه حلقه زد.

همان صدای دیشبی توی دلش گفت که بی هیچ ترسی حقیقت را بگوید.

عطیه تمام ماجرا را برای رئیس تعریف کرد و از بدبختی خودش و احمد شوهر خواهرش گفت و قسمش داد، پا پی نشود.

رییس مرد فهمیده و با خدایی بود، به زن قوت قلب داد که به همکارانش می گوید بی سرو صدا سوهانها را استفاده نکنند، اما ساکت ماندن در مقابل این کار احمد را هم خیانت می دانست.

کمی فکر کرد و گفت: من این مشکلو یه جوری حل میکنم که نه پای شما و نه پای شوهر خواهرتون گیر ماجرا نباشه، اما از این کار دست بکشه.

گویی بار سنگینی از دوش عطیه برداشته بودند.

می خواست خداحافظی کند و برود که رییس گفت : راستی مدتیه که آبدارچی ما مشکلی براش پیش اومده نمیاد، می تونید به جای اون کار کنین؟

گل از گل عطیه شکفت، باورش نمی شد که برای چه کاری به اینجا آمده بود و حالا کاری هم برایش دست و پا شده بود.

در حالی که چشمانش پر اشک بود با هیجان گفت: بله حتمن با کمال میل آقا.

چند روز گذشت.

خواهرش مهمان خانه شان بود، حرف توی حرف شد که به عطیه گفت :

راستی خبر داری تو تلگرام یه نفر عکس سوهانای احمد اینا رو گذاشته که بچش خورده  و مسموم شده، گفته از اینا نخرین، بساطشون تخته شده، چقدر گفتم نکن احمد، نکن بفرما.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

2 پاسخ

  1. زهرا چقدر قشنگ نوشته بودی دختر. من که با عطیه همراه شدم و فکر کردم اگه جای عطیه بودم جرئت گفتن حقیقت رو داشتم؟

    1. ممنون لیلون جان
      به نکته خیلی خوبی اشاره کردی، خیلی وقتا واقعن ما جرات انجام کاری رو پیدا نمی کنیم.
      واگویه های منفی و ترس کاملن جلوی چشممونو میگیره و شاید حتی دستشو میذاره جلوی دهن ندای مثبت درونی
      تحسینت برام ارزشمنده ، چون خودتم اهل داستان نویسی هستی و این کار را خیلی خوب انجام میدی.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *