این هفته به طور فزایندهای دو مفهوم توی ذهنم باد کرده اند و دارند هر روز پروار و قلمبه می شوند.
( تازگیها این کلمه قلمبه خیلی به دلم نشسته، چپ و راست مینشانم وسط جمله ها)
هر وقت میخواهم یک فکر دیگر بکنم باید هیکل هرکول این دو موضوع را توی ذهنم بدهم کنار تا از لابلای آنها بتوانم به موضوع دیگری هم فکر کنم.
قبلترها میدانستم اما این روزها به یقین مشددی رسیده ام که حوصلهام برای آرام بودن به طرز فجیعی سر میرود.
انگار غلیان خون توی رگهایم اضافی است و باید یک جوری تعدیلش کنم تا خط تراز انرژیم بالاخره به آرامش برسد.
توی هر کاری یک ضرب الاجل کذایی برای خودم طراحی میکنم که انگار اگر از آن عدول کنم میشوم یک انسان پلید پَلَشتِ تنبلِ بی کارهیِ هدر رفتهی هر دم بیل …
خلاصه که در حال هضم عمیق دو مسئله خیلی مهم، اینکه میگویم مهم، منظورم خیلی خیلی خیلی مهم است ها، حالا شاید بگویید خب چرا همانجا این همه خیلی را ورِ دل آن مهمت نگذاشتی تا این دو سه خط ولخرجی توضیحی برایش نداشته باشی؟!
خب باید بگویم خواستم یک جوری این مهم را کاملن مهم بیان کنم که تا مدتها همانطور برایتان مهم مانده باشد، از سویی کمی شیطنت آمیزانه خواستم درجه بندی مهم را در وجوتان به چالش بکشم.
خب از حواشی گذشته، نتیجه این که خودم را به روشنی رصد کرده و در حال برحذر داشتن جدی و شدید خودم از دو موضوع هستم :
۱.شتاب
۲. ترس
در واقع همه چیز زیر سر گِردانقولی همین ترس بیمروت است.
(معنایی برای گِردانقولی نیافتم، اما نتوانستم از خیرش هم بگذرم، شما معنا کنید: خیلی موذی همهجا سردرآور)
میترسی عقب بیفتی، دیر برسی، نرسی، کم بیاوری، از دست بدهی و هزار تا ترس که ژن ل ا مَ صَ ب ش – که همان لامذهب بوده هی عصبانی شده ایم، سریع گفتهایم، ذ را کرده ایم ص – از ابوی کبیر اولیه مان به خاطر بقا، هی توی وجودمان جهیده و لولیده و دم به دقیقه توی هر کارمان سرش رابالا کرده، دالی گفته، خندیده و ما را انداخته توی هچل و از آن روز و صد البته امروزه در حد انفجار شروع کردیم به پیتکو پیتکو دویدن برای انجام هر کاری.
از درست کردن غذا گرفته، تا خواندن کتاب، دیدن فیلم، یا حتی شستن یک ظرف و انجام امورات کاری و اجتماعی و حتی فکر کردنی که نیاز دارد آرام باشیم و متمرکز، به ریشش شتاب بستیم که زودباش فکر کن، چقدر فکر میکنی، وقت تموم شد، نتیجه، زود باش!
نتیجه رو بگو…
معلوم است با این آشفته بازار شتاب و عجله و هسته سمی ترسی که ریشه همه این ابتذالات رفتاری و فکریمان از آن سر بر اورده، جز زندگی نیمخوردهِدندانزده، فرصتهای از دسترفته وحسرتهای غمبار اعماق نکاویده خودمان چیزی برایمان نمیماند.
دقیقن مثل این میماند که یکهو یکی از بازی بکشدت بیرون و بگوید: هی خودت را تماشا کن!
و تو میبینی البته مثلن، مثل یک اسب چهار نعل در حال تاخت و دویدنی و تاسف بار اینکه طبیعت اطراف، آدمها و لذتهایی که در طول راه هستند و دارند برایت دست تکان میدهند به خاطر گرد و غباری که به پا کردهای نمیبینی و تازه آنجایش خنده دارتر است که وقتی سرت را بر میگردانی تا ته مسیر و هدف این اسب چموش را ببینی چیزی نمیبینی!
و اینجاست که باید گفت به کجا چنین شتابان.
راستی دست لیلون باجی درد نکند که با این یک مصراع چراغی در دلم روشن کرده که دارم هی به پایش فکر و تامل می ریزم تا منورتر شود.
داشت یادم میرفت، حتمن میگویید خب آفرین منجم که موضوع را فهمیدی خب راهکار؟ راهکارت چیست؟
فعلن توجهم زوم خود این دو موضوع است و در حال شکار نامحسوس تمام شتابها و ترسهای ریز میزه روزانه شبانه خود، اما اولین و ابتداییترین کار کشیدن ترمز است و از خود پرسیدن این دو سوال؟
چرا عجله؟
داری از چیزی میترسی؟
6 پاسخ
قبلترها میدانستم اما این روزها به یقین مشددی رسیده ام که حوصلهام برای آرام بودن به طرز فجیعی سر میرود.
زهرا من هم به این مسئله واقف شدم. البته من ذاتا ادم آرامی هستم و تمام شیطنتم خلاصه به نوشتن می شود و البته حضور در وادی کودکان هم می تواند مرا تغییر دهد. کنار بزرگ ترها که قرار می گیرم به ناچار رنگ عوض می کنم که خدایی نکرده شبیه پرنس میشکین به نظر نیایم.
قبل ترها فکر می کنم با پرنس میشکین مو نمی زدم. تازه وقتی رمان ابله را خواندم فهمیدم چه به خاطر سادگی ام و اینکه در قید و بند چیزهایی که برای همه مهم است،نبودم؛ پیش نظر همه حتماً احمق بودم.
این نردبان نویسندگی یک جورهایی مرا گیج کرده. قبل تر هرچه استاد عزیز می گفت گوش می دادم بعد دیدم افتادم در یک دور باطلی که به هیچ کارم نمی رسم و آخر سر هم فکر می کنم که به قول تو ادم هچل هفت هرد بیل بی نظمی هستم. بعد دیگر بی خیال این نردبان و فشار اضافه اش شدم. صبا که اصرار کرد دوباره گول خورده وارد وادی نوشتن شدم. چند روز طول کشید تا بفهمم که بالاجبار نمی شود و باید همه چیز را طبق برنامه و اصولی پیش برد. روز اول به زور خودم را به پله دم رساندم. روز دوم زوارم در رفت. روز سوم سردرد امانم را برید و جمجمه ام پر از خالی شد. این عمو مسکوب یک چیزی یادم داده دائم استفاده میکنم.
روز چهارم دیدم اینجوری نمی شود کتاب تجدد را باز کردم و ذزه ذره خواندم. انقدر کتاب تجدد به دلم نشست که دوباره شوق نوشتن در من بیدار شد و فههمیدم که باید همه چیز را روی اصول انجام دهم و نخواهم به زحمت و با فشار پله ها را طی کنم. همین الان بدون هیچ فشاری به پله هفتم رسیده ام. از پله اول تا پله دوم جایت خالی دو ساعت تمام خوابیدم و قوایم را جمع کردم و از پله دوم تا ششم را جهشی طی کردم.
خیلی ممنون که به یاد من هم در این پستت بودی. بله من بازهم می گویم به کجا چننن شتابان.
لیلون نظر خودت قشنگ یه مطلب وبلاگی بود برای انتشار
آفرین
خیلی کار خوبی کردی
پله اول ودوم که خوابیدی عالی بود
مرحله تیز کردن تبر بوده واسه نویسنده
کتاب تجدد درباره چی هست لیلون باجی جان؟
راستی لیلون چشمم درد میکنه و باعث میشه کمتر بیام مجازی
زود خسته میشه ، اذیت میشم
تجدد رو آقای پایدار معرفی کردن خوبه که دربازه تاریخ تجدد خواهی از دوره مشروطیت به بعد یکم بدونیم . متن چندتا مصاحبه است با تعدادی از روشنفکرای ایرانی که درباره تاریخ تجدد خواهی ایرانی صحبت می کنند
کتاب جالبی باید باشه
شاید از ععوارض دوره نقاحته اشکالی نداره هرچی نور کمتر باشه برات بهتره بیشتر استراحت کن و قوات رو تقویت کن
شاید عزیز
آره کمتر سراغ گوشی و سیستم میام
موقع نوشتنم نگام بیشتر به کیبورده تا صفحه و موقع نوشتن رو کاغذ خیلی وقتا نگاه نمی کنم تا چشمام اذیت نشه