این بار فقط یک تصمیم نبود.
فقط مشتهای گره کرده و دندانهای بهم فشرده نبود.
تکرار جمله ««تمامش کن» در سر و دل نبود.
کشو را باز کرد و صندوقچه کوچک را بیرون کشید.
نامهها و عکسهایی که در پاکتی پیچیده بود را نگاهی انداخت.
عطر قدیمی هنوز از لابلای خاطرات به مشام میرسید.
چشمش به آخرین عکس پاییزی خشکید.
با دیدن چهرهاش، چشمانش یخ کرد.
نگاه از او برگرفت و به چهره سرمست و چشمان پر امید خود خیره شد.
برای اولین بار چقدر پاییز برایش دلانگیز شده بود.
قطره ای درون قلبش چکید.
همزمان با دمیدن آهی از سرِدل عکس را پاره کرد.
با هر تکه گویی گِرهی در قلبش گشوده میشد.
فکر نمیکرد با این حد از اطمینان عکسی را که روزی آن همه برایش مهم بود اینگونه تکه تکه کند.
فکر نمیکرد دل کندن اینقدر آسان باشد.
فکر نمیکرد آن همه خاطرات زیبا به نقطه پایان چنین تلخی برسند.
اما هر چه تلخ، حالا او رها بود.
رها از احساسی که پابند دلش بود.
رها همچون پرنده ای آزاد در هوای پرواز.
2 پاسخ
زیبا و دلنشین بود زهرا جان. انگار خودم بودم که رها شدم. حس سبکی کردم.
زنده باشی عهدیه عزیز و خوش قلبم