غمها دارند از سر و کولت بالا میروند.
دلت میگیرد، شروع میکنی به حرف زدن.
میگویی: میدونم که شیرینی زندگی به همین تحملکردناست، به همین از رو نرفتناست، اما آخه…
خب حالا میگی چیکار کنم، چرا وسط این همه تلخی، دلمو شاد نمیکنی؟
نه صدایی میآید و نه نشانهای نمایان میشود.
هوووف متداول دمیده میشود و در حالی که چپ چپ و البته غصه دار به آسمان نگاه میکنی، با مشقت تمام سعی میکنی به هر صورت ته مانده ماسیده امید و انگیزه را از زیر چربی خونت بکشی بالا و به قلبت برسانی تا بتوانی ادامه دهی.
مدتی میگذرد، آن قدر که یادت میرود چه کردی و چه گفتی!
…
گوشی زنگ میخورد.
+سلام
_سلام
+چه خبرا؟
چیکار میکنی؟
دختر یه قرار بذاریم همو ببینیم …
دوست خیلی خوبی که مشترکات مهمی با هم دارید و قبلن دربارهاش نوشتهاید، پشت خط است.
وسط همه غصهها ترتیب دیداری شیرین با دوستی خوشانرژی داده میشود که شنونده خوبی است.
او با چشمانی پر از ذوق نگاهت میکند و آرام و باوقار حرفهایت را درک میکند.
تو و دوستت لحظات شادی را با هم تجربه میکنید.
لحظات پر احساسی که حرفها زبان را درنوردیده و مسیر قلب را می پیمایند و جریانی از لمس قلبها رخ میدهد.
و تو این بار چپ چپ باز هم اشتباهی به آسمان نگاه میکنی و میگویی باز دم دوستم گرم که دلمو شاد کرد.
و خدا آرام و بیصدا در قلبت میخندد.
۴ مرداد هزار و چهارصد و دو
نینوا
2 پاسخ
داشتن دوست خوب نعمت بزرگه. با خوندن پستت یاد لیلا افتادم با اینکه هفته پیش بهم سر زده دلم خیلی براش تنگ شده
اره واقعن عهدیه
خوش به حالتون که نزدیکین
حتمن بیشتر با هم باشین