ساعت ۹ صبح بود.
زنگ زد، صدایی نیامد.
کلید را انداخت و در را باز کرد.
ننه بلقیس
ننه بلقیس
سری به تاسف تکان داد که پیرزن امروز حتمن تنبلیش گل کرده که زود بیدار نشده و کسی که شب ۱۰ نشده بخوابد و هنوز بیدار نشود، اسمش تنبل تمام عیار است حتی اگر ننه بلقیس ۹۴ ساله باشد.
سابقه نداشت، این موقع صبح بیدار نباشد.
بلقیس نمازش را می خواند یک چرت کوتاه میزد و بلند می شد افتان و خیزان مختصر کارهای خانه را انجام میداد، صبحانهای چیزی به راه میکرد.
به سمت اتاق خواب رفت.
ننه ننه پاشو
چقدر میخوابی؟
نون تازه آوردم.
ببخشید دیگه شب دیر شد گفتم خوابیدی نیومدم پیشت.
ننه د ننه.
به سمت ننه رفت و تکانش داد.
نه خبری نبود.
بدن پیرزن کاملن سرد شده بود، مثل یک تکه یخ.
نفس نمیکشید.
چند بار تکانش داد .
پیرزن ساعتها قبل از دنیا رفته بود.
سرآسیمه و به سرعت همه را خبر کرد به جز سعید که نبود.
یک ماه یپش بود که همین جواد مریض شد و بلقیس زنگ زد به خانه سعید که:
کجایی؟
امشب کی پیشم میمونه؟
و سعید گفته بود ننه مگه جواد نیست؟
و ننه جواب داده بود مریض شده مانده خانه خودشان.
سعید در حالی که غرولند میکرد گفت:
آخه ننه عزیز من، من که دیشب اونجا بودم، کاش زنگ بزنی به حمید و علی، آخه اونا نزدیکن، من یه ساعت باید رانندگی کنم تا برسم.
اما خب این عادت سعید بود اولش ناراحت و عصبانی میشد اما دلش خیلی نازک بود، یکبار هم نشد که نه توی کار بیاورد.
او سعی میکرد همواره در خدمت مادر پیرش باشد و از هیچ کمکی دریغ نمیکرد.
۵ شنبه، جمعهها میماند پیشش و روزهای دیگر جواد نوهاش.
سعید هر وقت میآمد، ننه را سوار ماشین میکرد و میبرد گردش تا حوصله اش باز شود.
این اواخر، دیگر ننه از پا افتاده بود.
سن ۹۴ سالگی تازه از پا بیفتی معرکه است، پیرزن بدن سالم و قوی داشت و گویا این عمر زیاد، یادگار موروثی بود.
سعید میگفت: نگرانم، ننه دیگه از پا افتاده. زمستونا دیگه سردش میشه، آه و ناله میکنه، توی فکرم خدای نکرده بمیره چطور مراسم بگیریم؟ چی کار باید بکنیم؟
سعید همیشه از نفس مراسمات و تشریفات فراری بود و از سویی میترسید از عهدهاش بر نیاید.
اما هر چه بود باید به عنوان بزرگترین پسر، هر چه در توان داشت انجام میداد تا مراسم آبرومندانهای برگزار شود و این مثل کوهی روی سینهاش سنگینی میکرد.
درست یک هفته پیش رفت آلمان پیش پسر و عروسش.
هر بار بهانهای سد راه میشد که نرود و این بار چه قدر عجیب همه کارها روی غلتک افتاد تا برود.
قبل رفتن به خواهر، برادرها سپرد مراقب ننه باشید، یک وقت تنها نماند.
…
کارها بد جور به هم پیچیده بود، سنگ مزار
گور کن، روحانی همه انگار غیب شده بودند …
پسر و دخترهای بلقیس که همیشه از زیر کار و مراقبت مادرشان در میرفتند حالا به تلاطم افتاده، همه در تلاش بودند تا گوشهای از این نابسامانی را حل کنند و مراسم به خوبی پیش برود و انگشت نمای خاص و عام نشوند.
جواد گفت:
تو رو خدا میبینی یک شب رفتم دسته و گفتم دیره حتمن ننه خوابیده، دیگه نرفتم پیشش، طفلی حتمن از ترس جونمرگ شده.
دختر بزرگ اندوهناک گفت:
سعید قبل رفتن گفت که بیشتر مراقب باشین، ننه رو تنها نذارینا.
جواد گفت:
ننه هم قبل رفتنش گفته بود سعید بره من میمیرم.
۹ مرداد هزار و چهارصد و دو
✍️نینوا
(برگرفته از یک داستان واقعی)
آخرین دیدگاهها