کلمات پیشنهادی دوستم لیلا برای نوشتن یک متن:
بیمبالاتی
فروکش
مقتل
محذورات
استنتاج
بر و بر
بیاعتنا
کنفت
نیشخند
درندشت
مشرف
نرگس
همه آن بی مبالاتیهایی که دیگر جزو شخصیتش شده بود با اتفاق اخیر صدچندان شد.
بیاعتنایی به حرف بزرگتر و دوست و آشنا، موضوع تازه ای نبود و هیچکس هم انتظار حرف شنوی نداشت.
نمیخواست قبول کند که همه چیز تقصیر احساساتی بودن و خود را حقیر شمردنش است.
وقتی نگاهش میکردی چند ثانیه بر و بر نگاهت میکرد و بعد با یک نیشخند وانمود میکرد که فکرش ناخودآگاه پرت شده، اما استنتاج درست این بود که او همیشه همانطور بود و حالا بدتر.
وقتی همه چیز از تب و تاب افتاد و سر و صداها فروکش کرد، مدتی همه او و اتفاقات افتاده را فراموش کردند.
تا آنکه بهد از مدتها آن روز هوس رفتن به حیاط ویلایی درندشتشان در دلم افتاد.
گفتم هم فال است و هم تماشا.
هم احوالی میپرسم و هم از فضای سبز زیبایشان روحی تازه میکنم.
ویلایشان مشرف بود به رودی زیبا و چند درخت افرا و اقاقیا.
بدون اینکه از قبل خبرش کنم راه افتادم، یکساعتی در راه بودم.
رسیدم، زنگ خانه را زدم.
کسی جواب نداد، انگشتم را طولانیتر گذاشتم روی زنگ…
نه خبری نبود، امکان نداشت او از خانه تکان نمیخورد، کنفت شدم.
زنگ زدم به گوشیش، جواب نداد.
کمی جلوی در منتظر ماندم، اما خبری نشد.
صدای دختری را از خانه همسایه شنیدم.
زنگیان را زدم تا سراغ بگیرم.
دختری ۱۴، ۱۵ ساله در را برایم باز کرد.
- سلام عزیزم، خوبی؟
_ سلام مرسی - من دوست همسایتون هستم، نیستن ، نمیدونین کجا رفته؟
دختر هاج و واج نگاهم کرد.
گفتم: حالت خوبه دختر جان؟ شنیدی چی گفتم.
که در همین حین مادر دختر از راه رسید و گفت:
سلام، بله خانم کاری داشتین؟
گفتم: سلام ببخشید مزاحمتون شدم، از همسایتون سراغ می گرفتم، دوستشون هستم، نیستن، نگران شدم.
زن با تعجب نگاهم کرد و گفت:
دوستش هستین؟
شما چطور دوستی هستین که این همه مدت ازش خبر نداشتین؟
+چطور، مگه چیزی شده؟
_واقعن که، عجب دوستی، خانم محترم انگار از هیچی خبر ندارین؟
وحشت تمام وجودم را فرا گرفت.
با تته پته گفتم: این اواخر محذورات زندگی زیاد شده بود و مدتی در شهرستان بودم، چطور؟ اتفاقی افتاده؟
زن با دیدن حال آشفتهام، با ترحم گفت: خب بیاین تو یه آبی بخورین تا بگم.
باور کردنی نبود، من دیوار به دیوار مقتل یک دوست نشسته بودم.
نرگس به دست همان پسری که مدتی با هم آشنا شده بودند و با قول ازدواج، فاصلهای تا عقد نداشتند و آن رسوایی به پا شد، به قتل رسیده بود.
پسر تمام جواهرات و دارایی نرگس را بالا کشیده و بعد هم او را در همان ویلا خفه کرده و درون باغچه چالش کرده بود.
خواهر، برادرها مدتی به دنبالش گشتند تا عاقبت سگهای پلیس توانستند جسدش را پیدایش کنند و …
در حالی که اشک چشمانم بند نمیآمد، آخرین دیدار و حرفهایم یادم افتاد:
اه نرگس این ساده لوحی و احساسی بودنت یه روز کار دستت میده.
۱۳ مرداد هزار و چهارصد و دو
✍️ نینوا
آخرین دیدگاهها