پیرمرد

داستان جالبی که امروز شنیدم.

صبح هنگام پیرمردی در حال عبور از خیابان بود که ماشین جلویش می‌پیچد و پیرمرد به زمین می‌افتد و صورت و بدنش کمی جراحت برمی‌دارد.

او را به نزدیک ترین درمانگاه می‌برند.
در حال پانسمان زخمش هستند که پیرمرد می‌گوید:
تو رو خدا عجله کنین، دیرم میشه.

می‌پرسند:
چرا این همه عجله پدرجان؟
چه کار واجبی داری که دیر میشه.

پیرمرد می‌گوید من هر روز صبحونه رو با خانمم می‌خورم، نمی‌خوام امروز تنهایی صبحانه بخوره.

میگن این که چیز مهمی نیست، بعد اینجا برو خونه پیشش.

پیرمرد میگه:
آخه اون تو خونه‌ی سالمندانه، آلزایمر داره.

می‌گویند خب او که تو رو یادش نمیاید، دیر هم برسی که مشکلی نیست.

پیرمرد در حالی که چشمش پر از اشک و حسرت بود گفت:
اون منو یادش نمیاد ، من که اونو یادمه.

معرفتی چنین والا را آرزویم.

همین معرفت و درک انسان است که او را از سایر جانداران متمایز کرده.

اینکه انسان قدردانی باشی و گذشته را فراموش نکنی.

اینکه مهربانی که در حقت شده کم یا زیاد را به یاد داشته باشی.

این که به عشق و قلبت وفدار بمانی.

این که رابطه‌ات با خودت و خدا را همیشه سعی کنی خوب نگه داری.

اینکه قبل از اینکه دیگران را ببینی خدا را ببینی.

اینکه یادت نرود روح بزرگی در وجودت هست

۳۱ مرداد هزار و چهارصد و دو
✍️ نی‌نوا

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

2 پاسخ

  1. بعضی داستانها چقدر قشنگ اشکتو از جهت مثبت جاری میکنن.
    من این داستان رو قبلا شنیده بودم. اما الان تلنگر جدیدی بهم زد. اون روز فقط به محبت پیرمرد توجه کردم. الان با چند خطی که در انتهای متنت اضافه کردی، توجه‌م به خودم رفت. من چقدر پایبند و وفادارم؟ من چقدر بی‌توقع از خودم برای عزیزانم از جان میذارم؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *