کلمات:
شمع
غروب
آواز
پنجره
🌿🌿🌿
غروب
پنجره خانه قلبم مدتهاست قابی از غروب بی طلوع است.
به دنبال نور و امید دست به دامن شمعی میشوم.
تا برایش بگویم و او برایم بگرید.
او بسوزد و من روشن شوم.
حرفهایم هنوز تمام نشده بود که آواز مرگ، به گوش شمع رسید و مرا نشنیده پر کشید.
🌿🌿🌿
حال خوب
پنجره را گشودم، غروب نجیبانهتر از هر روز داشت نگاهم میکرد.
میتوانستم آواز قناری را در دور دستها بشنوم که نوید طلوعی دوباره میداد.
اما من مات غروب بودم تا آواز امیدبخش او.
شمعی روشن کردم، با رقص پرتویِ دلانگیزش، شور و عشقی از نوشتن در دل برخاست.
حالا دیگر قلم در دست دل بود و دست به فرمانش و من غرق غروبی دلربا تا طلوع صبح فردا، نوشتم…
۲۷ شهریور هزار و چهارصد و دو
✍️🎙 نینوا
آخرین دیدگاهها