✅️ادامه نویسی با مطلع و کلمات زیر:
نزدیک سی سال پیش بود که…
منحوس
دمادم
دبنگ: کودن و احمق
قضا قورتکی: تصادفی
تاسیده: تیره، گرفته
🌿🌿🌿
داستان کوتاه
برگه منحوس!📄
عینکش را روی دماغش جابه جا کرد و سر رسید را برداشت، کاغذی از تویش سُر خورد و افتاد جلوی پایش…
لبخند زیبایی صورتش را پر کرد.
…
نزدیک سی سال پیش بود که قضا قورتکی توی مینیبوس دیدش.
اتوبوس ساعت ۷ از ایستگاهشان حرکت میکرد.
هر روز هم را میدیدند.
سال اول دانشگاه بود، او هم تازه رفته بود سر کار و این مینیبوس که سرویس چند نفر کارگر آقا و خانم بود، مسیرش از طرف اداره میگذشت.
راننده دوست بابا بود و سپرده بودند ساعت ۷ از سر خیابان گذشتنی او را هم بردارند.
یک صبح تاسیده پاییز که هوا داشت تازه چشمان خمارش را باز میکرد، سوار شد.
رفت سر جای همیشگی نشست، سه نفر خانم بودن که وقتی سوار میشد، همیشه جای خالی در کنارشان برای نشستن بود.
او همیشه تکیه داده به درخت اقاقیا کنار خیابان میایستاد و دقایقی بعدتر سوار میشد و همواره با چهرهای متین و موقر یکراست میرفت صندلی آخر مینشست.
امتحان میانترم بود، مضطرب کتابش را باز کرد تا قبل از رسیدن به دانشگاه لااقل چند صفحهای خوانده باشد که کاغذی از داخل کتاب سُر خورد و افتاد و با دستاندازی که همزمان در حال عبور از زیر چرخها بود، زیر صندلی دو ردیف جلوتر فرود آمد.
دقیقن مثل این بود که برگهی کذایی پرنده در حال پروازی باشد که زیر صندلی برایش دانه ریختهاند.
از طرفی کاغذ منحوس، چکنویس بی ارزش یا برگه باطله نبود که بگوید عیب ندارد و ازش چشم بپوشد؛ خلاصهمطالبی بود که شب گذشته برای نوشتنشان زحمت کشیده بود تا دوباره مرورشان کند.
سرخ و سفید شد.
خود را شبیه دبنگی میدید که پرچم بلاهتش در احتزاز است.
مسافران اغلب چون از مسیر دوری میآمدند ۸ روز هفته تا لحظه رسیدن به کارخانه، فرصت را غنیمت شمرده، چرت میزدند.
مستاصل بود نمیدانست چه کند.
توی دلش مدام خودش را لعنت میکرد که آخر میمردی، کتاب لعنتی را باز نکنی، حالا این چند قدم درس خواندن قرار بود، به قبای نخبگی مشرفت کند دختر؟
کمرو بود و اصلن آمدنش با سرویس، به جای رفتن به ایستگاهخط و چند ماشین عوض کردن به خاطر خجالتی بودنش، به مصلحت خانواده انجام شده بود.
اتوبوس، خیلی قدیمی بود و صندلیها فرو رفته و زیر صندلی به سختی دیده میشد، اما گوشه کاغذ را میدید.
مدام خم میشد، قدش را صاف میکرد و مردد بود چه کند، مدام به پسِ کله مردان مسافری که خواب بودند نگاه میکرد.
دمادم رسیدن به محل اداره و اولین توقف بودند که صدای آرام و مهربانی به گوشش رسید:
ببخشید خانم برگتونو موقع پیاده شدن میدم، دیدم رفت زیر اون صندلی.
در حالی که به تمامی سرخ شده بود و نمیدانست چه بگوید، سرش را به عقب برگرداند و گفت: بله؟ بله خیلی ممنونم.
وقتی اتوبوس ایستاد، رفت جلو، خم شد و از زیر صندلی، برگه را بیرون کشید و داد دستش.
بعد هم کرایه را داد و زود پیاده شد.
خجالت زده بود اما احساس خوشایندی هم تهِ دلش را قلقلک میداد.
و همان برگه منحوس، شد خاطره شیرین و به یادماندنی و نقطه شروعی برای داستان مبارکی از زندگی …
۶ آبان هزار و چهارصد و دو
✍️ نینوا
آخرین دیدگاهها