چشمانمان روشن!
آدم چند سال قبل نبود.
چشمانش، همان چشمها نبود.
خبری از ظلمت افسردگی و ملال نبود، نوری در آنها روشن بود.
گویی فروغ چشمانش، خاکستر دلمرده جانش را به آتش کشیده و ققنوس امید اینگونه در وجودش حلول کرده بود.
چگونه این همه روشن شده بود؟!
افق نگاهش این همه وسعت گرفته بود؟!
لب که به سخن میگشود و چشم به چشمت میدوخت، گویی لایههای درونت را ورق میزد و تیمار میکرد.
کنجکاوانه و در شگفت پرسیدم: ترا چه شده؟
آن پریشانحالی و دلافگاری چگونه به این نشاط و سرزندگی رسیده است؟
با لبخندی زیبا و نگاه نافذ گفت:
سکوت
سکوت مرا به نجوای ندای درون رساند.
و شنیدم؛ بودن را، وجود داشتن را و دیدم نور را.
امید و شوق چیزی نیست جز وصال روح، خرد و احساس.
لحظهای فرا میرسد که تو به این حس دست مییابی که باید نوری که در وجودت تابیدن گرفته را به دنیا بتابانی.
چراغی شوی برای روشن کردن دنیا با نور وجودت.
نوری که ترا به تفکر، خلقت، اکتشاف، عمل و انتشار وا میدارد.
سخنانش تمام شد اما همچنان من و همه منهای حاضر، مجذوب چشمان پر تلألو نافذش بودیم.
۲۰ آذر هزار و چهارصد و دو
✍️ نینوا
4 پاسخ
سلام خانم زمانلو بسیار نوشتهی شما رو دوست داشتم.
زنده باشین بانوجان❤️
راستی نمیدونم دیدگاهم در مطلب خطای شناختی ثبت شد یا نه
به موضوع خیلی خوب و مهمی اشاره داشتین.
تعارضات رفتاری ما از همینجا آب میخوره.
زهرا جان تو خیلی خوب مینویسی کاش داستانهای بلندتر هم بنویسی
لیلون پیامهات همیشه ذوق منو به نوشتن زیاد میکنه
ممنون برای همه انرژی مثبتات ❤️