بد دوست‌داشتنی!

بد دوست‌داشتنی!

هر وقت سر و کله‌اش پیدا می‌شد، هر کس یک جوری جیم می‌شد.

معمولن مناسبتی بود فامیل با اکراه دعوتشان می‌کردند، آنهم فقط به خاطر او.

آخرین بار به مهمانی عمه‌جان دعوتشان کرده بودند،  البته نه مثل همه‌ی فک و فامیل  که زنگ بزنند و دعوت کنند.

دختر عمویش از دهانش در رفته بود که طیبه، میایید خانه‌ی عمه جان؟
و  طیبه هم فورن زنگ زده بود به عمه که اگر مهمانی داری چرا دعوت نکرده‌ای و از آن‌جایی که بدپیله بود و دنباله‌ی نخ را تا کلاف می‌گرفت، حتی اگر دور قله‌‌ی قاف پیچانده بودند، از زیر زبان عمه کشیده بود که به خاطر بدقدمیش بوده که نکند اتفاق بدی توی مراسم بیفتد.

البته خودش می‌دانست که قریب به اتفاق ایل و طایفه این انگ‌ را بهش زده‌اند، اما می‌گفت تقدیر خدا هر چه باشد می‌شود ربطی به آمد و رفت بچه‌طفل معصومی چون من نداشته.

آخر وقتی طیبه پا به جهان گذاشت، مادرش چشم از جهان بست و از آن طرف پدرتاجرش ورشکسته شد و کلی مقروض.

پدرش کمی بعد با نامادریش که انصافن و حقن، زن مهربان و رئوفی بود ازدواج کرد و حاصلش شد برادندری برای طیبه. (برادر ناتنی)

اما بدپیله‌ای طیبه رد خور نداشت، قطع به یقین کم‌کم، بازپرس یا مامور اعتراف می‌برازیدش.

همین بدپیله‌‌گیش یکبار پته‌ی پسرخاله‌ را ریخت روی آب.

سر قضیه‌ی طلاق پسرخاله، توی دورهمی آنقدر موی دماغ شد که بالاخره گند کار در آمد و معلوم شد همه‌ی بد عنقی و ایرادهای بنی اسرائیلی آقا از عروس خاله، به خاطر همکار جدید خوش بر و روییست که تازگیها هم‌اتاقیش شده.

بگذریم که پسرخاله چقدر فحش‌بارانش کرد و اگر جلویش را نمی‌گرفتند کار به مشت و لگد می‌رسید،  اما در عوض معلوم شد که فاطمه عروس خاله در این قضیه گناهی نداشته و پسرخاله شلوارش دوتا شده.

طیبه از عصبانیت پسرخاله، ککش هم نگزید.
مثل یک پسر بود تا دختر، دل شیر داشت.

در مقایسه با دختران هم‌سن و سالش توی فامیل بد منظر و زمخت به نظر می‌رسید.
به خاطر همین بر و هیکلش، خواستگار درست و درمانی نداشت.

اغلب تک و توکی هم که پیدا می‌شد، فامیلی کسی معرفی می‌کرد، طرف پیگیر قضیه نمی‌شد و اصلن پایشان برای خواستگاری به درِ خانه هم نمی‌رسيد.
به خاطر همین مدتی بود که بددِماغ شده بود و زود از کوره در می‌رفت.

هر چه می‌گفتند دخترجان یکم به سر و رویت برس، کمی ظریف‌تر باش به خرجش نمی‌رفت، می‌گفت کسی که برای رنگ و لعاب بیاید، نیاید بهتر است، من وقت و حوصله مدام رنگ و بزک کردن ندارم.

آدم را باید به خاطر خودش بخواهند، به خاطر اخلاق و رفتارش، نه رنگ و لعابش.

سر همین داستان، اولین بار با مادرش دعوایش شد، اما دختری نبود که تو روی بزرگتر علی‌الخصوص مادرش بایستد.

مادرش یکبار به خاطر همین بدقولی خواستگاران و مرغ یک‌پای آرایش نکردن طیبه، از فرط ناراحتی گفته بود آخر لامصب اول ظاهر باید کمی چشم‌گیر باشد تا کار به دل برسد یا نه.
اما خب، این حرفها توی کَتَ طیبه نمی‌رفت.

میان این همه موضوع، گاه طیبه کارهایی می‌کرد که آدم دوست داشت شاخ در بیاورد.

مثلن یکبار دم پنجره چشمش به پیرزنی خورده بود که به سختی زنبیل سنگینش را داشت می‌کشید.

فوری دو پله یکی کرده بود و آمده بود، زنبیل را گرفته بود و پيرزن را تا خانه که یک ساعت از خانه‌خودشان فاصله داشت مشایعت کرده بود.

همه گفتند خب، مادر آمرزیده سوار تاکسی می‌کردی، می‌برد که طیبه گفته بود آخر خانه‌شان چند طبقه بود و تازه آسانسور هم نداشتند، اینجوری خیالم راحت نمی‌شد.

اما این بذل جهدش هم به نسبت همان بد ظاهری و بدشگونیش، شهره فامیل بود و در نوع خود بدیع‌الزمان.

توی مهمانی و غذای نذری، آستین‌ها را که بالا می‌زد، خیال ملتی راحت بود، انگار که از همان پرِقنداق کدبانوگری و کاربلدی را مشق کرده بود.

اما میان این همه بد که پشت سرش می‌گفتند،  طیبه قلب بزرگ و مهربانی داشت، این را می‌شد در برق چشمان و لبخندهای زیبای کودکانه‌اش دید.

۳ اسفند ۱۴۰۲
✍️ نی‌نوا

🌿🌿🌿
کلمات :
بد عنق
بد قدم
بد پیله
بد دماغ
بدمصب (مسب): بدمذهب
بدمنظر
برازیدن
بدیع‌الزمان
برادندر : برادر ناتنی
بذل جهد

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *