نفرتی که به ترحم رسید

داستانک

نفرتی که به ترحم رسید

برای هیچکس به اندازه آن دو این جلسه مهم نبود.

حسابدار نزدیک صندلی خالی مدیر عامل نشسته بود و او هم در طرف مقابل چند صندلی پایین‌تر .

هر دو مدام ساعتشان را نگاه می‌کردند، گاه با اکراه و بناچار، چشمشان بهم می‌افتاد.
۲۰ دقیقه از جلسه گذشته بود و به جز آن دو کسی در جلسه حاضر نبود.

اتاق سرد بود اگر چه شوفاژها روشن بودند!

آبدارچی چند ضربه به در زد:
مدیر عامل گفتن جلسه بمونه برای یه وقته دیگه، امروز خیلی کار دارن.

شنیدن هیچ چیز به اندازه این حرف نمی‌توانست قند توی دلش آب کند، اما سعی کرد ظاهرش را حفظ کند.

حسابدار با شنیدن این حرف عصبی شد و غرولندکنان گفت: کارخونه نیست که پارک بازیه.

از حرفش خنده‌اش گرفت اما می‌دانست که این خنده به مثابه مسخره کردن به نظر خواهد رسید، جلوی خنده‌اش را گرفت.

نگاهی به صورت چراغی، حسابدار مغبون انداخت، کمتر از روزهای قبل نفرت انگیز به نظر می‌رسید، گفت:
آقای چراغی هدف شما چیه؟

چراغی که گویا مدتها منتظر این سوال باشد با تبسم و حق به جانب :
که روی شما رو کم کنم.

در حالی که سرش را به آرامی تکان تکان می‌داد، با لبخند :
آیا موفقیتی هم بدست آوردین؟

چراغی: بله چرا که نه.

همین‌ که مدیر عامل تو فشارتون میذاره تا طبق روش من عمل کنین خودش یه موفقیته.

کمی جدی می‌شود:
آقای چراغی مطمئنم که شما اسکیزوفرنی ندارین اما خودشیفتگی رو مطمئن نیستم‌.

چراغی از جایش بلند می‌شود و در صندلی مقابل او می‌نشیند و سرش را جلو می می‌آورد:
می‌دونین من چشم ندارم ببینم کسی که لیاقت موفقیت نداره، موفق شده.

جسورتر جواب می‌دهد:
شما مامور تشخیص لیاقت آدم‌ها هستین؟

چراغی: خب ببینین شما فقط شانس زیادی و الکی آوردین همین.
اینکه مدیریت این همه هواتونو داره دیوونه کنندست.
مدیر باید مدیر باشه
جذبه داشته باشه من جای مدیرتون بودم، با مرخصیتون موافقت نمی‌کردم.

جای اون بودم آنقدر تحت فشارتون میذاشتم که همه اون اطلاعات برنامه رو به جای یه ماه تو دو هفته پر کنین.

من اگه جای مدیر بودم با یه جریمه بزرگ، درس خوبی بهتون می‌دادم تا حرفای راهبر برنامه(یعنی خودش) رو بدون اینکه یه واوشو بندازین اجرا کنین.
من اگه…

نگذاشت حرفش را تمام کند:
آقای چراغی ترمزو بکشید، چه خبره؟
ما برای بیگاری که به اینجا نیومدیم.
شما یه سال نشده که اومدین و از خیلی چیزا خبر ندارین.
من برای کارم، تمام تلاش و توانم رو گذاشتم.

من در طول سال‌ها هیچ‌وقت، حتی نصف مرخصیهامو هم استفاده نکردم، این بار نیاز داشتم و باید می‌رفتم…
اگه مديريت با احترام باهام برخورد می‌کنه به خاطر اینه که من‌ همیشه با صداقت و وجدان کارمو انجام دادم.

چرا شما این همه قدّدارانه به مسائل نگاه می‌کنین؟

چراغی با پوزخند:
قددارانه. نه خیر، شما اینجا رو با خونه خاله اشتباه گرفتین.
شاید اینجا همکار تازه‌وارد باشم اما جاهای دیگه تجربه چند سال کار رو دارم.
محل کار قبلی، من کار چند نفر رو با هم انجام می‌دادم.
هیچ وقت خدا مدیرم یه امتیاز کوچیک حتی شده برای دلگرمی بهم نداد در حالی که می‌دونست اگه من نباشم، شرکتش فلج میشه.

با تأسف و لبخند تلخ :
پس همه‌ی این جلساتِ رو کم کنی و سین جین به خاطر عقده ایه که دارین.
گناه من چیه مدیرتون بهتون زور گفته…

چراغی در حالی که سررسید را بر می‌داشت:
نه اینجا خوشی زده زیر دلتون، باید یکم تکون بخورین.

او با همان حالت تاسف :
آقای چراغی من یک ماه قبل استعفامو دادم و قراره برم، اما این رویه‌ی شما بیشتر از اینکه بخواد من و امثال منو ناراحت کنه، آینده‌ی خودتونو نابود می‌کنه.

این حرف را زد و اتاق را ترک کرد.
مدیریت سعی کردند از استعفا منصرفش کنند اما قبول نکرد و بعد از یک ماه شرکت را ترک کرد.

چند ماه بعد

یکی از همکاران قدیمی پیام داد و جویای احوالش شد و حرف به این رسید که مدیر عامل شرکت با آقای چراغی دست به یقه شده است و او را اخراج کرده.

بدتر آنکه از همکاران خود چراغی، از اخراج او سور گرفته و در پوست نمی‌گنجیدند.

گویا بعد از او همچنان نیش گزنده چراغی، زخم‌خوردگانی داشت که از رفتنش شاد و مسرور باشند.

اما او دیگر هیچ نفرتی نسبت به او در دل نداشت و حالا لبریز از ترحم بود.

و چراغی، چراغی شد برای اینکه بیشتر حواسش به قصه‌‌های غم‌انگیز پشت سر آدم‌ها باشد.

۶ اسفند ۱۴۰۲
✍️ نی‌نوا

تمرین نویسندگی

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *