داستانک غولی با دلی مهربان

غولی با دلی مهربان 🌱

دیدم یک مرد خیکی و سر تراشیده و گنده مثل طرحهای خیالی که از شنيدن افسانه های غول و دیو در مخیله‌ام ترسیم کرده بودم از پیچ کوچه پیدایش شد.

سبیلهای کلفتش تا بنا گوش می‌رسید
ابروهایش اگر با سبیلهایش در یک قاب جا می‌گرفت، سخت بود از هم تشخیصشان داد.

آنقدر از خفت‌گیری و قمه و چاقوکشی شنیده بودم که جرأت گذشتن از کنارش را نداشتم، دنبال سوراخ سنبه‌‌ای بودم تا خود را پنهان کنم و مرا نبیند.

در اولین کوچه کناری پیچیدم تا وقتی رفت و آب آسیاب افتاد به راهم برگردم.

همینطور آهسته و بی‌هدف توی کوچه داشتم آرام می‌رفتم تا جلب توجه نکنم و عبور کند برود که دیدم از پشت سر صدای پا می‌آید.

با کمی دلهره برگشتم.
وای خدای من خودش بود.
از شانسم پیچیده بود درست همین کوچه
و تازه باز هم بدشانسیم، کوچه بن بست بود و ته آن به خانه‌‌ای قدیمی با دری سبز رنگ ختم می‌شد.

انگار توی دو ماراتن بودم، قلبم وسط تپیدن‌هایش نفس تازه نمی‌کرد.

با هزار فکر و خیال، قدمهایم را میراتر کردم تا وقتی او به مقصد رسید من فلنگ را بسته و محو شده باشم.

خیالم کمی تا قسمتی راحت شد، از کنارم گذشت و رفت به طرف در سبز رنگ.
حالا می‌توانستم برگردم و بروم پی کار خودم.

چند قدمی، عقب‌گرد نکرده بودم که صدای بم بلندی گفت:
آبجی یه دقه صبر کن؟
شما مال این کوچه‌این؟

آب دهانم‌ را جوری پایین دادم که انگار یک قلوه سنگ با شدت تمام افتاد درست وسط حوض معده‌.

خدای من، چه می‌خواهد؟ حالا چه‌کار کنم؟
با استیصال برگشتم.

در حالی که از شرم دستی به کله‌ی بی‌مویش می‌کشید گفت:
آجی شما مال این محلین؟

دهانم خشک شده بود، به زور لب‌هایم را از هم باز کردم و با صدایی لرزان گفتم: خیر.

گفت:
ببخشین، دیدم اومدین ای کوچه، گفتم شاید آشنایین و خبر داشته باشین صاب‌خونه کجا رفته؟

گفتم: نه من هم آدرس رو اشتباهی اومدم که دارم برمی‌گردم.

این را گفتم و بدون اینکه منتظر جوابش باشم با سرعت راهی که آمده بودم را برگشتم.

آنقدر تند قدم برداشتم که نفهمیدم کی سر آن کوچه‌ی بلند رسیدم.

به پیچ کوچه که رسیدم، صدایش را به آرامی شنیدم: آبجی.
این بار خودم را به نشنیدن زدم و با سرعت هر چه تمام پا گذاشتم به فرار.

آنقدر تند و با شدت دویده بودم که ماهیچه‌های ساقم درد می‌کردند.
به ایستگاه اتوبوس رسیدم.

در حالی‌که نفس راحتی می‌کشیدم و می‌خواستم روی نیمکت بنشینم صدای نفس نفس زدن کسی به گوشم رسید.

هه هه هه
ماشالله آبجی
غزالی‌یستی واسه خودت.

به طرف صدا برگشتم، مرد خیکی گنده، عرق کرده کنارم ایستاده بود،
وااای خدای من
افتاده دنبالم و تا اینجا اومده
عجب غلطی کردم پیچیدم اون کوچه.
اگر مثل بچه‌آدم از کنارش رد می‌شدم این همه عذاب نمی‌کشیدم.
حتمن می‌خواد بگه مشکوک می‌زنی
چرا اومدی و چرا برگشتی؟

نکنه چاقویی تیزی چیزی بکشه و بلایی سرم بیاره؟

یا شاید چون جوابشو ندادم شاکی شده به ریش قباش برخورده.

بین صدا کردنش تا برگشتن به سمتش، نمی‌دانم چطور ده‌ها فکر توی سرم روشن‌خاموش شد!

با ترس و لرز برگشتم.
دست گنده‌اش را به طرفم دراز کرد.
موقع رفتن کارتتون از جیبتون افتاد
صداتون کردم نشنیدین.

خدای من کارت بانکیم بود.
سر راه از کارت‌خوان، پول کارت به کارت کرده بودم و چون گوشیم زنگ خورد به جای اینکه توی کیفم بگذارم، توی جیبم گذاشته بودم.

موقع جیم شدنم از کوچه، از جیبم سُر خورده بود.
موقع رفتن صدایی شنیده‌ بودم اما توجهی به آن نکرده و فقط درصدد ترک محل بودم و …

خیلی شرمنده شدم
با آن هیکلش، این همه راه دنبالم دویده بود.
با رفتنش کلی به خاطر افکار پلیدی که در ذهنم برایش ساخته بودم، خجالت‌زده شدم…

۲۰ اسفند ۱۴۰۲
✍️ نی‌نوا

ادامه_نویسی

داستانک

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *