پوستِ پرتقال🍊
یه جا یه مقدار پوست پرتقالِ تازه توی سطل آشغال دیدم و همین پوست منو برد به …
چند سال قبل بود.
مثل حالا ایام عید و دید و بازدید و بخور بخور بود.
یه زن دایی پیرِ مهربون داشتیم که وقتی میاومد ناخودآگاه شیطنتمون گُل میکرد.
البته تقصیر خودش بودا
خیلی بانمک بود و جنبش بالا.
اونطور که تعریف میکرد بچگی و جوونیاش کم سر به سر دوست و فامیلُ حتی شوهرش نذاشته بود.
یه بار تعریف میکرد دوران نامزدی که البته اون زمون مثل حالا نبود که دختر و پسر همه کارا رو خودشون بکنن و دم عروسی خانواده رو در جریان بذارن،
شوهرش آقادایی که اولین بار بعد عقد و انگشتر نشون، خونشون اومده بود و مامان بابای زن دایی نبودن، زن دایی چادُرُ سفت رو صورتش میگیره میاد اتاق.
دایی کمکم صمیمی حرف میزنه و نزدیکش میشه و میخواد چادر رو بزنه کنار که میبینه علی آقا داداش کوچيکه زن دایی زیر چادره.
طفلی گناهیم نداشت، آخه علی قد و قوارش مثل زندایی بود و نمیشد از رو چادر تشخیص داد.
هیچی دیگه دایی تا مدتها نمیتونست تو چشم علیآقا نگاه کنه.
زن دایی هم گفته بود میخواستم امتحانت کنم که از امتحان در نیومدی و …
اما زندایی انقدر شیرین زبون و دوستداشتنی بود که از این شیطنت هر دو به عنوان خاطره شیرین یاد میکردن و دایی به دل نگرفت.
خلاصه زن دایی از این شیرینکاریا تو کارنامه کم نداشت.
برگردیم به اون روز عید که اومدن خونمون.
با خواهرم نشستیم یه نقشه چیدیم.
زن دایی از اول چرتی بود، یعنی یکم که مینشست، شیرین خوابش میبرد.
دایی رفت دستی به آب برسونه که بیمعطلی یه پرتقال بزرگ پوست کندیم و توشو خودمون خوردیم، پوستاشو ریختیم تو پیشدستی خالیِ زن دایی.
دایی اومد و با یه چشمک شروع کردیم بلندبلند حرف زدن، چرت زن دایی پاره شد.
گفتم: ماشالله زندایی.
لااقل یه پَر پرتقال نارنجی برای دایی نگه میداشتی.
زن دایی گیج و منگ نگاهمون کرد و گفت: پرتقال! من؟
مگه خلم ننه؟
اگه اینو بخورم که دیگه باید کنار سرویس بهداشتی لحاف دشک بندازم بخوابم.
من و خواهرم نگاهی به پیشدستی انداختیم و گفتیم: والا پیشدستی که یه چی دیگه میگه؟
زن دایی نگاهی به پشدستی انداخت و گفت:
وا اینا چین؟
دایی گفت:
درسته دست به آب من طول میکشه اما دیگه تا آخر شب که قرار نبود اونجا بمونم.
لااقل چند پر واسم نگه میداشتی، تو که میدونی چقدر دوست دارم.
زندایی: مرد میگم من نخوردم.
حتمن کار این شیطوناست.
من: وا زندایی من که شما چرتت برد رفتم آشپزخونه به شام سر بزنم، اینجا نبودم.
زیبا هم که طفلی سرش تو پیکنوروزیش بود.
حالا خوردین نوش جون.
دایی هماهنگ با من و زیبا:
عب نداره، حتمن باز یادت رفته.
هی جووووونی کجایی که یادت بخیر.
زن دایی نگاهی به پیش دستی انداخت و بعد هم دستانش را که شاهکار اسپریِ میوهای زیبا بود، بو کرد و گفت:
خدای من، پاک آلزایمر گرفتم رفت.
و بعد از این حرف یهو لبش را به دندان گرفت و گفت:
بفرما شروع شد و به سرعت یکراست به سمت سرویس رفت.
طفلی آنقدر باورش شده بود که یکی دو بار دیگر هم دست به آب شد.
دایی دیگر طاقت نیاورد و گفت:
زهره جان عزیزم، گَهی زین به پشت و گَهی پشت به زین.
آقا سر به سرت گذاشتیم تو رو خدا توهم نزن که باید بری دستبهآب.
و همگی، حتی زن دایی زدیم زیر خنده.
زن دایی گفت: حق دارین، هر چی بریزی تو آشت همون میاد تو قاشقت.
حالا نوبت دیگرونه سر به سرم بذارن.
البته گفتنیه که اگه مامان بابا تو خونه بودن عمرن ما از این شیطونیا میکردیم😄
۱۴ فروردین ۱۴۰۳
✍️ نینوا
فهرست
Toggle
آخرین دیدگاهها