داستانک
کلمه بازی
مَتَلَک
چمباتمه زده به زندگی نکبتباری که برای خودش و او رقم زده بود فکر میکرد.
به روزی که چشم در چشم شدند.
آن هم نه مثل صحنههای رمانتیک فیلمها که هر دو توی راهرو به هم بخورند و جزوهها روی زمین ولو شوند و لحظه جمع کردن اوراقِ پریشان، به چشمهای هم چشم بدوزند و …
به آن روز در حیاط دانشگاه فکر میکرد.
به متلکی که پرانده بود.
متلکی که فکر نمیکرد در همهمهی صدای دانشجوها شنیده شود.
اما او شنیده و عقبگرد کرده، رو در رو با چشمان ریز کرده و ابروهای گره کرده، گفته بود:
یکبار دیگر حرفی که زدی را بلندتر بگو…
در آن لحظه بود که از حماقت و سبکسری خود منزجر شده بود.
ترس وجودش را فرا گرفت، تا حالا این همه خود را بزدل نیافته بود.
جسارت و صلابت دختر، زبانش را بند آورد.
باز دم علی گرم که گریزگاهی برای این مخمصهی کذایی فراهم کرد و او را با سرعت با خود کشید و برد.
اوایل آن رفتار را پرروئی تعبیر کرده بود اما خیلی زود دیدن لبخندهای ملیح دختر، ورق را برگرداند.
حالا دیگر کاریزمای شخصیتش، چون آهنربا دلش را ربوده بود.
همه وجانتش جذاب و هوسانگیز بود.
وقتی عبوس بود به همان دلربایی بود که وقتی میخندید.
دغدغهی هر لحظه از زندگیش شده بود پیدا کردن راهی برای نفوذ در قلبش.
همهی ذوق و شوقش برای رفتن به دانشگاه دیدن او بود.
علی از نگاه و رفتارهای مشکوکش پی به این عشق آتشین برده بود و روزی سر صحبت را اینطور بیهوا باز کرد:
ببین احمد، این دختره به درد تو نمیخوره.
و او با خشم و غضب بر او تاخته بود که چرا؟
و علی از خانواده اعیان و اشراف سپیده گفته بود و روابط باز و نامحدودش …
اما شعلههای عشق چنان او را در برگرفته بود که حرفهای علی را نمیشنید.
با خود فکر میکرد شاید علی خودش هم خاطرخواه دختر است و اینطوری دارد او را دک میکند.
به روزی فکر میکرد که برای لحظهای روی نیمکت تنها شده بود و از فرصت استفاده کرده به سمتش رفته بود:
ببخشید خانم اصلاحی، میتونم چند لحظه از وقتتون بگیرم.
و سپیده با اکراه و با نگاهی تحقیرآمیز :
برای چی؟
- اجازه هست بشینم؟
- چقدر مؤدب، بله بفرمایید و زود حرفتونو بگین، چون باید برم.
بعد از کمی من و من، گوشی سپیده زنگ خورد، از جا بلند شد و چند قدم دور شد و با لبخند به تلفن جواب داد:
سلام عزیزم،
چطوری؟
من تا چند دقیقه دیگه میام.
و بعد آهسته، یه پسر جوعلق اومده نشسته اینجا، شبیه خواستگارای فلکزده است.
اگه اینجا بودی حتمن یه مشت میکوبوندی تو صورتش…
گوشهایش تیز بود و آن روز تیزتر که تکههایی از حرفهای سپیده را شنید.
سپیده همچنان با هر و کر در حال مکالمه بود و دیگر مطمئن بود که کسی که آن طرف خط است پسری است که دوست و یا نامزد سپیده است.
احساس حقارت شدیدی وجودش را فرا گرفت، به سرعت غیرباوری، عشق جای خود را به نفرت داد و راه هرگونه مسامحهای بسته شد.
فکری به خاطرش رسید.
حالا کنف کردن سپیده میتوانست ضربه هر چند کوچک اما خوبی باشد.
هیچ چیز بهتر از ایجاد حسادت نمیتواند یک دختر را زجرکش کند.
سپیده بعد از صحبتی طولانی گوشی را خاموش کرد و به سمتش آمد.
بیآنکه از وقفه پیش آمده در بین صحبتهایش عذرخواهی کند، گفت :
منتظرم حرفتونو بگین.
- راستش من به خاطر دوستتون مزاحم شدم.
من به ایشون علاقمند شدم و میخواستم درباره ایشون ازتون بپرسم.
سپیده دیگر پلک نمیزد، دیگر از آن چهره پرغروری که تا چند دقیقه پیش با حس حقارت وراندازش میکرد، خبری نبود.
سپیده با بهت: مرجان؟!
و بعد شتابش در گفتن اینکه: خب مرجان دختر خوبیه، ببخشید من باید برم دیرم شد دیگه؛ حکایت از موفقیت ضربه نواخته بود.
مدتی افسردهدل بود، ضربهی سختی خورده بود.
چند روز بعد در بین پسران چو افتاد که سپیده با دوستپسرش بهم زده.
مثل زخمخوردهها بود، یک روز که سپیده و مرجان نشسته بودند، جلویشان سبز شد و گفت خانم محمودی جسارتن یه عرض خصوصی خدمتتون داشتم…
مرجان که از سپیده داستان آنروز را شنیده بود، در حالی که لبخند شیطنتآمیزی به لب داشت گفت: بفرمایین.
و نگاه سوالبرانگیز او به سپیده که حالا در حکم مزاحم تلقی میشد؛ سپیده را از نیمکت کَند.
همهچیز داشت همینطوری پیش میرفت و او هر لحظه خرد شدن سپیده را میدید و لذت میبرد
برای سپیده قابل هضم نبود که مرجان زمخت بیهنر به او ترجیح داده شود.
بعد از مدتی دیگر همه چیز از کنترل خارج شد.
عقد و عروسی و …
حالا دو سال از آن ماجرا گذشته بود و دیگر توان ادامه دغل و نقشبازی کردن برای مرجان و چزاندن سپیده را نداشت.
او هیچ تفاهمی با مرجان نداشت و راهی جز طلاق پیش رو نداشتند.
مرجان تنها کسی بود که قربانی انتقام عشقی او شده بود.
۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
✍️ نینوا
کلمات: عبوس، مسامحه، دغل، زمخت، گریزگاه، بزدل، نکبت بار، سبکسر، چمباتمه زده
آخرین دیدگاهها