محمدحسین

محمدحسین

ادامه نویسی

داستانک

واقعیت زندان تلخ است و همه عمر در زندان بودن تلخ‌تر،اما این رفتار یک نوع فراموشی است.
فراموشی همه آن چیزهایی که قلبت را مچاله می کند، ندیدن جای خالی عزیزی که روح و قلبت را خراش می‌دهد، نعمت بزرگیست.

۱۲ سال پیش، توی بازار چرم فروشان چشمش به دختری افتاد که چشمانش مثل ژاپنی‌ها بود.
همیشه دوست داشت زنش شبیه زنان سرزمین آفتاب باشد، آنهم برای اینکه روزی در نوجوانی، عاشق دختر زیبای ژاپنی که قهرمان داستان بود، شد.

بی‌صدا و آرام دختر را تعقیب کرد تا آدرس خانه‌شان را یاد گرفت.
خیلی طول نکشید که به خواستگاری رفتند و دختر و خانواده دختر قبول کردند.

مریم زن مظلوم و بسازی بود، با همه چیزش ساخت.
با همه چیز؛
از نداریش گرفته تا رفتار گندش
حتی خلافکاریش.

محمد حسین که به دنیا آمد، خواست مرد سر به راهی شود و مثل خیلی مردهای دیگر سر یک کار درست و درمان بماند و نان حلال توی سفره زت و بچه‌اش بگذارد.
یکسال فروشندگی کرد، از چرم فروشی تا دست فروشی پیراهن مردانه و کیف و کفش.
نان بخور نمیر در می‌آمد که فاطمه به دنیا آمد.

وقتی فاطمه آمد همه چیز بهم خورد، فیلش یاد هندوستان کرد.
به فکر قاچاق افتاد نه اینکه همینطوری یکهو ویار قاچاق کند ها نه.
فاطمه از همان بچگی، خیلی مریض بود و تشنج داشت و یک پایشان خانه بود و یک پا بیمارستان.

آدمیزاد هر چقدر بد هم که باشد، بچه‌اش که معلول شد یا هر علتی پیدا کرد مثل حیوانات و جانوران طردش نمی کند تا به درد خودش بمیرد یا مدارا کند.
نسخه‌ی داروها را که می‌دید مغزش سوت می‌کشید.
چشمانش سیاهی می‌رفت.
زنگ زد به طاهر، دوست قاچاق جور کنش.

مدتی گذشت و از راه قاچاق و گاه دست فروشی روزگار را هر طور شده سر می‌کردند که زهرا به دنیا آمد.
یک حاملگی ناخواسته!
سر همین حاملگی چه سرکوفتها که به زن بیچاره نزد و کبودش نکرد.

یک روز توی پاتوق دوستان خلاف‌کارش، مسعود حرف مواد را پیش کشید.

از پول‌های هنگفت و میلیاردرهایی گفت که با همین مواد به نان و نوا که چه عرض کنم به عمارت و کاخ رسیده بودند.
آب از لب و لوچه‌اش راه افتاد، مسعود آنقدر گفت و گفت و آینده روشن را با شکوه هر چه تمام ترسیم کرد که تصمیم گرفت زندگیش را برای همیشه از این رو به آن رو کند.

البته روزگار عوضی ملتفت نشد و رویه‌ها جایشان عوض شد.
اوایل کار، پول ها خوب داشت کم کم از پارو بالا می رفت اما …

یک روز تابستان گرم که توی یکی از پارکها منتظر مشتری بود، چشم بر هم زدنی، مامور تفنگ را گذاشت پشت کمرش و گفت از جایت تکان نخور…

دادگاه به ۱۵ سال زندان محکومش کرد.

حالا هر روز به میله‌های عمودی زندان چشم می‌دوخت و آسمانی که دیگر برایش آبی نبود.

به فکر مریم بود که در شهر غریب با سه بچه که یکیشان مدام تشنج می‌کند و دوا درمان می‌خواهد
و آن دیگری شیرخواره ۱.۵ ساله چه می‌کند؟
از نداری چه می‌کشد؟

رفته بود دنبال پول زیاد که همان آب باریکه هم از دستش درآمده بود.

توی حیاط داشت برای ول  می‌گشت و بدختیهایش را مرور که صدای بلند گو به گوش رسید:

نادرمحنتی دفتر…
نادر محنتی دفتر

روز و ساعت ملاقات نبود، برای چه صدایش می‌کردند ؟
فورن، سرآسیمه خود را به دفتر زندان رساند.

ماموری که توی دفتر بود، با ترحم نگاهی به چشمان متعجبش کرد و گفت برو لباسهایت را بپوش.
گیج و منگ پرسید چرا؟ قراره جایی برم؟

مامور در حالی که سعی می‌کرد خودش را با کاغذهای روی میز مشغول کند تا مجبور نشود به چشمانش نگاه کند گفت:
آره
میری شهرتون، یه چند ساعت!

  • برای چی؟
    مگه چی شده؟

مامور با ناراحتی سرش را بلند کرد و با صدای آهسته گفت: پسرت تو تصادف کشته شده…

حس کرد خل شده…
در حالیکه چشمانش مات دهان مامور شده بود گفت: چی؟ چی گفتی؟
یه بار دیگه بگو.

مامور گفت: پسرت ترک موتور نشسته بود که با یک نیسان تصادف کردند و پرت شد و …

اتاق دور سرش چرخید.
افتاد.
محمد حسین من؟ نه
نه …

فریاد کشید
مامور پشت در آمد و زیر بغلش را گرفت و بلندش کرد …

جا برای سوزن انداختن نبود، جمعیت کیپ تا کیپ توی گورستان منتظرخاکسپاری بودند.

دست بسته همراه دو مامور از ماشین پیاده شد.
انگار با چوب و چماق زده بودندش.
مچاله شده بود.
چشمانش سیاهی میرفت.
مامورین گاهی زیر بغلش را می‌گرفتند تا نیفتد.

همه به پدر مصیبت‌زده دست بسته که فلاکت از سر و رویش می‌بارید چشم دوخته بودند.

برادرش طاقت نیاورد.
به سمتش دوید و در حالی که به پهنای صورت اشک می‌ریخت گفت:

نادر، می‌دونی محمد حسین دیروز اومد بود چی می‌گفت:
نادر هاج واج با لبانی خشک مات برادر تا حرفش را تمام کند.

می‌گفت عموجون پول بده برم یه چی برای بابا بگیرم بریم ملاقات!

همین یک جمله برای اینکه پاهایش را زمین‌گیر کند کافی بود؛ برای اینکه هر روز توی حبس بمیرد.

پاهایش نای رفتن نداشت اما هر طور شده، پاکشان  خود را به نعش پسرش رساند…

پسرک بی‌جان را در آغوش کشید و فریاد بلندی سر داد و های های گریست…

۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۳

✍️ نی نوا

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *