پاداش صبر و تعهد

پاداش صبر و تعهد

#داستانک / #ادامه_نویسی

شرط می‌بندم که داشت لاف می‌زد و از طرفی می‌خواست مرا هم کوچک کند.

خدای من قشنگ مشنگ شده‌ام، شرط چیست؟! نیلو دقیقن داشت بلوف می‌زد.

“من از اولش هم می‌دانستم که بالاخره موفق می‌شویم.

یکی از داستانهای پربازدیدمان که از شانس، من مسافرت بودم و نشد ضبطش کنم، را مَلی با صدای بم و گرفته‌اش اجرا کرد و از شانس ویوی زیادی خورد، فکرش را بکنید اگر من آن داستان را می‌خواندم حتمن بازدید به صد هزار تا هم می‌رسید.”

داستان برمی‌گشت به ۱ سال پیش.
وقتی معلم ادبیاتمان از ویدیوهایی که ساخته بودم کلی تعریف کرد و تشویقم کرد که در حوزه محتوا در یوتیوب فعالیت کنم.

من ملیحه سال سوم دبیرستان هستم و نیلوفر از دوستان صممیمیم است.

آن زمان مثل حالا یوتیوب فارسی شلوغ نبود و افراد کمی در آن فعالیت داشتند.
با تشویقهای معلممان فکری به ذهنم رسید.
تصمیم گرفتم اگر نیلوفر موافق باشد با هم شعر و داستان منتشر کنیم.
نیلو می‌توانست اجرای شعر و روایت داستانها را انجام دهد و من هم تدوین و نوشتن داستان.

نیلوفر صدای خوبی داشت و روخوانی کتاب ادبیات یا هر کتاب دیگری در مدرسه بی برو برگرد با او بود.

من همیشه می‌گفتم نیلو توی گلویت حتمن بلبلی لانه دارد و انصافن هم صدایش آنقدر دلنشین بود که آدم از مصاحبتش بسیار لذت می‌برد، البته وقتی لاف نمی‌زد!
با پیشنهادم چشمان نیلو برقی زد و گفت که خیلی زود کارمان را شروع کنیم.

حالا دیگر بعد از مدرسه کارمان شروع می‌شد، بعد از نهار و اندک استراحتی یک روز خانه‌ی ما یک روز خانه آنها تا غروب می‌نشسیتم به کار کردن.

از اینترنت شعر شاعران نامی و همینطور داستانهای مناسب جوان و نوجوان پیدا می‌کردیم و بعدش نیلو آنرا در زيرزمين خانه‌شان که ساکت بود ضبط و بعد با موسیقی تنظیم می‌کرد و من هم تصاویر مرتبط را پیدا می‌کردم و کلیپ را می‌ساختم.
ویدیوهایمان را در کانالی که به نام قصه و شعر ساخته بودیم، منتشر می‌کردیم.

آنچه که باید درباره محتوا و انتشارش می‌دانستیم از اينترنت پیدا می‌کردم و روی کانالمان پیاده می‌کردم و کانالمان کم‌کم در حال رشد بود.

روزهای اول یادم است که خانواده، معلمان و دوستانمان را با ذوق وشوق دعوت می‌کردیم که عضو شوند .

دم آنها هم گرم ، میامدند کلیپمان را می‌دیدند و حسابی لایک و قلب و عالی بود نثارمان می‌کردند.

هر رو زتعداد سابهای کانال بیشتر می‌شد .

به ندرت ویدیوهایمان در روز ۱۰۰۰ تا بازدید می‌گرفت و گاهی به زور در چند روز ۱۰۰ تا را پر می‌کرد.

نیلوفر در کنار این کار، نمونه داستانها را برای گروههای فرهنگی مجازی هم می‌فرستاد و از او دعوت به کار می‌کردند .

سر همین موضوع که نیلوفر سر ضبط تبلیغ و نریشن برای چند کارفرما، نتوانست کار کانال را برساند، بحثمان شد.

در کار تولید محتوا خصوصن یوتیوب انجام کار منظم یکی از شالوده های اصلی فعالیت است و یوتیوب تا ببیند که شل شده‌ای و مثل قبل پويا نیستی محتوایت را زیاد در معرض نمایش قرار نمی‌‌دهد و این یعنی افت کانال.

تعداد سابهایمان ۵۰۰ را رد کرده بود و برای رسیدن به شرایط درآمدزایی به ۵۰۰ ساب دیگر و همینطور ۳۰۰۰ ساعت بازدید نیاز داشتیم.

نیلوفر دیگر جدیت روزهای اول را نداشت، چون این کار برایش درآمدی نداشت و از سویی دستمزد کارهای مجازی زیر دندانش مزه کرده بود.

من هر بار به او قوت قلب می‌دادم که ما نصف راه را آمده‌ایم کافیست کمی بیشتر تلاش کنیم تا کانال را توی میسر درآمد بیندازیم آن وقت نتیجه این همه تلاش را خواهی گرفت.

اما باد غرور و سفارش‌های هر از گاهی، تعهد نیلو را به کانال هر روز کم و کمتر می‌کرد.
و این باعث میشد زحمات من هم کم کم به باد برود.

روزی کلیپ آماده بود و فقط کافی بود نیلو فایل صوتی را به من برساند تا برای انتشار آماده‌اش کنم که دیدم خبری نیست.

نیلو همراه خانواده به مسافرت رفته بود و به من هم اطلاع نداده بود!

از این کارش کفری شدم.
مستاصل شده بودم، تصمیم گرفتم خودم داستان را بخوانم.
حسابی چند لیوان آب ولرم خوردم و تمام حواسم را به درست خواندن و رعایت آکسانها برای انتقال خوب مفهوم دادم، این کار برایم از تدوین سخت‌تر بود.
با ناامیدی کار را منتشر کردم.

منتظر هر نوع بازخورد منفی از طرف مخاطب بودم.

به هر حال او تا اینجا هر چه داستان و شعر شنیده بود با صدای مخملی نیلو بود و امروز یکهو با صدای کمی تا قسمتی بم من غافلیگر شده بود.

داشتم خودم را آماده می‌کردم که از مخاطب عذرخواهی ‌کنم و بگویم که برای گوینده کانال مشکلی پیش آمده که …

با نهایت تعجب دیدم در هر دقیقه یک مخاطب در حال اضافه شدن به تماشاگران است.

خدای من

مداومت ما در تهیه محتوا داشت به گل می‌نشست..

یوتیوب محتوای ما را به اکسپلورر برده بود و مخاطبان زیادی در حال تماشا بودند.
کم کم لایکها داشت بیشتر و بیشتر می‌شد.
چشمهایم از شادی و شعف داشت برق می‌زد.

باور کردنی نبود، در طول یک روز ، ۱۰ هزاربار مخاطب آن ویدیو را دیده بودند و نزدیک ۲ هزار نفر لایکش کرده بودند.

کانالی که تا دیروز بیشترین نظراتش ۳، ۴ تا از دوستان و خانواده بود الان ۲۰۰ نفر برای ویدیویش نظر داده بودند!

نظراتی که اشک در دیدگانم نشاند:

عالی بود هم ویدیو هم روایت راوی👌👌👌

بابا تو کجا بودی من دنبال یه همچین کانالی می‌گشتم.😍😍😍

آبجی ساب و لایکت کردم معرکه‌ای …👏🙌🌹

و خیلی نظرات دلگرم کننده که خستگی تمام این مدت را از وجودم شست و با خود برد.

همین ویدیو که نزدیک ۱۰ دقیقه بود با اقبالی که مواجه شد توانست قسمت عمده‌ی بازدید مورد نیاز برای مانیتایزی کانال را پوشش دهد.

چند روز بعد نیلوفر را توی مدرسه دیدم و گفتم که به حد مانیتایزی نزدیک شده‌ایم و قرار است راه و چاه را یاد بگیرم درخواست بدهم.

باورش نشد.
آخرین داستانمان که منتشر کرده بودم را نشانش دادم.

صدایم را که شنید، چشمانش گرد شد:
ملی خودت گفتی داستانو؟

  • آره دیگه تو نبودی، تازه خبرم نداده بودی، مجبور شدم خودم بخونم.

نیلو متفکرانه در حالی که لبش را به دندان گرفته بود گفت: خب یهویی شد.

از برخوردش متوجه شدم که از رضایت و اقبال مخاطبان از راوی ناشی چون من زیاد خوشش نیامده و حتی بدش هم آمده.

اما جالب آن بود که از آنروز او جدی‌تر از من داشت کارهای کانال را دنبال می‌کرد، چون می‌دانست که در نبودش هم می‌توانم کار کانال را پیش ببرم و تازه بهتر و قویتر.

اما با وجود تشویق مخاطبان در آن ویدیو، من گویندگی را دوست نداشتم؛ ساخت کلیپ به مذاقم خوش‌تر بود.
و حالا هم هر وقت بحث گویندگی پیش میاید یاد انقباض عضله‌های شکم و دهانم می‌افتم و حنجره ای که همه‌اش باید آب می‌خوردم تا نگیرد و خش‌دار نشود.

به هر رو نیلو هم که موفقیت کانال را دید دوباره با جدیت به کار برگشت.

چند ماه بعد یوتیوب تاییدیه درآمد زایی کانال را ارسال کرد.

روزی که از شادی در پوست خود نمی‌گنجیدیم.

برای اولین‌ درآمدمان جشن گرفتیم، درآمد کمی بود اما برای ما مثل پیدا کردن گنج بود.

….

در تمام مدت با هاج و واج به لاف‌های نیلو گوش می‌دادم اما جالب بود که کفری نمی‌شدم و تازه خنده‌ام هم می‌گرفت.

به هر حال من کاری را شروع کرده و متعهدانه تا ثمر دادنش پایش مانده بودم و این برایم از هر چیز دیگری ارزشمندتر بود.

۵ خرداد ۱۴۰۳

✍️ نی نوا

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

2 پاسخ

  1. چقدرررر خوب بود
    انگار فکر امروز من رو خونده بودی و براش نوشتی
    چون دقیقا من دارم این فعالیت توی شبکه‌های مجازی رو مدام پشت گوش می‌اندازم. دلیلمم اینه دانشم کمه و باید صبر کنم تا بیشتر یاد بگیرم (درصورتی‌که به گفته کارفرماها دانشم کم نیست فقط خودمو دست کم می‌گیرم😖).

    1. سلام زهرا
      چه عالی که این مطلب تلنگری شد برای دغدغت
      زهراگلی تا توی مسیر نیفتی، هیچی یاد نمیگیری و همش سعی میکنی طفره بری.
      با آرامش و برنامه ریزی و آهسته هر روز یه قدم براش بردار عزیزم❤️

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *