عینک آفتابی

عینک آفتابی

داستانک / ادامه‌نویسی

دستور داده بود نور اتاق را کم کنند.
چشمانش به کمترین روشنایی، حساس شده بود و تیر می‌کشید.

شبیه موش کورها شده بود؛
چیزی که پیتر، مدتها قبل پیشگویی کرده بود.

جک، پسر یک اشراف زاده انگلیسی بود که از بدو تولد سرش بر بدنش زیادی می‌کرد، البته نه اینکه دنبال دردسر بگردد تا سرش را از دست بدهد نه منظورم این است که سرش بزرگتر از جثه‌اش بود.

آخر دو نوع کله گنده وجود دارد، خیلی ابله و خیلی باهوش.

جک از نوع دوم بود و پدرش چپ و راست پز نخبه بودن فرزندش را به دوستان ثروتمند خود می داد.

جک بیشتر از اینکه مثل بچه‌های عادی بازی کند سرش توی کتاب بود.

همین مطالعات زیاد باعث کم شدن سوی چشمانش در نوجوانی شد و مجبور شد عینک به چشم بزند.

اما این جسم زاید شیشه‌ای که روی دماغش مستقر بود هم نتوانست جلوی ولع سیری ناپذیر او به خواندن کتاب و مطالعه را کم کند.

جکِ جوان برادر بزرگتری به نام پیتر داشت.

پیتر در مقایسه با جک، بیشتر اهل بازی بود و از هوش معمولی داشت.

او بازی در طبیعت و ماجراجویی را بیشتر دوست داشت.

از کتاب و مدرسه فراری بود.

شاید اگر از او می‌پرسیدند که بیشتر از همه از چه کسی نفرت دارد، قبل از اینکه به همسایه عُنُقشان که اغلب توپهایش را پاره می‌کرد اشاره کند، معلم مدرسه‌ی خود را نام می‌برد.

پیتر پسر سرزنده‌ای بود و با برادرش جک هیچ تشابهی نداشت.

پیتر یکبار حوصله اش سر رفته بود و می‌خواست با جک کمی کشتی بگیرد و سر به سر هم بگذارند اما جک کلن از این قسم بازی و سرگرمیها، خوشش نمی‌آمد.

آن روز پیتر هر چه اصرار کرد، جک همچنان غرق در کتاب فلسفه.اش در حال مرور تفکرات نیچه بود.

پیتر دست آخر کتاب را با عصبانیت از دست جک کشید و گفت: دیوانه، چشمایت را ببین!
شبیه پدر بزرگ ها شده ای.
چرا این همه توی کتابها غرقی؟

کمی هم بیا بیرون توی طبیعت بچرخ، بازی کن.

جک گفت:
تو از این چیزها سر در نمیاوری و احمقانه وقتت را با بازی و کارهای بیهوده تلف می‌کنی.

هیچ می‌دانی فلسفه وجودی جهان چیست؟
می‌دانی انیشتین چه فرمولهای ارزشمندی کشف کرده؟

از ریاضیدانان بزرگ که هر کدام توانسته‌اند، قاعده‌ای بر ریاضیات بیفزایند و آنرا غنی کنند خبر داری؟

ابَدَن، تو فقط دویدن روی چمنها را بلدی و توپ بازی و سر به سر گذاشتن من.

پیتر گفت: جک همه چیز در کتابها نیست.

تو تجربه جذاب و چالش‌برانگیز بودن را از خود گرفته‌ای.
حس خوب شادابی
خیس شدن زیر قطرات آبشار کنار کوه
دیدن طبیعت زنده و زیبا
بازی با توپ گردی که دوست داری به سوی یک هدف نشانه بروی
و دویدن با پای برهنه روی چمن و ساحل شنی آرامش ژرف و زیبایی که توی هیچ کتابی نمی‌توانی پیدا کنی را به تو هدیه می‌کنند.

آه جک تو خودت را از این همه زیبایی و زندگی محروم کرده‌ای و لابلای کلمات، فرمولهای نویسنده‌های کتاب به دنبال زندگی می‌گردی.

دنیای واقعی زیباتر و هیجان انگیزتر از دنیای مجازی کتابهاست که برای خودت ساختی.
گاهی بهتر است برای امتحان هم که شده از لاک خودت بیرون بیایی.
یک وقت می‌بینی که شبیه یک موش کور شده‌ای و دیگر چشمانت طاقت دیدن نور را ندارند…

و حالا با گذشت سالیان سال به حرف پیتر رسیده بود.

او از زندگی هیچ لذتی نبرده بود.
علوم مختلف و دانشهای نوین، دیگر ارضایش نمی‌کردند.

یک پایش اطاق مطالعه بود و پای دیگر کنفرانسهایی که باید یافته‌ها و فرمولهای جدیدش را توضیح می‌داد.

او هیچ وقت ندید که کی درخت گیلاس خشک شد.
خبری از گلهای زنبق توی باغچه نبود.
از درگذشت باغبان پیرش، مدتی نگذشته بود اما حیاط خانه بزرگش، سر سبزی و طراوت خود را از دست داده بود.

آن همه ثروت و دارایی، نتوانسته بود، خوشبختش کند.
علارغم اینکه از پیتر کوچکتر بود، از او شکسته و پیرتر به نظر می‌رسید.

پیتر، راهنمای تور شده بود و مدام در سفر و جهانگردی بود، او شاد و خوشبخت‌تر از جک دانا و نابغه به نظر می‌رسید.

او حالا دیگر حالش از کتاب و فرمول و رقم بهم می‌خورد و می‌خواست تمام روز در طبیعت باشد اما نورِ آفتاب چشمش را می‌زد و باید همه چیز را از پشت عینک آفتابی می‌دید.

۱۲ خرداد ۱۴۰۳
✍️ #نی_نوا

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *