دردِ پیری😔
اشک در چشمانش نشست.
به زور جلوی خودش را گرفت.
داروهایی که میخورد شاید تا حدودی آرامش میکرد اما از سویی، کلیه هایش را از کار انداخته و دست و پاهایش را متورم کرده بود.
سنگین شده بود، گفت به زور میتواند از یک اتاق به اتاق دیگر برود.
آخرین بار به سختی توانسته بود به خانه دخترش که چند قدم از خانهشان فاصله داشت برود.
اینجا دیگر بغض از چشمانش فرو ریخت.
از نگاه و لحن کلامش غم و ناامیدی میبارید.
معمولن در لحظاتی اینچنین غمبار با دیوانهبازی و خوشمزهپرانی سعی میکنم کمی از بخش غمانگیز داستان حتی شده در حد چند ثانیه، بکاهم.
شروع کردم به تعریف از موهای رنگ شدهی زیبای خالهجان و شوخی کردن که خاله هم دَمَش گرم با آن حالش پاس کاریم را بیجواب نگذاشت و اندکی لبخند بر لبانش نشست.
رفتم توی فکر، یاد جوانی خاله افتادم.
گذر زمان تصاویر را محو کرده بود اما هنوز میشد تشخیصشان داد.
جوانتر که بود چابک بود و همهاش کار میکرد.
این همه بچه را بعد از شوهر خدابیامرزش خودش سرو سامان داده بود.
و حالا قسمت غمانگیز قصه این بود که ناتوان در گوشهای افتاده و ساعتها برایش به سختی می گذرد.
اما این قصه قسمت خوب هم داشت، مهربانی دختر خاله، پسرخالهها که مثل پروانه دور خاله میگشتند.
همان کاری که باید میکردند…
اما حرف خاله با غم و بغضی که در چشمانش حلقه زده بود همچون تیری در قلبم فرو رفت:
تنهایی خیلللللی سخته، خدا تنهایی رو نصیب هیچ کسی نکنه!
۲۸ خرداد ۱۴۰۳
✍️ #نی_نوا
آخرین دیدگاهها