تمرین
داستانک/ داستان کوتاه / ادامه نویسی
چوب را پشتش پنهان کرده بود و لبخندی را زورکی چپانده بود روی صورتش.
گفتم:
اون چیه پشتت قایم کردی؟
با تته پته گفت:
اینو میگی. چوبه.
- بازم چوب، برا چی قایمش کردی؟
همینجوری… داشتم ادای پدربزرگو در میاوردم.
وا… خب چرا؟
گفتم که همینجوری…
دیگر نخواستم مسئله را کش دهم، حرفی نزدم.
خانومها مشغول درست کردن نهار شدند و مردها هم شروع کردند بحثهای سیاسی و اقتصادی و بچه ها هم دور درختان بدو بدو.
سایه درختان در آن گرمای تابستان خیلی دلچسب بود.
نهار آماده شد و سفره بزرگی پهن کردیم.
همه نشستیم به خوردن.
بعد از نهار، خانمها نشستند به صحبت و مردها هم دراز کشیدند.
داشتیم خاطرات قدیمی را تعریف می کردیم.
همینطور که داشتیم میگفتیم و میخندیدیم صدای گریه آرش بلند شد.
نگران شدم.
چی شده مامان؟
آرش با هق هق گریه توی بغلم :
مامان سمیرا میگه عمو رضا از بابا علی زرنگتره.
میگه عمو رضا قشنگ بلده با چوب حرکات آبروتاتیک بازی کنه اما بابا علی نه.
از گفتن کلمه آبروتاتیک خندهام گرفت اما به زور جلوی خودم را گرفتم، گفتم:
آرش مادر جان. خب عوضش بابا علی هم کارایی رو بلده که شاید عمو رضا نتونه.
بعد از این حرف، سر به سمت سمیرا گردانده گفتم: خاله با هم دوست باشین و بازی کنین، این حرفا چیه میزنین؟
سمیرا در حالی که لبهایش را کج کرده بود به آرش نگاه کرد و گفت:
باشه، حالا قهر نکن بیا بریم از اون سیب قرمزا بچینیم.
هر کی دستش رسید و تونست زود سیب بچینه برنده است.
آرش که عاشق قهرمانی بود آنهم جلوی دختر عمویش، یکهو گریه را تمام کرد و بدو بدو با سمیرا به طرف درخت دوید.
دم عصر بود و میخواستیم چای و هله و هوله بخوریم که علی یک مرتبه گفت:
رضا پاشو .
رضا گفت: کجا؟
- هیچ جا پاشو باز حرکات چوب بریم.
- بشین علی، اون دفعه ضایع شدی بس نیست.
میدونم مفصل بازوت حالش خوب نیست، نمی تونی دستتو کامل بچرخونی.
علی مصمم گفت : تو چی کار داری. پاشو.
همه با کنجکاوی میخواستیم بدانیم علی قرار است چه کند.
با نگرانی گفتم، علی بچهای؟
بازوت درد میکنه مَرد.
علی گفت : نه درد نمیکنه.
رضا که اصرار علی را دید گفت:
باشه ، بذار حالا یه چوب خوب پیدا کنم.
علی نگذاشت حرف رضا تمام شود، زود از زیر زیلو چوبی که صبح پشتش قایم کرده بود را درآورد و گفت بیا.
رضا شروع کرد به چرخاندن چوب و حرکاتِ به قول آرش آبروتتیک و بعد که برایش کف زدیم گفت خب علی آقا تو پاشو ببینم چه میکنی.
علی باقدرت چوب را گرفت و شروع کرد.
همه از تعجب دهانمان باز مانده بود، انگار علی چند سال است که دارد با چوب تمرین میکند.
خیلی ماهرانه و با ظرافت حتی بیشتر از رضا داشت چوب را میرقصاند و حرکات را اجرا می کرد.
از دیدن حرکات او، آرش بیشتر از همه سر ذوق آمد و شروع کرد به کف زدن:
آفرین بابا علی، میدونستم تو میتونی
هی سمیرا خانوم دیدی بابای من قویتر و زرنگ تره …
علی غرق غرور و افتخار بود،
همه برایش سوت و هورا کشیدیم.
پرسیدیم راز این همه مهارت چیست؟
و علی گفت : تمرین تمرین و تمرین.
و بعد انگار که چیزی به ذهنم رسیده باشد گفتم: آهان
پس بگو، چرا هر جا میرفتی، همش چوب پشت سرت قایم میکردی و هر بارم یه بهانه جور میکردی.
و همه زدیم زیر خنده…
۱۰ تیر ۱۴۰۳
✍️ #نی_نوا
آخرین دیدگاهها