خوشبخت بشی!

داستانکی با ادامه این جمله…

آن روز لباس آبی تیره‌ای را با کت آبی رنگت ست کرده بودی …

🌿🌿🌿

خوشبخت بشی!

آن روز لباس آبی تیره‌ای را با کت آبی رنگت ست کرده بودی.
اولین بار بود که با آن لباس می‌دیدمت.
چقدر جذاب و کاریزماتیک شده بودی.
خانم الوندی مثل همیشه از سرویس جا مانده بود و نفس‌نفس‌زنان خود را رساند:

اوه خدای من، هر کاری می‌کنم شب زود بخوابم نمیشه، باز صبح خواب موندم، چه خبر؟

در حالی که سعی کردم متوجه‌ دقت نگاهم به تو نشود گفتم: فعلن که هنوز اتوبوسا نیومدن.
خانم الوندی از کیفش نانی که لقمه کرده را درمی‌آورد، تعارف می‌کند:
دارم ضعف می‌کنم، شب، شام میلم نکشید کم خوردم الان دارم ضعف می‌کنم.

و بعد لقمه ساندویچییش را با دو دست گرفت و آرام شروع کرد به گاز زدن.
من به نشانه انتظار، هر از گاهی افق مسیر تو را نگاه می‌کردم و تو درست شبیه یک مدیر، بی‌توجه به اطرافت، چند دقیقه یکبار ساعتت را نگاهی می‌انداختی.

بعد از دقایقی اتوبوسها رسیدند، من بیشتر از آنکه حواسم به خودم باشد که کجا بنشینم، حواسم به تو بود که قرار است کجا بنشینی.

خانمها عقب اتوبوس و آقایان جلو نشستند.
به زور گوشه سرت دیده می‌شد، اما به آن هم قانع بودم، بهتر از ندیدن بود.

به آمفی تئاتر رسیدیم، هماهنگی‌ها قبلن انجام شده بود.
جلسه سخنرانی مدیر شرکت بود برای مدیران و روسای سایر شرکت‌ها.
از این جلسات همواره دو سه بار در سال داشتیم.

تو با همان حال شق و رق و بی‌اعتنای جذابت، با همکارت راه افتادید رفتید ردیفهای میانی سن نشستید.
خانم الوندی مدام با گوشی حرف می‌زد و به همسرش سفارش می‌کرد که صبحانه بچه را بدهد و او را برای مدرسه آماده کند.
در تمام مدت همکاریمان دو کاری که همواره از او دیده‌ام همین بود.
از سرویس جا ماندن و سفارشات تکراری در مورد دختر به همسرش.

با دست اشاره می‌کند که ما هم در ردیف پشت سر همکاران آقا بنشینیم.

من شیطنت و زرنگی به خرج می‌دهم تا در صندلی نزدیک تری به تو بنشینم.

برنامه‌های کسل کننده شروع می‌شود، مدیر اواسط برنامه صحبت خواهد کرد و تا آن موقع باید صبور باشیم.
حوصله همه سر رفته و بخشی با گوشب و بخشی با تغذیه سرشان را گرم کرده‌اند.

همکارت داشت خاطره خنده‌داری تعریف می‌کرد و صدای خنده‌ کشمشی‌ش خفه و منقطع به گوش می‌رسید اما از تو صدایی در نمی‌آمد و تمام مدت فقط این شانه‌هایت بود که از ضرب خنده تکان می‌خوردند.

آخرین بار بگذار بگویم خندیدنت را کی دیدم:

زمستان سال گذشته، وقتی آقای محسنی اوپل و چهارشانه، پایش سر خورد و افتاد زمین.
آنقدر صحنه کمیک و دیدنی بود که از شدت خنده، گریه همه در آمده بود.
تقلاهای آقای محسنی برای کنترل پاهایش روی یخ‌ها دیدنی بود.

چقدر زیبا می‌خندیدی، آنروز دیدم که صورتت چقدر با خنده زیباتر می‌شود و تو چه بی‌رحمانه، همواره با اخم و جدیت، این زیبایی را از آن می‌گیری.

برنامه تمام شد و ما حتی در موقع سوار شدن به اتوبوس و یا حتی خداحافظی چشم در چشم نشدیم، عنق شدم.
حس یک مغبون را داشتم.

و این آخرین بار بود که دیدمت…

چند روز بعد…

خانم الوندی برگه‌ها را داد دستش، نیم نگاهی به برگه ها انداخت.
چشمش روی یک برگه خشکید!
جلوی چشمانش تیره و تار شد، انگار آب یخ روی سرش خالی کردند.
وجودش یخ شد.
خانم الوندی، پشت سیستم:
خبر جدید رو شنیدی؟
آقای یوسفی منتقل شد واحد مرکز، دیگه از فردا این آقای از خود راضی خودشیفته رو نمی‌بینیم.
خدا به داد بچه‌های مرکز برسه.

با شنیدن نام یوسفی به طرف خانم الوندی برگشت، در تمام این مدت، نگذاشته بود کسی از حسش نسبت به او باخبر شود، سخت بود اما او از پسش برآمده بود.

آن روز سخت‌ترین روز زندگیم بود.
چشمانم پر از اشک شد.
آخرین چهره‌ات مدام در خاطرم زنده و زنده‌تر می‌شد.
فکرش دیوانه‌ام می‌کرد.
دیگر نبودی، اشتیاق ساعت‌های نهار و دیدنت حتی از دور، همه به یک اشاره تمام شده بودند.

برای اینکه خانم الوندی متوجه نشود، به سرعت خودم را به سرویس بهداشتی رساندم.
در را قفل کردم.
در آینه نگاهی به خودم انداختم.
همه‌اش داشتم تصویر ترا می‌دیدم که در حال محو شدن بود.
هق هق گریه‌هایم امان نمی‌داد.

چرا سر و کله‌ات توی زندگیم پیدا شد؟
خوابهای تکراری، قبل آمدنت چه بود؟
حرفهای عاشقانه‌ات چه مفهومی داشت، وقتی قرار نبود در واقعیت حتی یک کلمه‌اش ادا شود؟!
من که ترا نه دیده و نه می‌شناختم و همه چیز با خوابهای پی درپی شروع شد.
آدم خرافاتی هم نبودم که زود باور باشم، اما خوابها آنچنان واقعی بود، چهره‌ات آنقدر واضح و احساست قلبی بود که وقتی از خواب می‌پریدم، مدتی طول می‌کشید تا به خودم بیایم.

نمی‌دانم چه کسی این داستان را نوشت، عشقی در دنیای خواب، بی‌آنکه در دنیای واقعی خبری از آن باشد؟
چرا آمدی و حالا داری می‌روی؟

این آخرین حرفهای نیلوفر بود که در قسمت یادداشت، در گوشیش می‌نوشت.
او هر اتفاق و احساسی که در این مدت با او رقم خورده بود را به عنوان خاطره اینجا می‌نوشت.
حرفهایی که هیچ‌وقت نمی‌توانست رو در رو بگوید.

بعد از رفتنش نیلوفر بیمار شد و مجبور شد چند روز در خانه بماند.
دیگر شرکت حکم زندان را برایش داشت.
تا همین یک ماه قبل، هر روز ذوق دیدنش، طراوت خاصی به وجودش می‌بخشید.
اما حالا دیگر خبری از آن نیلوفر شاد و پرانرژی نبود.
مثل گلی پلاسیده بود.
خانم الوندی، گاه و بی‌گاه زنگ می‌زد و احوالش را جویا می‌شد و هر وقت می‌گفت: آخی چه شد، تو که خوب بودی؟
می‌گفت: هیچی، مادربزرگم مریض شده و چون بهش خیلی وابستم، هر وقت مریضیش عود می‌کنه، منم مریض میشم، انرژیم می‌افته.

نمی‌دانست که خانم الوندی این دروغش را باور می‌کند یا نه، اما چیز دیگری به ذهنش نمی‌رسید.

دو ماهی از امضا کرون برگه استعفایش می‌گذشت.
خانه نشین شده بود و بیشتر اوقات سرش را به خواندن کتاب و شرکت در کلاس گیتار مشغول کرده بود که هر دو برایش در حکم مُسکن بودند.

در حال خواندن کتاب بود که صدای پیام گوشی بلند شد.
خانم الوندی بود.
شب خوابش را دیده بود و گفته بود حالی بپرسد.
اول خواست با یک پیام ساده‌ی‌کوتاه جوابش را بدهد، بعد با خودش گفت، بهتر است زنگ بزنم.
زنگ زد، با همان بوق اول خانم الوندی گوشی را برداشت.
بعد از سلام و احوالپرسی، خانم الوندی خوابش را تعریف کرد.
” دیدم داشتی از یک کوه پرت می‌شوی که یکهو یه هلی‌کوپتر که معلوم نبود کی فرستاده، اومد گرفتت. “
خانم الوندی کلی ترسیده بود و برای همین زود به نیلوفر پیام داده بود.
از هر دری سخن گفتند تا اینکه خانم الوندی یکهو با آب و تاب گفت:
وای دختر نمی‌دونی چی شده؟
آقای یوسفی خوش‌تیپ بدقلق آخرش وا داد!

چشمان نیلوفر گرد شد.
یعنی چی؟

“خبر نداری، تو مرکز با دختر مديرعامل … بلله.
شوهر دخترم فهمید و …
میگن حتی پای پلیس به مرکز باز شد، یوسفی رو با اردنگی انداختن بیرون.
نگو این زیر آبی خیلی کارا می‌کرده…”

دیگر بقیه حرفهای بی‌ربط خانم الوندی را نمی‌شنید، بعد از خداحافظی، مدتی به گوشه اتاق خیره ماند.

یاد روزی افتاد که می‌خواست به بهانه کمک گرفتن برای پروژه‌ای به اتاقش برود و سر صحبت را باز کند اما در آخرین لحظه به خود نهیب زد که نرود.

مات و مبهوت داشت پازلها را کنار هم می‌چید.
چقدر حالا رخدادها با قبل فرق داشت.
دیگر آن چهره ابهت و جذابیت قبل را نداشت.
چقدر رفتارها، زیرکانه و چندش‌آور به نظر می‌رسید.

یاد دعای همیشه مادربزرگ افتاد:
خوشبخت بشی دخترم.

تمام یادداشتهای مربوط به خاطرات او را که در گوشی ذخیره کرده بود، پاک کرد.
احساس یک پرنده را داشت، پرنده‌ای که از قفس آزاد شده…

۱۹ آذر هزار و چهارصد و دو
✍️ نی‌نوا

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *