ماجرای بیبی سوری
آب خربزه پرید توی گلویم، با کلی سرفه و فرود مشتهای سنگین بیبی سوری به خود آمدم.
- وا پسر، چرا همچی میکنی؟
- آخه بیبی، وسط خربزه خوردن یهو از پشت میزنن رو شونهی آدمو میگن، چه غلطی داری میکنی؟
- خب حرفم ادامه داشت، میخواستم بگم چه غلطی میکنی که هنوز نرفتی سر کار؟
دمغ، طبق عادت معهود بچگی که مادر از آن به عنوان پلشتی تمام عیار یاد میکرد با آستین، دهانم را پاک کرده، گفتم:
تو رو خدا، شما دیگه دست از سرم بردارین.
خدا میدونه از بس از این اداره به اون اداره رفتم که پاهام ذوقذوق میکنه.
بیبی کار نیست، اگرم هست واسه از ما بهترونه.
پیرزن از زیر عینک تهاستکانی با اخم و تخم گفت:
ببین سجاد، واسه من ننه من غریبم در نیار.
من مادرت، الهه نیستم که حرفای صدمن یه غازتو باور کنم.( هیچوقت نشد حرفی باشد و عمه گریزی و تشری به مادر نزند)
مرد اگه مرد باشه و اهل کار و زندگی، پیدا میکنه،
منتها قضیه اینه که تو دنبال میز و ادارهای.
با کنایه گفتم:
نه پس، بعد این همه سال درس و دانشگاه و شببیداری، برم بیفتم تو زیر زمین یه مکانیکی، گریس بزنم ها؟
عمه نوچنوچکنان:
کار که عار نیست، خیلیا تو این مملکت، مدرکشونو قاب کردن گذاشتن لب طاقچه، رفتن دنبال یه کار بیربط و خبط.
مهم اینه که کار کنی، کار جوهر مرده.
…
نهخیر عمه ول کن نبود؛ سوژهی خوبی بود برای اینکه بطالتش را با شماتتِ من بینوا پر کند.
بالاخره بعد از چند فقره، کار و پیشه که نرفته، فلاکتزدگی خود را به عینه، مجسم میدیدم، پیرزن یکهو آهان قرایی گفته، تیز روی بازویم زد و خربزهای که داشتم آخرین آثار خربزه را از پوستش پاک میکردم، از دستم افتاد.
حرکتهای یکهویی عمه، توی فامیل زبانزد بود، هر کس پیشش مینشست، میدانست که این بشر غیرقابل پیشبینی در یک آن میتواند چک آبداری به صورتت بنوازد و با شوق بگوید: شوخی میکنی!
باری، عمه بعد از حالگیری گفت:
پسر! چرا زودتر یادم نیفتاد؟!
این قناد محلمون هست آقا خاشع!
- خاشع؟!
خاشع کیه دیگه؟ - بابا همون قنادی بزرگ سر گذر.
اسمش هاشم، از بس سر به زیره و از این بیسکوییت خشخاشیا داده خوردم بهش میگم خاشع.
خداییش مرد خوبیه و منم مشتری دایمی.
چند روز پیش، کیک یزدی داشتم میگرفتم، گفت، سوری خانم، فروشندمون گذاشته رفته، اگه پسر خوب و مطمئنی میشناسی بگو بیاد پشت دخل و …
هیچ دیگر، بالاخره بعد از کلی پیشنهادات منفوری که کفرم را درآورده بود، این بدک نبود، تازه میتوانستم همیشه کیک و شیرینی بخورم و دلی از عزا درآورم.
باری، رفتم سر کار و شدم شیرینی فروش.
چند روزی میگذرد، کار خوبی است، دوستش دارم، عمو خاشع هم مهربان است، اما کمی نگرانم، آنهم به خاطر بیبی!
این زن غیرقابل پیشبینی به بهانهی سر زدن به برادرزاده، مدام توی قنادی است و شیرینیهای مختلف را تست میکند، این باز خوب است تا جاییکه عمو خاشع، خاشن نشود!
اما من از حرف و حرکتهای یکهویی عمه میترسم، می ترسم یکهو برگردد از خاطرات گذشتهی نه چندان درخشانم رو کند و یا به یکباره کشیدهای بگذارد توی گوشم و بگوید پسر امروز کار و بار چطور بود؟! و آن وقت تمام، پرستیژم پیش عمو خاشع و مشتری و این و آن، نقش بر آب شود.
نمیدانم چه کنم؟
شما پیشنهادی ندارید؟
فهرست
Toggleنی_نوا
۱۶دی/۳
کلمه_بازی
داستانک
طنز
@neynava_nevesht
آخرین دیدگاهها