نامهی عوضیِ صادقانه!
دستپاچه بود.
نمیدانست چه کند.
اگر کسی میدید چه فکری میکرد؟
ترس و وحشت بر جانش مستولی شده بود و
میلرزید.
سالن را دید زد، کسی نبود، در را بست.
به سرعت زیپ کیف را باز کرد و نامهی چسباندودش را تویش سُراند و …
یکهو در کلاس باز شد.
-آقای وکیلی.
چی کار میکنین؟
وای نه.
در حالی که آب دهانش را قورت میداد و چشمش را میگرداند تا به دستآویزی تشبث یافته از مَهلکه بگریزد، کمکی از غیب رسید و یک لحظه چشمش به کاغذ چکنویس زیر صندلی افتاد.
در حالی که خم میشد تا آنرا بردارد و در این چند ثانیه، خون میتوانست به چهرهی رنگ پریدهاش برگردد، گفت:
هیچی، برگم افتاد زیر صندلی داشتم بَرِش می داشتم.
دختر شانهای بالا انداخت و به سمت کیفش رفت و کیک و آبمیوهای برداشته از کلاس بیرون رفت.
نفس راحتی کشید و بعد از جاسازی نهایی، زیپِ کیف را بست و کتاب به دست به سمتِ حیاط رفت.
دقایقی دیگر کلاسِ هندسه شروع میشد و چقدر دلش میخواست با صدای بلند این ترانه را بخواند که سرِ زنگ هندسه میگم این درسا بسه کاش که این زنگ بخوره …
بالاخره همهی دانشجویان هِلِک و پِلِک آمدند و بعد از دقایقی کلاس شروع شد.
از اول تا آخرِ درس، حواسش پیش دختر بود که آیا دستش توی کیف خواهد رفت؟
با وجود اینکه به کارش مطمئن بود و دقایق آخر آنرا زیر همهی کتابها دفن کرده بود، اما توهمات وحشتناک، دست بَردار نبودند:
نکند دختر وسط کلاس یکهو نامه را پیدا کند و بگوید آی نفسکش،
کی جرات کرده دست به کیف من بزنه و این نامه رو بندازه توش؟
و سعیدزاده همان خروسِ بیمحل که او را در آخرین لحظات روی صندلی دیده بود با لبخندی موذیانه با انگشت نشانش بدهد و بگوید وکیلی.
وای آن وقت چه عقوبتی در انتظارش بود؟
همه، بویژه دوستانش هووَش میکردند و میگفتند خاک بر سرت که در عصر هوشِ مصنوعی و چت، هنوز از نامهی کبوتر رسان استفاده میکنی.
اما بخت یارش بود و تا آخر کلاس اتفاقی نیفتاد.
آن شب تا صبح خوابش نبرد.
تا خودِ صبح داشت تمام واکنشهای دختر را تجسم میکرد:
نامه رو اصلا ندیده.
نامه رو دیده پاره کرده.
نامه رو دیده قاه قاه خندیده.
نامه رو دیده عصبانی شده.
نامه رو دیده و منتظره صبح بشه بیاد حقمو بذاره کف دستم.
نامه رو دیده و زنگ زده به دوستش و شدم سوژهی خندشون.
و …
فردا با هیجان آمیخته به ترس زودتر از همیشه به کلاس رفت و منتظر دختر شد که واکنشش را ببیند.
دختر آمد؛ بدون اینکه واکنشی نشان دهد.
گویی حایلی بر چهره داشت و دختر او را نمیدید.
با مشت به آرامی توی دستش کوفت و گفت: اَکِهی ندیده.
ناامید همچنان به رفتار و سَکَنات دختر چشم دوخته بود.
حس ناکامی، تمام وجودش را گرفت؛ به نظرش میامد که نامه را خوانده و محلِ سگ نداده.
چند روز گذشت و هیچ اتفاقی نیفتاد.
بالاخره آن روز نتوانست تحمل کند و دل به دریا زد.
در فرصت مناسب وقتی دختر را تنها یافت، لب به سخن گشود.
در حالی که از شدت خجالت سرخِ سرخ شده بود و صدایش میلرزید مکنونات قلبیش را با دختر در میان گذاشت و از نامهای که برایش نوشته و در کیفش انداخته بود گفت.
دختر که در ابتدا بهت زده به حرفهایش گوش میداد یکهو زد زیر خنده تا جایی که اشک از دیدهگانش سرازیر شد.
شوکه شد، حس سرخوردگی و شرم بیش از پیش وجودش را فراگرفت.
آیا عاشق دختری به این بیاحساسی و بیمبالاتی شده بود؟!
قبل از آنکه حرفی بزند، دختر دستش را جلوی دهانش گرفت و بعد برگهی کاغذ را از کیفش بیرون کشید:
این نامه رو میگین؟
به حالت سرافکندگی گفت:
بله..
دختر در حالی که لب میگَزید و سعی میکرد جلوی خندهاش را بگیرد، گفت:
میشه بخونینش؟
- چی؟
- بخونینش.
- اما اما … اینجا؟
+بخونینش…
با دستپاچگی برگه را گرفت و شروع به خواندن کرد:
سلام خانمِ خوب و نازنین.
من خواهر اونی هستم که براتون نامه نوشته بود.
فضولیم گُل کرد و بیاجازه نامهی برادرمو خوندم،این برادر من که ساده است و بیتجربه انقدر تو نامه، کلمهی قلمبه سلنبه نوشته بود که ته نامه من خودمم نفهمیدم چی شد.
این نامه رو صادقانه نوشتم که بگم داداشم خیلی شما رو دوست داره،
ندیومتون اما داداشم همیشه میگه یه دختره هست تو کلاسمون اله و بله… و فهمیدم عاشقتون شده.
برادرم، پسر خوب و متینیه، از بس ماخوذ به حیاست که به نامه متوسل شده اما خب اینطور ناشیانه.
خودش خبر نداره، که نامه رو عوض کردم و …
با دست به پیشانیش کوفت:
نه
خدای من!
خواهرش، نامه را عوض کرده بود و تازه یادش رفته بود که لااقل نامی از عاشق ببرد.
با خواندن نامه اول عصبانی و بعد خودش هم خندهاش گرفت.
دختر گفت: همش توی فکر بودم که آخه این کار کی میتونه باشه و چرا پا پیش نمیذاره که امروز بالاخره پا پیش گذاشت.
ولی خودمونیم خوب بلدید وانمود کنید که از هیچی خبر ندارین!
فهرست
Toggleنی_نوا
۲۷ بهمن/۳
کلمه_بازی
داستانک
@neynava_nevesht
آخرین دیدگاهها