بوی شنبلیله‌ی افکار

بوی شنبلیله‌ی افکار

گاهی خراشِ مغزِ خشن مداد فشاری است بر تن لطیف یک کاغذ؛
جاپای قلمی که نمی‌فهمی اسهال گرفته یا عق می‌زند،
محصول نفاخ سکته‌ی گاه به گاه جوهر خودکار بداحوال و گاهی هم شل و وارفتگی جوهری کم‌رنگ که به سختی می‌توان نبض واژه‌گانی که نوشته را شنید.

گاهی نوشته‌مان دقیقاً همین‌ها می‌شود؛ نمایش کم جان، اغراق‌آمیز، تکه‌تکه و خش‌دار از یک موضوعِ تکراری یا کلیشه‌ای.

هر چقدر جان می‌کَنی، مطلب جدید و داستان تازه‌ای بنویسی که خودت هم نشنیده‌ای، می‌بینی باز توی باغچه‌ی همیشگی در حال بیل زدنی.

باغچه‌ای که می‌شود گفت دیگر همه جایش را شخم زده‌ای و در خوشبینانه‌ترین حالت باز هم تکه‌ای از یک کوزه شکسته یا لنگه کفش گیرت میاید و تو دوباره می‌نشینی به نوشتن داستان‌های تکراری همان کوزه و کفش.

گویی نوشتن دیگر برایت هیجان‌انگیز نیست، شبیه تکرارمکررات بخشی از زندگی می‌شود؛
شروع به نوشتن می‌کنی در حالی که نتیجه را می‌دانی؛ اینکه قبل از نوشتن، نتیجه حادث شده باشد، آن وقت داستان همان داستان تکراری لنگه کفش و کوزه می‌شود.
تو نباید نتیجه را از قبل بدانی، قرار است اولین نفر خودت شگفت زده شوی.

کاری که می‌توانی بکنی این است که بیلت را عوض کنی یک بیل مکانیکی بیاوری تا عمیق‌تر حفاری کند یا باغچه را عوض کنی و جای دیگری برای بیل زدن پیدا کنی.

باید کتاب‌های جدید بخوانی، کتاب‌هایی با رویکرد و موضوعات جدید،
بیشتر و عمیق تر بنویسی،
جور دیگر فکر کنی،
روش‌های نوعی از نوشتن را بیازمایی،
چاه خلاقیتت را با سرگرمی‌های جدید پر کنی و …
که اگر نکنی رفته‌رفته بوی شنبلیله‌ی افکارت بلند می‌شود.

همزمان با کله‌ات، نوشته‌هایت هم بوی قورمه سبزی می‌دهند، البته شاید بگویی قورمه سبزی که بد نیست، بله، اما موضوع، بوی شنبلیله‌ی آن است که کنگر خورده لنگر می‌اندازد و با بوی عَرَق، روی تنت می‌ماسد، همه‌چیز به اندازه خوب است.

نی نوا

۶ اسفند/۳

@neynava_nevesht

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *