مرگ همینجاست

زلزله دیشب مثل آب سرد وسط چله زمستان بود که روی صورتم پاشیدند

یکهو یخ کردم.

گفتم خدایا هر لحظه میتواند آخرین زمان حضور زندگیمان روی کره زمین باشد.

آخرین کاری که در حال انجامش بودم را به خاطر آوردم.

آخرین افکارم …

 

واقعن ما انسانها به چه ضمانتی این همه رد پلیدی و ظلم در جهان از خود به جا میگذاریم در حالی که هیچ امان نامه ای به بودن بعد از همین لحظه و یا فردا نیست.

روزمرگی هایمان پاک از یادمان برده مرگی را که بودنش قطعی است و زمانش نامعلوم ترین .

چطور دلمان می آید قلبی بشکنیم و اشکی جاری کنیم؟

مگر چقدر زنده ایم 10 سال 20 سال 100 سال 1000 سال

هر چقدر هم خوش خیال باشیم و مرگ را  دور مثل سیاره پولوتون در نظر بگیریم، وهمیات که جای حقیقت را نمی گیرد و بالاخره  جز جسدی از ما  که آنهم طعمه خاک خواهد شد، چیزی نمی ماند و تنها هاله ای از خاطراتمان باقی خواهد بود که آنهم بعد از اندک سالیانی از ذهن روزگار و آدمیانش پاک خواهد شد.

همین لحظه میتواند آب گلویمان بپرد توی گلو و خفه شویم.

قلبمان را مگر هر روز خودمان به شارژ میزنیم تا از تپیدنش تا آخر شب مطمئن باشیم.

یا همین زمین لرزه مگر قبل از آمدنش خبر می دهد؟

مثلن می آید دم در خانه مان و می گوید ببخشید فلان ساعت یک پارتی زیر زمینی داریم که قرار است زمین کمی رقص و لرز از خود در کند.

هر لحظه میتواند یک اتفاق کار را تمام کند.

داستان ساده تر از هر آن چیزی است که فکرش را بکنیم.

به چه ضمانتی در حال جولان ظلم هستیم؟

و این روزهای موقت بودنمان را :

اگر به بطالت و کسالت سپری کردیم

اگر دلی  شکستیم

اگر حقی از کسی ضایع کردیم

اگر کاری باید می کردیم و نکردیم

اگر حقی دیدیم و سکوت کردیم

اگر آبرویی بر باد دادیم

اگر زندگی را تباه کردیم

اگر داغی بر دل گذاشتیم

اگر پای منیتمانر ا گذاشیتم روی خرخره وجدانمان

اگر ترسیدیم در حالیکه باید شجاعت به خرج میدادیم

اگر ذلت خریدیم و عزت فروختیم …

اگر

اگر …

اینها همه عین این است که  درست توی چشمهای مهربان خدا زل بزنیم و گستاخانه بگوییم: چیه ؟ خوب کردم.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *