بارانِ پس از یک آسمان ابری

بارانِ پس از یک آسمان ابری

او کم‌کم از یاد برده بود که خودش چه می‌خواهد.
پیشترها چه چیز را دوست می‌داشت، از چه منزجر می‌شد.
همواره سعی کرده بود، باب میل معشوق باشد.
گاه حتی آن وسعت نظری که به پاس آن عاشق گشته بود را از دست می‌داد و از چشم تنگ‌نظرانه‌ی معشوق دنیا را می‌دید.
 حالا دیگر جغرافیای علایق و منفوراتش، معشوق بود و هر آنچه او می‌پسندید یا نفرت داشت.

روزها در پی هم می‌گذشت و معشوق بیش از پیش محبوب می‌گشت و عاشق بیشتر تشنه‌ و البته زبون‌تر و همواره در این میانه، رقیبی پیدا می‌شود که چون بازی تیزچشم، صیادی که اینک خود شکار صید گشته را ببیند و چنگالش را برای بدست آوردن صید تیزتر کند.
رقیب نورسیده، قلبِ هرجایی معشوق را به سادگی ربود و عشقی گدازان در دلش برپا ساخت؛ معشوقی که چشمانِ‌زیبابین عاشق هیچ‌گاه ابتذالش را ندید.

دیگر خبری از نامه‌های عطرآگین اما سردِ گاه به گاه معشوق در پاسخِ نامه‌های پی در پی عاشق نبود.
نامه‌ی آخر زبانش را بست و تناس غم‌اندودی بر لبانش نقش بست.
 
“من و همسفر نازنین زندگیم، به زودی با هم نامزد می‌کنیم.
لطفا دیگر برایم نامه ننویس، چون پاسخی دریافت نخواهی کرد.
ما عازم سفر خواهیم بود و دیگر مرا نخواهی دید.
 لطفا به دنبال سرنوشت خودت برو.
ما با هم خوشبخت نخواهیم بود اما می‌توانیم شاهد خوشبختی هم در کنار جفت واقعی خویش باشیم.”
 
مدتی گذشت، عاشقِ‌صادق افسرده گشت اما روزگار، عشقی نو از آستینِ حقیقت برایش رو کرد.
پس از چندی با معشوقی وفادار پیمان بست و آن معشوقِ پیشین به ظاهر خوشبخت، در گیرو‌دار خیانتهای متعدد همسر، بیش از پیش به ابتذال کشیده شد.
او که می‌خندید عاقبت نالان بشد
 او که می‌نالید عاقبت خندان بشد
 
 گاه از دست دادن، می‌شود همان نعمت بزرگ، دری تازه به روی یک خوشبختی حقیقی!

نی نوا

پ.ن:
تناس: لایه‌ای که بعد از مدت طولانی حرف نزدن، روی دهان می‌بندد.

۱۴ اسفند/۳

داستانک

@neynava_nevesht

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *