شمام هر جا نشانی از برشتگی باشه قارین قُلییانه* میدرخشین؟
چیزی درباره انسانهای لبِ مرزی شنیدین؟
منظورم اونایی نیست که لب مرز زندگی میکنن یا اونایی که همش تو حاشیه هستن.
نه.
یه تعریف جدیدِ ابداعی براتون دارم.
اما اولش این موضوع باید روشن بشه؛
آیا شما هم جزو اون دسته آدمایی هستین که دست و دلتون واسه یه خوشمزهی برشته میلرزه؟
و از اون مهمتر، نمیتونین در مقابل لبه و اون مرزهای برشتهتر کباب، کوکو، تهدیگ و یا حتی شیرینی مقاومت کنین؟
اگه آره، تبریک میگم و صمیمانه دستتون رو به نشانه دوستی میفشارم، چون شما یه انسان لب مرزی هستین و این اصطلاح یه جورایی همون آدمای دقیقه نوده.
حالا احتمالا بعضیاتون بگین عمرا، من خیلی با برنامه هستم و …
که در این صورت شما هم مثل من بخشی از داستان رو توسعهفردانه بهبود دادین و این جای بسی خوشحالیه.
باری، دوره ابتدایی و مدارها یادتون هست؟
اگه دهه شصتی باشین حتما با صدای بلند میگین بعععله.
شیفت بعدازظهر بودم و قرار بود ساعت ۱۲ برم مدرسه.
ساعت ۱۰ از خواب بیدار شدم.
داشتم کتابامو میذاشتم تو کیفم که علوم رو دیدم و یادم افتاد که امروز کاردستی داریم.
خیلی آروم (خودمم نمیدونم این همه آرامش رو از کجا ذخیره داشتم) گفتم:
“مامان من امروز باید مدار ببرم مدرسه.”
خدای من
انگار ذرت گذاشتن روی آتیش
مامان با صدای بلند فریاد زد:” امروز؟
دو ساعت دیگه میری مدرسه و حالا میگی؟!”
و من سری به تاسف تکون دادم و همچنان با چشمای معصوم و آرامش عمیق به چشمای مادرم زل زدم.
صفحهی مدار رو از توی کتابم پیدا کردم و گفتم مامان اینو باید درست کنیم!
طفلی مادر مهربونم چادرچارچوق رفت پی نجار.
یه تخته کوچولو گرفت و بعدم رفت سراغ یکی از فامیلامون که برقکار بود و سیم و لامپ کوچولو گرفت و با یه باتری با همدیگه مدار درست کردیم.
سرعت عملمون عالی بود.
در حین کار، مامان زیرچشمی عصبانی نگام میکرد.
بالاخره کاردستی آماده شد و نمرهی ۲۰ هم دِرو.
اما فقط این نبود یه چند بار دیگه هم کاردستیا و تکالیفم رو لحظهی آخر انجام دادم.
لاک پشت یادتون هست با پوست گردو و نخود و برنج در نقش دم درست میکردیم و …
دوران ابتدایی تموم شد اما من همچنان از برشتهجیات خصوصن حواشی سرخ شده لذت میبردم و کارها رو به دقایق آخر محول میکردم با این تفاوت که دیگه مادر و خانواده رو درگیر نمیکردم و خودم با خلاقیت شگفتانگیز کار رو انجام میدادم و کمکم با درخشش کارها، به اصل پارکینسون ایمان قلبی آوردم.
به نظرم پارکینسون هم از آدمای لب مرزی بوده.
کاراشو میذاشته لحظهی آخر و برا توجیه اون اصل رو مطرح کرده که الحقم درسته و از طرفی از خوراکیای برشته با لبههای برشتهتر لذت میبرده.
مدتی زیادی از اون داستانها میگذره و من بخشی از هویت لبِ مرزیم، انجام کارها در لحظهی آخر رو تعدیل کردم و تنها به بخش ولع برشته خواری مرزیِ خودم وفادار موندم.
با برنامه انجام دادن کارم، مزهی خودشو داره!
پ.ن:
*قارین قُلی: قُلیِ شکمو، عبارت ترکی و کنایه از فرد شکمو.
نی نوا
۲۵ اسفند/۳
طنز
@neynava_nevesht
آخرین دیدگاهها