داستانی پر التفات
نامش را التفات گذاشتند، نامی نامانوس چون زگیلی بزرگ بر نوک دماغ.
حتما میپرسید حالا چرا التفات، این همه نام؟
فلسفهی نام برمیگردد به زایمانهای بی سرانجام اختر مادر التفات.
التفات ۷ امین شکم اختر بود که التفات خدا شامل حالش شده، ماندگار شد.
بیبی سکینه تا لُپهای گرد طفل را دید، دست به آسمان برد و گفت الهی التفاتت را شکر و از این حادثه نام پسر یکییکدانهی اختر و احمد شد التفات.
چون هیچ کس روی حرف بیبی حرف نمیزد.
خدا را شکر بیبی عمرش به دنیا نبود و زود رفت و ندید التفاتش چه التفاتی شد.
اما بیمقدمه بخواهم بگویم بی صغری کبرا چیدن، التفات شد پسری عاری از هرگونه التفات.
یعنی دریغ از نمی لطافت و مهربانی در حق کسی.
البته تا اینجایش خوب است، التفات آدم دست خودش است.
مثلا من میگویم آقا لطفا یک التفاتی بفرمایید این کار ما حل شود و شما هم التفاتتان در کسری از کارت به کارت شدنِ التفات جنبان، میجنبد و کار ما هم حل میشود.
اما التفات داستان ما نه تنها التفات نداشت بلکه ملتَفِت هم نبود.
او همیشهی خدا وقتی کسی حرفی میزد، با دهانی باز سر میجنباند درحالی که مثقالی درک و فهم در مخیلهش نمیجنبید.
پسرک هپلی هپو، توی خیالاتش سیر میکرد تا روی زمین.
میروم تا تو بگویی که نرو
و من برگردم و گویم که چرا؟
حالا با دیدن این دو مصرع خیال کردهاید اینها را التفات گفته، خب دروغ چرا، نه.
وسط تعریف داستان این دو مصرع از عالم اثیری جفت پا رفتند توی ذهنم و بعد از حفره های ذهنم سُر خوردند به پرِ گلویم و از آنجایی که نه مرده زمین میماند و نه کلمه در هوا، مجبور شدم التفاتا بنویسمشان تا شاعری که در به در دنبالشان میگردد، پیدایشان کند.
باری تا سر از کوچهی علی چپ درنیاوردهایم برگردیم به داستان.
بالاخره التفات آنقدر به زندگی خودش و پدر و مادرش گند زد که بیچاره اختر و احمد شروع به خوانش غزل خداحافظی کردند و برای همیشه دست التفاتشان از دست التفاتشان، جدا شد.
حالا خدا مانده بود با التفاتی که کرده بود و التفاتی که بود.
کدخدای ده که آدم خوب و باالتفاتاتی بود البته نه این التفات، تصمیم گرفت یک کار ساده برای التفات جور کند که نانش را درآورد و بالاخر مثل آدم سرش را بیندازد پایین زندگی کند.
رفت با سبزی فروش حرف زد و کمی جیبش را پر کرد و التفات شد شاگرد سبزی فروش.
یک روز دختر سبزی فروش که او هم کمی تا قسمتی شیرین عقل میزد و البته نامش هم شیرین بود برای پدر نهار آورد.
خب دیگر بقیهاش را خودتان میدانید، اما کدخدا هم عجب تیز بوده، التفات را خوب جایی فرستاده.
.
کمی بعد التفات ملتفت داستان شد و با شیرین ازدواج کردند و زندگی شیرین عقلانهی عاشقانهی خود را زیر سایه التفات سبزی فروش شروع کردند.
نی نوا/ داستانک / طنز
پ.ن:
راستی نشمرده، میتونید بگید چند تا التفات داشتیم؟😁
۲ مهر ۱۴۰۳
@neynava_nevesht
آخرین دیدگاهها