معلمی به نامِ روزگار!

معلمی به نامِ روزگار

بندگسیخته می‌خواندنش؛
شاید چون بلندبلند حرف می‌زد، بیش از حد شادکام بود و به گاه خنده صیحه‌ای می‌کشید.
خنده‌های هِرّو کِر‌ دار افسارگسیخته‌‌‌ای که کسی نمی‌توانست در مقابلش تاب آورد و همچنان با اخم و تَخم نگاهش کند.

اما تا تُخم چشم از چهره‌ی لبریز از خنده به دستان زمختِ بدترکیبش سُر می‌خورد، فکر از ابتذال مرد به خاطرات پر از ترحم و غمگینش سقوط می‌کرد، لحظات سخت زندگی که ردپایِ سرسختیش بر انگشت و دستانش جا مانده بود.

روزگاری که خجولانگی‌اش را به جسارت و حتی گستاخی مبدل نموده بود.
روزگار، معلم سرسختی است و می‌تواند از تو آدم دیگری بسازد.
شاگرد خجول مدرسه که روزگاری کسی لبخندش را ندیده بود حالا به قهر روزگار آموخته بود چگونه بی‌پروا و حتی مشمئزکننده قهقهه سر دهد.

نی نوا / داستانک

۱ فروردین/۴

@neynava_nevesht

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *