خاله سمیرا
دلم خیلی برای خاله سمیرا میسوزد.
خاله سمیرایی که تا ۱ سالگی بزرگم کرده و به قول مادر از بغلش زمین نمیگذاشت.
بیشتر از خالههای دیگر دوستش دارم و شاید برای همین است که بیشتر دلم برایش میسوزد.
مهربان است یا بهتر است بگویم بود، خیلی، آنقدر زیاد که لطافت دلش را در بلور چشمانش میدیدم.
او مصداق همان کسی بود که آزارش به مورچه هم نرسیده بود.
همیشه با خود فکر میکردم آیا روزی کسی پیدا میشود که از خاله سمیرا با این اخلاق گُلش برنجد، که البته متأسفانه شد.
از وقتی خانهمان را عوض کردیم، دیر به دیر به دیدنش میرفتم.
هر وقت میرفتم یا قرار بود نماز بخواند یا تازه نماز و دعایش را تمام کرده بود و این اواخر فقط تصویر لوزی از چهرهاش پیدا بود.
دیگر یادم نمیامد که موهایش چه رنگی بود.
آخرین تصویری که از موهایش یادم مانده، موهای لخ قهوهای براقی بود که گاه میبافتشان و گاه با گیرهی فلزی پشت سر میبست.
مثل قدیم اهل نماز و روزه و قرآن است اما خیلی بیشتر.
تازه خیلی از سوره های قرآن را از بر دارد.
رساله، قرآن، نهج البلاغه و مفاتیح کتابهایی هستند که مدام میخواند و کنار سجادهاش میبینی.
خاله با وجود اینکه دل مهربانی دارد اما وقتی حرف دین و احکام میشود دیگر آن خاله سمیرای مهربان و خندان نیست.
کاملا جدی و خشک میشود.
کافی است چند تار مو از شالت بیرون بیفتد تا با هزار اخم و اشارهی ابرو حالیت کند که آنکه روی پیشانی یا از پرِ شالت پریشان است، شرارههای آتش است نه چند تار مو.
به او باشد کل زنان عالم را مقنعه سر میکند.
مریض احوال بود و آن روز با مهوش رفتم دیدنش.
همانجا توی رختخواب داشت تسبیح میگرداند و صلوات میفرستاد.
گرم صحبت بودیم و مهوش هم گرم بازی با گوشی که یکهو سگرمههایش رفت توی هم.
“فرانک!
مهوش جان چند سالشه؟”
با لبخند گفتم:
” خاله جون، امسال میره کلاس پنجم.
خالش نمیدونی که …”
تازه میخواستم از موفقيتهای تحصیلی و استعدادش بگویم و خاله را دلشاد کنم که ذوقم را کور کرد و با لحن طلبکارانهای گفت:
“پس سن تکلیف رو رد کرده
خب اونوقت چرا روسری سرش نیست؟”
هاج و واج ماندم.
نگاهی به مهوش و بعد خاله انداختم.
” خاله سخت نگیر. حالا روسری هم سرش میکنه.
بچه است خب.”
خاله که همچنان با ابروی نیمه افراشته مهوش را نگاه میکرد گفت:
” والا همین کارا رو میکنین هزار جور بلا و گرفتاری میاد سرمون.”
اوقاتم تلخ شد. از چه به چه رسیده بود!
خواستم حرف را عوض کنم که خاله نه گذاشت و نه برداشت، گفت:
” فرانک خاله بدت نیاد.
میدونی که بین تو و بچههای خودم فرق نمیذارم، اما تو هم حجابت کامل نیست.
اون موهای مش زده رو مردای غریبه هم باید ببینن و آب دهنشون راه بیفته؟”
با ترشرویی گفتم:
” خالهجان!
مردی که با چند تار مو… هوووووف.
خیلی خودتونو درگیر این چیزا نکنین خاله.
منم با بیبند و باری مخالفم
اما مهم دله.
من اگه [اینجا را یواش گفتم]
من اگه هرزه باشم، بلدم چطور حتی از زیر چادر مردا رو از راه بدر کنم.
مهم دله که باید صاف باشه، وجدان و وفا داشته باشه و تو فکر خونهخرابی ملت نباشه.”
معلوم بود که خاله یک کلمه هم از حرفهایم را نمیشنید و با آن نگاهش حالا دیگر به جای صلوات، اغفرلنا ذنوبنا برای من و مهوش میخواند.
خیلی زود چاییی که ریخته بودم را خوردم و دست مهوش را گرفته، خداحافظی کرده، برگشتیم.
این اولین بار نبود که خاله با نیش و کنایه اوقاتمان را تلخ کرده بود.
بعدها دیگر مهوش دلش نمیخواست خانهی خاله سمیرا که آن همه دوستش داشتم، برود.
میگفت:” خاله همش بد نگام میکنه و ایراد میگیره.
نمیگه درسات چقدر خوبه، زرنگی، خطت قشنگه، آفرین.
همش میگه کو روسریت، قرآن بلدی؟”
تنها ما نبودیم که دیگر نمیخواستیم پایمان را خانهی خاله سمیرا بگذاریم، اکثر فامیل از دستش عاصی بودند.
همانهایی که مذهبی معتدل بودند.
برخی از اقوام آنقدر ریاکاری برخی مذهبی ملتِ خشکه مسلک را دیده بودند که کلن قید مذهب را زده بودند و بیهیچ دین و آیینی فقط با خدای دلشان زندگی میکردند و البته دست خیرشان کمتر از فامیلِ مذهبی توی کار نبود.
مثلا پسر دایی حمیدم که به قول خاله سمیرا یک مرتد کامل بود و باید از صبح تا شب برایش استغفار میکرد، بیشتر کمکحال نیازمندان و یتیمان بود تا فامیلهای مذهبی که حجابشان کامل بود و نمازشان سر وقت.
دیگر عید به عید دیدن خاله میرویم و خیلی زود تا خاله بخواهد سر حرف دین و اندرزش را باز کند، فلنگ را میبندیم.
به خاطر همین رفتار و کنایهها، خیلی از قوم و خویشها دیگر رغبت نمیکنند به دیدنش بروند.
حتی عمو حیدر، شوهرخاله هم به اندازهی او خشکه مذهب نیست و خوشاخلاقی و بگو بخند با مردم را به شماتت و موعظه ترجیح میدهد.
طفلی عمو حیدر!
دلم خیلی برایش میسوزد.
بچههای خاله هم دیر به دیر به دیدنش میروند آنها هم از دست سختگیری و طرز فکر خاله به تنگ آمدهاند.
سر عروسی زینب دختر بزرگش کم مانده بود عروسی تبدیل به میدان جنگ شود.
چرا؟
چون برادر شوهر زینب آمده بود توی مجلس و چند سانت گردن لخت زینب را دیده بود.
خاله سمیرا کم مانده بود پسره را با دستانش خفه کند.
کاش خاله این افکار سرسختانه را کنار بگذارد.
حتی خدا خودش توی قرآن گفته لا اکراه فیالدین.
بهشت زوری در حکم همان جهنم است.
کاش خاله بداند همهی آن هایی که آن ور آب بیحجابند و دینشان مثل ما نیست اما دلشان مهربان است و باوجدان کار میکنند و به نیازمندان کمک و مشکلی از بشریت حل، هم خدایشان، خدای ماست و خیلی بیشتر از ما مستحق پاداشند.
دین وسیله است، هدف که نیست، آمده که از ما آدم بهتری بسازد؛
آدمهایی که دل، چشم، دست و فکرشان پاک و زیباتر شده، مهربانتر شدهاند نه اینکه پاک از زندگی دست شسته، مدام ذکر بگویند، احکام از بَر کنند و به موضوعات دیگر و باز کردن گرهی از کار کسی فکر نکنند و از زندگی لذت نبرند.
اینجور باشد، خاله سمیرا تنهای تنها میماند.
آرزویم این است که خاله، به خودش بیاید و باز همان خالهی مهربان سابقم شود.🥺
کاش …
نی نوا / داستانک
۴ فروردین/۴
@neynava_nevesht
آخرین دیدگاهها