دودره بازی ناموفق!

دودره بازی ناموفق!

با جلمبری تو کوچه پس‌کوچه ها پلاس بود و فحش می‌داد.
رفیق شفیق شخیص، شخصیش که با ریخت و اخلاق گندش مو نمی‌زد حمداله، پسر عمویش بود.

خوشبختانه همه‌ی آن ناسزاها را حواله‌ی خودش می‌کرد و تکه‌کلامش ..‌یدن به آب بود که هر وقت شانس نمیاورد یا از کار با اردنگی بیرونش می‌کردند به زبان میاورد.
توی هیچ کاری بند نمی‌شد، یا بند به آب می‌داد یا به خاطر ریخت و قیافه‌‌اش عذرش را می‌خواستند.

مشکلشان ژنتیکی بود، پدرانشان هم فقیر و ژنده‌پوش بودند و از ادب و پاکیزگی چیزی در چنته نداشتند و مردم زیاد داخل آدم حسابشان نمی‌کردند.

یک روز ننه یک گونی آرد گذاشت روی کولم تا ببرم بی‌بی صغرا برایمان نان بپزد.
ما تنور نداشتیم و آرد را می‌بردیم بی‌بی صغرا برایمان نان می‌پخت.

گونی کوچک روی کولم راه افتادم.
داشتم می‌رفتم که یکهو رحیم صدایم کرد‌:
“هی جوادی، رو کولت چیه؟”

گفتم: “آرده، می‌برم بی‌بی صغرا نونش کنه.”

حمداله گفت:
“چند میدی ما برات ببریم؟”

گفتم: “خودم که دارم می‌برم شما چرا ببرین؟”

حمداله گفت:” قراره بری اونجا چند ساعتم علاف بمونی تا بی‌بی نونا رو بپزه، بقچه کنه بده دستت.
چه کاریه تو برو پی بازیت، ما آرد رو می‌بریم و می‌مونیم نونو تحویل میدیم.”

من که دلم طاقچه نداشت، از خدا خواسته، گفتم:” اینکه عالیه. این‌جوری حوصلمم سر نمیره.”

گفت:” باشه، اما به یه شرط.”

-” چه شرطی؟”

+” ۴ تا نون بدی ما”

-” اونوقت ننه منو بکشه؟!”

حمداله گفت:
” میشه یه کار کرد، چند تا نون رو تیکه تکیه کن بگو سگ اومد روم ترسیدم نونا از دستم افتاد تیکه پاره شد.
این‌طوری ننت آمار نونا از دستش در میره.”

گفتم:
” باشه”
گونی رو دادم و رفتم پی یلللی تللی با بچه های محل.

ظهر شد، رفتم دم خونه‌ی بی‌بی صغرا، منتظر شدم.
دیدم خبری نشد.
در زدم.
گفتم:” بی‌بی!
رحیم و حمداله اومدن پیشت؟”

گفت:” آره، نونا رو گذاشتم تو بقچه دادم بردن.
چطور؟”

دستپاچه گفتم:
“ههههیچیی.
همینجوری”.

بی‌بی گفت:” راستی شما نون دارین؟”
گفتم : “آره بی‌بی. هنوز تموم نشدن.”

نمی‌دانستم چه کنم.
افتادم تو کوچه پس کوچه دنبالشان.
از هر کسی پرسیدم ندیده بودشان.
نمی‌دانستم با چه رویی به خانه برگردم، توی فکر و خیال سر هم کردن قصه بودم تا تحویل ننه دهم:
سگ وحشی بهم حمله کرد و گونی آرد همش ریخت زمین.
کمی هم آب دهن روی چشمانم مالیدم که یعنی گریه هم کرده‌ام.

در زدم.
ننه آمد.
با نگرانی و عصبانیت داشت نگاهم می‌کرد.
گفتم:” ننه به خدا، تقصیر من نبود، سگه، سگه…”
در این لحظه، رحیم و حمداله از توی ایوان صدایم کردند.
“جوادی نگران نباش، ما همه چی رو به خاله خاتون گفتیم؛
گفتیم که موقع برگشت، از سگ ترسیدی و نونا از دستت افتاد.
خوب شد ما اونجا بودیم و نونا را برداشتیم.”

ننه گفت:
“حالا چیزیت که نشد.”
گیج و منگ، گفتم: نه.

ننه در حالی که می‌رفت برایم آب بیاورد با غرولند بهم فهماند که دفعه‌ی آخرم باشد که نان از دستم میفتد تا این کثافت‌ها بیاورندش.
ننه که رفت توی اتاق، رحیم گفت: “دیدیم دیر کردی ما هم گشنه، گفتیم خودمون نونا را بدیم خاله خاتون و به نون و نوایی برسیم.”

دیگر کارمان همین شده بود.
موقع تمام شدن نان، آرد را می‌دادم آن‌ها می‌بردند من هم می‌رفتم پی کیف و بازی، بعد دو سه تا نان می‌دادم دستشان و به دروغ می‌گفتم: بی‌بی صغرا از دستش در رفته.
یا من توی راه یکی دو تا را گشنه بودم، خوردم و …

بالاخره روزی دروغ‌هایم تمام شد و با اشاره‌ی بی‌بی، ننه داستان را فهمید و به خاطر دروغ‌گویی و دودره‌بازی عقوبتم کرد و باز هم نان رحیم و حمداله آجر شد و به قول رحیم …یدن به آب!

نی نوا

پ.ن: …یدن به آب: منتفی شدن، بر باد رفتن

۹ فروردین/۴

داستانک/ کلمه بازی

@neynava_nevesht

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *