استحالهی حال
استحالهی حال
گاه برای استحالهی حال، مرمت کاخ فروریختهی امید، احیای تفکری میرا، بازگشت به مسیر رشد و بالندگی، به بیش از شرابهی اشک و پشیمانی نيازمنديم.
باید بیهیچ شفقت و اغماضی پشت میز استیضاح و استنطاق نشست، منِ مجرم را به چهارطاق بست و از اریکهی پوشالی غرور به زیر و از کنج بیغولهی تحقیر بیرون کشید.
گاه تنها اعتراف قاطع است که چشمانِ خمار ادراک را میگشاید.
اقبال بزرگیست!
برپایی محکمهای در مقابل خویشتنی مجرم با قاضی، بازپرس و وکیلی که همه از جنس خویشتنت هستند.
صدور حکم راستین و عادلانه تمام آن مهمی است که محکمه باید بر آن اهتمام ورزد تا منِ خطاکار به راه رستگاری هدایت گردد و استحالهای نیک رخ دهد.
که در این میانه است که سران محکمه سربلند و اعتبار عدالت درونی قوام مییابد.
نی نوا
۲۳ فروردین/۴
#تاملانه
#کلمه_بازی
🌱🌱🌱
بخارِ افکار و خیالاتمان، در تصعید و میعان همت و اقدام است که شکل میگیرند.
نی نوا
۲۳ فروردین/۴
#گزین_گویه
🌱🌱🌱
قدرتِ افکار منفی در ساختن مستندات!
غرق درس بود.
شیطنت کرده، خواستم کمی سخت بگیرم و امتحانش کنم.
گفتم: “پاشو ظرفها را بشور.”
فکری سمت آشپزخانه رفت.
دقایقی بعد صدای ظرف آمد.
منتظر چنین لحظهای بودم، از حال داد زدم:” شکستی؟”
– “نه مامان.”
با خودم گفتم دروغ هم میگوید، خوب است صدایش آمد.
غرولند کنان به سمت سینک ظرفشویی رفتم.
چشمم به قوری تَرَک برداشته پیرکس افتاد.
با غیض نگاهش کردم:
” نشکستی هان؟ پس این چیه؟
حوصله نداری بگو نمیشورم دیگه چرا میزنی میشکنی؟”
با تعجب گفت: “نه مامان چیزی نشکست.”
قوری را جلوی چشمش بردم و گفتم:
“پس این چیه؟”
قوری را در دست گرفت و به محل تَرَک دقیق شد.
با لبخند گفت:” مامان این که تَرَک نیست، تار موعه!”
با حرفش قوری را دقیقتر نگاه کردم.
راست میگفت.
بدون اینکه خود را ببازم، گفتم: “اه چندشم شد. خب، خودت بگو چی رو شکستی؟”
-” هیچی مامان، فقط بشقابه توی آب چکون بد گذاشته بودم، سر جاش لیز خورد، صدای اون بود.”
سرم را بلند کرده، آبچکان را دید زدم.
همه چیز عادی بود.
نمیدانستم آن همه غیض بیخودی و کاذب را کجا و چطور خالی کنم!
با همان ابروهای اخمدار گفتم:
” حواستو بیشتر جمع کن.”
با مهربانی گفت:
” ببخشید،
حواسم پی حل یه فرمول ریاضی بود که اونم حین شستن ظرفا یادم افتاد.
مرسی که بلندم کردی وگرنه حالا حالاها کشفش نمیکردم.”
در ظاهر سکوت کردم اما در دل خود را بخاطر افکار منفی که در سر داشتم سرزنش کردم!
نی نوا
۲۴ فروردین/۴
#داستانک
🌱🌱🌱
مرتضا و مرتضی!
آن روز، روز عقدکنانش بود.
همهی تدارکات توسط خانوادهی خودش و مرتضی انجام شده بود.
به سمت آرایشگاه در حرکت بودند که یکهو مرتضی صدای ضبط مازراتی را پایین آورد.
با لبخندی مشتاقانه پرسید:
“صنم!
میدونی به چی فکر میکنم؟!”
متعجب گفت: “نه.”
مرتضی حواسش به جاده و او، با صدایی بم و از نایِ جان برآمده گفت:
“به اینکه اون روز تو انجمنِ داستان نویسی، عمدا اسم قهرمان داستانت مرتضی بود یا …؟!”
صنم با لبخند، لب به دندان گرفت و حق به جانب گفت:
“واقعا که، فکر کردی بهت نخ دادم ؟!
نهخیر آقا، من معمولا اسم شخصیتهای داستانم ناخودآگاه به ذهنم خطور میکنن.”
-“و منم ناخودآگاه تو سرنوشتت خطور کردم و چه خطور قشنگی.”
با این حرف هر دو خندیدند اما این گفتگو جراحت زخمی کهنه را برای صنم، تازه کرد.
بغض در گلو به سمت پنجره برگشت.
یاد آخرین نامه افتاد.
” صنمجان، عشق ناکامِ من!
کاش هیچ وقت ندیده بودمت!
من که داشتم زندگیم را میکردم، چرا از زندگی ساقطم کردی؟
اگر قرار بود عشقم را پس بزنی، اصلا چرا عاشقم کردی؟
نکند از زجر کشیدنم لذت میبردی؟
هنوز هم نمیدانم پیام ارسالیت یک اشتباه بود یا شیطنت!
اما تو که میخواستی پس بزنی چرا اصلا با پا پیش کشیدی؟
شاید چون شاهزادهی رویایت سوار اسب سپید نبود و تاج پادشاهی بر سر نداشت!
باشد، بگذار نامش عدم تفاهم باشد، حالی که رفته رفته تفاهم و علاقهمان بیشتر میشد و کمتر نه!
نفرینت نمیکنم چون با تمام بیوفایی همچنان عاشقانه دوستت دارم.
اما صنم، اگر دگربار کسی را مبتلای عشقت کردی، رهایش نکن.
خوشبخت شوی.
او که عاشقت بود: مرتضا”
اشک از دیدگانش جاری شد.
برای اینکه مرتضی اشکش را نبیند، چشمانش را مالید و گفت:
“فکر کنم گرد و غبار رفت تو چشمم.”
نی نوا
۲۵ فروردین/۴
#ادامه_نویسی
#داستانک
🌱🌱🌱
روسپیِ روسپید!
صبح شده بود.
اتاق پر بود از عرقِ تَن و عرقِ الکل.
پرتوهای مصر خورشید بالاخره از کناره پرده خود را به تخت رساندند.
با چشمان خمار، دستش را دراز کرد و از زیر بالش، اسکناسها را بیرون کشید.
زیر دماغش گرفت، بوی اسکناس مثل مشروب مستش میکرد.
اسکناسهای نو و تانخورده نشان از رضایت مشتری داشت.
لحظاتی به تخت خیره ماند، لبخند تلخی گوشهی لبش ماسید.
” حیف که زن دارم وگرنه خوشگلتر از تو؟!”
پوزخندی زد.
زن
چقدر این کلمه برایش بیمعنی بود.
از زن بودن جز پیکرهی زنی تو خالی چیزی نمانده بود.
زندگیش در مستی، مشتری و اسکناس خلاصه شده بود؛ زندگی سگی که این راه را جلوی پایش گذاشته بود.
آن همه اسکناس و عشق بازیهای رنگ به رنگ مشتریانِ سرریز از هوس، در تمام این سالها لَختی از درد و سوز ابدی آن رخداد جانگداز را نزدوده بود.
بستهی اسکناس را کنار اسکناسهای دیگر در کیفش گذاشت.
به سمت دستشویی رفت تا آبی به صورت بزند.
دستی به صورت عملشدهاش کشید، با آنکه تلاشهایش برای زیبا ماندن بیثمر نبود اما از طراوت و زیبایی بکر جوانی دیگر اثری به جا نمانده بود.
کوکوی مانده از شب را لقمه گرفت و به سرعت آماده شد.
ماتیک سرخِ سرخش را بر لب کشید و راه افتاد.
به پاتوق همیشگی رفت و منتظر شکار شد.
گرگ زیبایی بود.
مثل هر روز دشتش، گلستان بود.
کارش را بلد بود؛ به چند چشمک و عشوه، دلها را میربود.
دو جوان و مرد میانسال در کسری از دقیقه در حال وقت گرفتن بودند.
بعد از قرارمدارها به سمت سوپری کنار پارک رفت.
چند بسته چیپس و کیک خرید.
سوار خط ویژه شد.
خطی که به خانهی ریحانه میرفت؛
محل نگهداری کودکان بیسرپرست.
-“خدمت شما خانم علوی.
به امید خدا میخوام ماهه دیگه هم کمک حال سه تا دیگه از بچهها باشم.”
خانم علوی اسکناسها را میگیرد.
+”زنده باشین خانم همتی.
خدا رو شکر که هنوز انسانهای خوب و مهربونی چون شما پیدا میشن.
بچهها از دهنشون خاله پروین نمیفته.”
بعد از دیداری شاد و دوستانه با بچهها و خوردن کیک و چیپس، ساعتش را نگاه کرد.
به قرارش با مشتری اول زمان زیادی نمانده بود.
از موسسه بیرون زد.
یاد حرف خانم علوی افتاد:
“خدا رو شکر که هنوز آدمای خوب و مهربون مثل شما پیدا میشن.”
آدم خوب؟!
همانطور که منتظر تاکسی بود دختر نوجوانی را دید که با لبخند از کنارش رد شد.
دخترک چهرهی معصومی داشت درست شبیه نوجوانیش.
بغض چون ماری بر گلویش چنبره زد.
از خودش عُقّش گرفت.
کاش میتوانست به گذشته و روزهای پاک و معصومیت کودکی برگردد.
تاکسی جلوی پایش ترمز کرد.
راه افتادند.
راننده :
“این مسیر ترافیکه، از اتوبان باید برم.”
حرفی نزد، خاطرهی لحظات شیرینش با بچهها را در ذهن مرور میکرد، بچههایی که سرنوشتی شبیه به او میتوانستند داشته باشند!
لحظاتی که حس میکرد واقعا زنده است و زندگی میکند.
دقایقی بعد
اتومبیل پلیس به محل حادثه رسید.
تاکسی مچاله شده کنار گاردریل افتاده بود.
او و راننده در دم جان داده بودند.
نی نوا
۲۶ فروردین/۴
#کتابنام
#داستانکt
🌱🌱🌱
گلآقا
نامش گلآقا بود اما نه گلآقای مجلهی خدابیامرز کیومرث صابری.
دکهی گل فروشی داشت و همه به این نام میخواندنش.
موهایش جوگندمی بود و صورتش مهربان و استخوانی.
شبیه زندهیاد بهمن زرین پور.
گاهی به شوخی میگفت برادرش هستم.
همیشه بوی گل میداد و دکهاش تکهی کوچکی از بهشت بود.
توی آن یک وجب جا، صد نوع گل و گیاه جا کرده بود، آن هم با چه سلیقه و هنری.
میگویند دست به خاک بزنی طلا شود، گلآقا دست به خاک میزد گل میشد.
میتوانست هر گل پژمردهی جان به سر شدهای را زنده و سرپا کند.
چند نفر از اهالی محل بودند که هر روز یک شاخه گل، روزیشان بود؛
سن و سال گذشتههای محل و علی.
پسر ۱۰ سالهای که مادرش با صندلیچرخدار این ور و آن ور میبردش.
اگر کسی گل را برای دِیت اول، خواستگاری، چشم روشنی، چیزی میخواست ارزان حساب میکرد.
انگار نه انگار که اصلا گل برای همین مناسبتهاست.
خلاصه به هر بهانه با همه خوب تا میکرد.
کنکور، برق قبول شدم و رفتم دانشگاه شهرستان.
در خوابگاه میماندم و تعطیلات به خانه میامدم.
گاهی پدر و مادر سر میزدند.
وسط ترم بود که آمدند.
هر دو بغ کرده بودند.
گفتم: “چیزی شده؟!”
مادر غمزده گفت: “زهرا گلآقا رفت.”
با تعجب گفتم:” دکشو جمع کرد؟”
مادر سری به نه تکان داد و گفت: “کلا رفت.”
ماتم برد.
آخرین دیدارمان، زنده شد.
تولد مادر بود که چند شاخه رز میخواستم.
با لبخند مهربانش گفت:
-“مبارک باشه دخترم.
آفرین که قدر مادرتو میدونی.
مامان باباها لنگه ندارن تا هستن باید مثل پروانه دورشون چرخید.”
بغضم گرفت.
مادر گفت:
“زهرا از وقتی رفته، انگار خاک مرده تو محل پاشیدن؛ مثل گل پلاسیده است.
همهی اهل محل، بیبی فاطمه، خاله ملیحه، عمو رضا، آقا جواد سلیمانی، پرویزخان و بیشتر از همه علی! داغون شدن.
نمیدونی چه قیامتی بود سر مزار.
حالا به جای دکش، دکهی سیگار فروشی زدن.
حیف شد مرد خوبی بود.
خدا بیامرزدش.”
گیج و منگ بودم.
رفتم سراغ آلبوم خانوادگی و آخرین گلبرگهای خشک رز، بوییدمشان و اشک ریختم.
نی نوا
۲۶ فروردین/۴
#داستانک
#کتابنام
🌱🌱🌱
لحظهی حماقت،
یاس،
سستی،
تحقیر،
ناکامی،
و در نهایت اشک و ماتم؛
درست لحظهای است که خود را با دیگری مقایسه میکنیم!
و به راستی چه مقایسهی بیخردانهای!
چرا که حتی اثرانگشتهای شبیه به هم، هم، به هم نمیمانند و در وانفسای این همه تفاوت، به دنبال کدام شباهت، مقایسه، رخ میدهیم؟
شبیه مقایسهی آسمان و زمین است!
عناصری که نه جای هم بودهاند و نه میتوانند باشند!
با پاک شدن صورت مسألهای چنین غلط، آگاه، امیدوار، کوشا، بزرگ، پیروز و شاد خواهیم بود، همانی که باید باشیم.
بهتر است هر وقت هوس خودزنی و مقایسه به سرمان زد، نگاهی به اثر انگشتمان بینداریم.
اثری که یکتا و بینظیر است.
درست مثل خدا!
نی نوا
۲۶ فروردین/۴
#تاملانه
🌱🌱🌱
خطِ سیرِ زندگی در یک جمله!
زندگی یک واژه است و هدفش یک جمله؛
بسم ا… الرحمن الرحیم.
(به نام خداوند بخشنده مهربان)
بعضیهامان گیر همان بسمِ اولِ جمله ماندهایم و هنوز چشممان به جمال خدا روشن نشده!
آنقدر سرمان گرم من و نام خویش است که خدا را نه یادمان میفتد و نه یاد میکنیم.
اصلا نمیدانیم چرا باید جمله را بخوانیم!
گروه دوممان وضعیت بهتری دارند.
اینجا قدم در راه رسیدن به خدا یا بهتر است بگویم خدایان نهادهایم و تفاوت در درجهی تعالی و یافتن معنای خدای حقیقی از بین خدایان است.
خدایانی که بسته به وسعت و بیداری روح، قلب و مغزمان متجلی میشوند.
مسیر از خدای ثروت و شهرت شروع میشود تا خدای بخشندهی مهربان و ادامهی جمله.
گروه سوممان الرحمانینان هستند که به متعالیترین مفهوم خدا دست یازیدهاند و غرق بخشندگیند.
آنان هر چه میبینند خیر است و مهربانی خدا.
از ویژگی آنان شکرگزار بودنشان است و برق ذوق چشم از هر نعمت حتی به ظاهر کوچک زندگی.
آنها یک قدم تا رسیدن به پایان جمله دارند!
در نهایت به خواص میرسیم، آنهایی از ما، که رحمانیت خاص خدا را پشت سر گذاشته به رحیمیت رسیدهاند.
آنها که جز خدا نمیبینند، در عشقش غرقند، در افلاک سیر میکنند، به او وصلند!!!
اینها به اوج داستانک زندگی رسیدهاند؛
به نقطه سرِ خط یک جمله و یا بهتر است بگویم زندگی برای شروعِ داستانی دیگر از عشق و نور؛
ماجرای نویی از زندگی،
داستان ناب و بیبدیلی دیگر از خدا،
خدایی که با او پیوند خوردهاند.
و شاید این بار نوبت آنهاست که باید داستان یکخطی این همه زیبا بنویسند، درست مثل خدا!
نی نوا
۳۰ فروردین/۴
#تاملانه
🌱🌱🌱
بومرنگها باز میگردند
توی کوچهی بنبست مینشستیم.
خانهمان ۳ چهار متر پایینتر از خانهی مادرجان بود و سر کوچه آبجی خدیجه مینشست.
همهاش قوم و خویش با هم وصلت کرده بودند و چند لا فامیل شده بودیم.
تهتغاری بودم و شدم زن پسرعموی مادر که همسایهمان بودند.
سیما ۶ ساله بود و علی دو ماهه.
داشتم خانه را جارو میزدم که دیدم سیما سرش را چپکی از در آورد تو و با شیطنت گفت:
” مامان!
مادرجون همش میگه با کفش تو خونه نریم، اونوقت خودش با کفش اومده تو اون اتاق.
بیا دعواش کن.”
بهتم زد.
رفتم توی اتاق و دیدم همانجا جلوی در توی چهارچوب نشسته.
رنگش پریده بود.
حق با سیما بود، دمپاییهای کهنه پایش بودند.
گفتم: “مادر جون چیزی شده؟!”
با حالی بیرمق گفت : “حمیده، پام!
پام به اختیارم نیست.”
با تعجب گفتم:
-” یعنی چی مادرجون؟”
خم شد و با دستان چروک لرزانش، شلوار نخی را بالا داد و از پایش نیشگون گرفت.
سرش را با ناامیدی بالا آورد و گفت:
-” اصلا حس نداره حمیده.
نمیدونم چِم شده.
از خونه تا اینجا به زحمت خودمو کشیدم آوردم.”
نگران شدم.
دست و پایم شروع کرد به لرزیدن.
دمپاییها را درآوردم و زیر سرش بالش گذاشتم دراز بکشد.
مصطفی نبود، صبح زود رفته بود سرویس.
آن روزها خبری از گوشی موبایل نبود و تک و توک در خانهها تلفن پیدا میشد.
بدو رفتم سر کوچه، خانهی آبجی خدیجه، خانه نبود.
سرآسیمه برگشتم، سیما را گذاشتم پیش مادرجان و علی به بغل به سرعت راه افتادم سمت خانهی آبجی خجسته.
خانهشان چند کوچه بالاتر بود.
علی سرما خورده بود و توی راه مدام گریه میکرد.
بالاخره رسیدم.
در زدم.
خجسته در را باز کرد.
انقدر راه را بچهبغل تند آمده بودم که نفسم بالا نمیامد.
– ” خجسته!
خجسته!
مادر جون.
مادرجون…”
+” مادرجون چی؟”
– “پاش لمس شده.
حس نداره.
باید ببریمش دکتر.”
خجسته به ایوان اشاره کرد و گفت:
“مهمون دارم، رفتن میام.”
ماتم برد، حرفی به زبانم نیامد، فقط نگاهش کردم.
نمیدانم راه را چطور برگشتم.
حس بیچارگی میکردم.
سر کوچه دوباره در خانهی آبجی خدیجه را زدم.
این بار خانه بود.
با هم به خانهمان آمدیم.
مادرجان بیحال افتاده بود.
هر دو زیر بغلش را گرفتیم و یواش یواش از پلهها پایین آوردیم.
مادرجان تا صورت نگران و چشمان ترم را دید به سختی و با صدای ضعیفی گفت:
“نگران نباش حمیده.
چیزی نیست.”
اما حال و روزش چیز دیگری میگفت.
پایین پلهها رسیده بودیم و در به در دنبال ماشین که امیر پسر خجسته سر رسید.
آن زمان آمبولانس در شهرمان نبود.
ماشین گرفتیم، بردیمش دکتر.
مادر سکته مغزی کرده بود.
۱۰ روز توی بیمارستان بستری شد.
همه مثل پروانه دورش پر میزدیم.
در طول این ۱۰ روز به زور دو سه جمله توانسته بود حرف بزند.
آن هم احوالپرسی نوههایش بود.
روز آخر بود که سرحال شده بود، فکر میکردیم دیگر حالش خوب میشدد اما فردا صبح از میانمان پر کشید و رفت.
میگویند دم رفتن، اغلب حال مسافران خوب به نظر میرسد اگا
آخرین جمله و نگاه مادرجان، دم پلهها، همهی این سالها به دلم چنگ زده است.
…
موج اول کرونا بود که مبتلا شدم.
ریههایم به شدت درگیر شده بودند.
سرفههای وحشتناک امان نمیداند.
کمکم با سِرُم، دارو و استراحت سرپا شدم.
آن روز صبح امیر زنگ خانه را زد.
“- خاله حمیده!
چادرتو سر کن مامانو ببریم دکتر.”
+” دکتر ؟
مگه چی شده؟”
+”هیچی مامان میخواست بره سبزی بگیره.
یهو افتاده.
صورتش کج شده، دست و پاشم نمیتونه تکون بده.”
” ا… اکبر!”
سرفهام گرفت.
“سرفه کنات گفتم خاله من هنوز کامل خوب نشدم، میترسم بیمارستان دوباره بدتر شم.”
امیر دلخور میخواست برود که گفتم:
“مگه خواهرات نیستن؟”
سری تکان داد و گفت:
” هی خاله …”
فهمیدم که باز قهر کردهاند.
چادر سر کرده، راه افتادیم.
خجسته گوشهی خانه افتاده بود و ناله میکرد.
بردیمش دکتر.
دکترها گفتند سکتهی ناقص زده.
۴۰ جلسه فیزیوتراپی برایش نوشتند.
سر ۱۰ جلسه بچهها هر کدام انداختند گردن آن یکی و نبردندش.
از آن زمان چند سال میگذرد و دست و پای خجسته همچنان بیحرکت است و دهانش هم کج.
دو سه روز یک بار سر میزنم و کاری داشته باشد انجام میدهم.
با واکر به سختی راه میرود.
ظهر نشسته بودیم که شروع کرد به ناله از حال و روزش.
از اینکه بچهها کم سر میزنند.
در یک آن، حرفی که تمام این سالها قورت داده بودم، آمد توی دهانم.
یکهو چهرهی خجسته محو و مادرجان آمد جلوی چشمم.
گفتم:
“خواهر بذار اینو بگم، تو دلم سنگینی نکنه.
یادته مادرجون مریض شد؟
بچه بغل اومدم دنبالت.
گفتم مادرجون مریضه.
با همسایهها نشسته بودی به غیبت و گفتی مهمونام رفتن میام؟!”
اشک در چشم خجسته نشست.
با حسرت و بغض دستی به دست و پای لمسش کشید و دیگر چیزی نگفت.
پ.ن:
اقتباس از یک داستان واقعی
نی نوا
۳۰ فروردین/۴
#داستانک
AM]
🎋کشتن رویاهایتان به این دلیل که محالند یعنی غیر مسئول بودن در برابر خویشتن.
🎋 اعتبار میان شما و خدا نهفته است نه در رأیی که دوستان و آشنایانتان به شما میدهند.
🎋خالق، ما را خلاق آفریده است، خلاقیت ما هدیهای از جانب خداست و کاربرد خلاقیتمان هدیه ما به خدا.
پذیرش این معامله آغاز پذیرش خویشتن است.
جولیا کامرون
راه هنرمند
۳۰ فروردین/۴
#گزین_گویه
🌱🌱🌱
حسادت ۱😒
نمیدانم حسادت از کجا پایش توی زندگی ما آدمیان باز شد؟
بابا آدم و مامان حوا طفلیها ساده چرا اما مطمئننا حسود نبودند و توی بهشت کنار فرشتهها داشتند شاد و خرم زندگیشان را میکردند.
هر اتفاقی افتاده اینجا روی زمین بوده!
حالا دروغ چرا من جای بابا آدم بودم شاید به اینکه چرا مثل فرشتهها بال ندارم و نمیتوانم پرواز کنم، حسادت که نه، غبطه میخوردم.
الله اعلم!
شاید هم باباآدم یک چیزی گفته، خدا هم در جوابش یک چیزی ولی خب جایی درج و مکتوب نشده، چون صلاح نبوده!
باری، تنها کسی که توی آن بهشت گل و بلبل با درختانی که نهر از زیرشان میگذشته و حسابی دلانگیز بوده، حسادت کرد فقط ابلیس بود و بعد هم که داستان سقوط اتفاق افتاد که البته به نظرم میشد آن را هم با یک گفتمانی چیزی حل کرد.
مثلا همین پرواز نکردن باباآدم را اگر زیادی توی بوق و کرنا میکردند، ابلیس حسادتش این همه گل نمیکرد.
بعضی وقتها موضوعات واضح تنها با گوشزد کردن است که خوب دیده میشوند!
اسمش حسادت شد اما خودمانیم این احتمال هم بعید نیست که ابلیس ترسیده باباآدم جای خدا بنشیند و پدرش را دربیاورد، اینطور شوریده است.
تا با صغرا کبرا، رشتهی کلام از دستم در نرفته این را بگویم که حالا این وسط مشکل این است که ما وقتی اولاد آدم هستیم چرا حسادت را از ابلیس به ارث بردهایم؟
آدم فکرش هزار جای بد میرود اما عیب است بابا آدم و مامان حوا پدر و مادرمان هستند و انسانهای خوبی بودند و اگر کاری میکردند این بار خدا از زمین به زیرزمینی، غاری، چیزی پرتشان میکرد و آنجا هم مسلما آنتن نمیداد و هیچ اطلاعی از زندگی بشریت نمیتوانست به بیرون مخابره شود و هزار تا اتفاق دیگر.
اصلا بابا آدم و مامان حوا انگیزه عشقولانه برای هم در کردن و ادامه دادن نسل انسان از سرشان میافتاد.
اما خداوکیلی امروزِ روز هیچ بنیبشری پیدا نمیشود خونش پاکِپاک باشد.
حتما به قدر اپسیلونی قطرهای، حسادت در آن پیدا میشود.
با دلایل بالا به احتمال قطع به یقین در تمام این سالها ابلیس تلاشش را با موفقیت انجام داده و همان خویی که با آن از بهشت رانده شده را با تزریق توی فکر و خیالمان به خورد ما آدمیان که به خونمان تشنه است داده.
اما با همهی این تفاسیر و مذموم دانستن حسادت، با دقیقتر شدن به موضوع میتوان گفت، هیچ انسان حسودی، انسان بدی نیست.
حسادت از آنجا گل میکند که من میپندارم تو آن بالا بالاهایی و من این پایین پایینها و چرا؟
آن هم نه چرای انسانی و عقلانی، چرای اینجا معنایش این است که وقتی من هستم تو چرا باید آن بالابالاها باشی؟
چرا باید داشتههای تو زیاد باشد و من کم.
و…
میبینید، مشکل از یک پندار غلط است
و اگر کسی پیدا شود و به منِ بچهآدم بفهماند که پدرجان اشتباه میکنی و به این تقسیمبندی صفر و یکِ پندارت نیست، شاید سر عقل بیایم و این سنگ حسادت را از دامن بیندازم.
این پندار لاکردار بد چیزی است.
خیلی زور دارد.
میتواند از یک کاه کوه بسازد؛
زشت را زیبا و زیبا را زشت بنمایاند.
اصلا کل حواسهای پنجگانه را بدجور ریسِت میکند و تازه با برنامهی غلط هم راهاندازی.
اما این پندار، این پندار چطور توی مغزمان، آن ۳.۵ وجب جا( با وجبم اندازه گرفتهام)، اگر خیلی کلهگنده نباشیم، جا شده؟!
خب با کمی عقبگرد خیلی بزرگ میتوان گفت، داستان به ترس باباآدم و مامان حوا برمیگردد.
شوک رانده شدن از بهشت و یکهو از دست رفتن تمامی آن همه خوشی.
بله خواهر و برادر عزیزم، آن ترس نشست توی ژن پدر و مادرمان و این شد که ترس از دست دادن توی وجودمان لانه کرد و به پدیدهی حسادت رسید.
اگر خدا بعد از هبوط و آن سقوط یک مشاوری، رواندرمانگری چیزی میفرستاد تا این تروما را از روح و روان والدینمان برطرف کند، الان همگی از موفقیت هم داشتیم کِل میکشیدیم و در پوست خود نمیگنجیدیم.
.
با نگاهی به گذشتهی افراد حسود؛ آنها که دوز حسادتشان بالاست، هم میبینیم اغلب، همین بوده است؛ گذشتهای دردناک و سخت.
یا خیلی بیچیز و ندار یا خیلی سختکوش که پدرشان درآمده.
و این شرایط سخت با خونشان عجین شده که این همه زندگی را سخت و کم میبینند؛
حس میکنند منابع کمند،
موفقیتها انحصاریند،
شانس حرف اول را میزند،
منفینگرند.
فکر میکنند چیزی یا باید مال آنها باشد یا مال هیچکس.
میپندارند که اگر دیگری داشته باشد آن منبع تمام میشود و دست آنها خالی میماند و به این ترتیب تمام انرژیشان را برای بقای خود به زعم خویش گذاشته، حسادت میکنند و چوب لای چرخ موفقیت دیگران میگذارند تا کلهپا شوند…
ادامه دارد.
نی نوا
۳۱ فروردین/۴
#تاملانه
2 پاسخ
باریکلا. چراغ وب سایتت همیشه روشن
ای جانم چه چسبید این پیام.
همچنین عزیزم