داستانی کوتاه و واقعی از توکل

داستانی کوتاه و واقعی از توکل

 

انگار دستم نمک نداشت یا نه شانس هیچ وقت یار نبود.

شوهر اولم را وقتی تازه داشتم مزه زندگی را میچشیدم از دست دادم.

جوانیمان فقط غرولند میکرد و به هر بهانه زندگی را به کام هر دویمان تلخ.

بدعنق بود، اما 1 سالی میشد که کمتر ایراد میگرفت و مهربانتر شده بود.

اما گویا این خلق وخوی به خونش سازگار نبود که به سال نکشید رخت عزا تنم کرد.

 

 

– پسرم پس این شد 3.200.000  تومان دیگر درست است؟

: بله مادر

– خدا خیرت دهد.

سلامت باشید مادر

گویی در حال دزدی بودم.

پول را توی یک نایلون فریزر گذاشتم و نایلون را دورش پیچیدم و از مسئول باجه دو تا چسب گرفتم و چسباندم تا  بسته باز نشود.

به  این سو و آن سو نگاه کردم و پول را گذاشتم توی کیفم و زیپش را بستم و از بانک بیرون آمدم.

در راه بودم که گوشیم زنگ خورد.

اسمش را که روی گوشی دیدم تمام تن و بدنم لرزید

جواب دادم: الو بله

گفت : معلوم هست کدام گوری هستی؟

زود باش بیا خانه ما خیلی وقته آمده ایم.

دست و پایم را گم کردم.

گفتم: باشه خرید هستم میایم.

گفت: مگر نشنیدی گفتم خیلی وقت است آمده ایم زود برگرد خانه.

گفتم: باشه

تلفن را قطع کرد.

مردد ماندم، حالا چه کنم وقتی میگوید زود از نیم ساعت بیشتر طول بکشد روزگارم سیاه است و اگر همین الان بدون فوت وقت بروم بیشتر از نیم ساعت زمان میبرد.

گویی میر غضب در خانه منتظر بود تا جانم را بگیرد و من هم باید به این مرگ جان میسپردم.

از همان روز اول دلش با من صاف نبود.

هر چه برای بچه، خودش و شوهرش میکردم اصلن به چشمش نمی آمد.

هیچ وقت زحماتی که برای مراقبت از  پدر آلزایمریش میکشیدم را نمیدید.

شوهر دومم از بد شانسیم دو سال بعد از ازدواجمان ،آلزایمر گرفت و حالا 4 سال است که  از او مراقبت میکنم و در تمام این مدت دختر بی چشم و روی تاریک دلش مرا  میچزاند.

هر چه به نام پدرش بود با دوز و کلک به نام خود کرد و هر بار تقی به توقی میخورد و حرفی میزنم، میگوید 5 سکه مهرت را می اندازیم جلویت برو و دیگر برنگرد.

خانه شوهر اولم را فروختیم و سهم بچه ها را دادیم تا بلکه به زخمی از زندگیشان بزنند، فکر نمی کردم روزی بشود که خودم درمانده و مسکین شوم.

خشکم میزند حالا با این پولی که گرفتم چه کنم؟

(اندک پولی که از ارث پدری سهمم شده بود و گذاشته بودم بانک تا با سود کمش هر وقت دستم تنگ بود، به کارم بیاید.)

می دانستم  وقتی به خانه برسم وسایلم را وارس یمیکند ، درست مثل خانه که همیشه وقتی میاید همه جایش را میگردد، جلوی چشمم بود که به آب خوردنی این پول را از چنگم در میاورد، به ناگاه یاد برادر زاده ام افتادم، می دانستم که بهترین گزینه برای سپردن پول است.

بیشتر از پسرانم هوایم را داشت و گفته بود که با کمک پسرانم خانه ای برایم بسازند و یا اجاره کنند.

میخواستم پول را به او بدهم تا بلکه گوشه ای از کار ساختن یا اجاره خانه را بگیرد.

اگر پول را میبردم و به او میدادم ، به خانه دیرتر می می رسیدم و دمارم از روزگارم در میآمد و اگر پول را با خود میبردم، از چنگم .

نمی توانستم برگردم بانک و دوباره در صف بایستم و پول را به حساب برگردانم.

گفتم خدایا خودت کمک کن و بعد به راه افتادم.

در فکر و خیال بودم که دیدم  در حال عبور از بازارچه سر گذر هستم.

دختر و مادری جلوی طلافروشی ایستاده و داشتند طلاها را نشان هم میداند، زن به نظرم آشنا آمد، بی اختیار سلام دادم و گذشتم.

30  قدمی دور شده بودم که صدایی گفت:

حاج خانم چادرت میخوره زمین.

به سمت صدا برگشتم، همان زنی بود که چند دقیقه قبل به اسم آشنا سلام داده و از کنارش گذشته بودم.

دست داد و گفت: من را میشناسید حاج خانم؟

گفتم: والا راستش نه، به نظرم آشنا هستید و جایی دیدمه تان

زن گفت: شما عمه آقا وحید هستید؟

گفتم: بله

زن گفت: من صاحب خانه شان بودم

با این حرف به یکباره همه چیز یادم آمد

سختی و مصیبت زندگی گویی همه چیز را از ذهنم پاک کرده بود

گفتم: بله شناختم

هنوز هم وحید خانه شماست؟

زن گفت: نه خیلی وقت است رفته اند و خودشان خانه دارند اما طرف ما هستند.

گفتم: طرف شما ؟

گفت: بله

چشمانم برقی زد و در دلم شعله امید روشن شد … گفتم: میشود یک زحمتی به شما بدهم؟

زن گفت: بله بفرمایید حاج خانم

گفتم : میشود یک امانتی به وحید برادر زاده ام بدهید؟

زن گفت: بله چرا که نه، ما که این مسیر را میرویم.

بارو کردنی نبود که در عرض چند دقیقه مشکلم به این زیبایی حل و فصل شد.

زن قابل اطمینانی بود و همان فرشته ای بود که خدا برای کمک نازل کرده بود.

( چهره آن زن شباهت عجیبی به این تصویر داشت که با نام منبع منتشر شد، امیدوارم  اصل امانت داری رعایت شده و صاحب اثر هم راضی باشند.)

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

4 پاسخ

  1. زهرا چه خوشگل نوشته بودی. دلم برای اون پیرزنه لرزید. چه خوب تصویرسازی کردی.
    من پیرزنه رو دیدم باهاش رفتم جلوی طلا فروشی حتا دختر شوهر دومشم دیدم. آفرین. راستی. توکل خیلی خوبه. خیلی. خیلیا.

  2. ممنون صبا خوش‌قلم🥰
    اره توکل حلقه مفقوده خیلللی از لحظات زندگی ماست.
    آفرین به تو صبالی خیلی خوب میری تو بطن متن

    1. چه عالی
      ممنونم عزیز
      این نظر شما خیلی قوته قلبه ها چون خودتون اهل داستان نویسی هستین و خوب هم مینویسین👌🙏

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *