سعی کنیم کمی جسورانهتر انتخاب کنیم!
در هر صورت، با هر انتخابی حتی نادرست؛ عامدانه یا نابخردانه، مدت زمان رسیدن به نقطهی بعدی تعالی روحه که طول میکشه.
به قول جان لنون یا چاپلین، همه چی تهش خوبه اگه نیست بدون هنوز به تهش نرسیدی.
آدم و حوا دو انتخاب داشتن:
موندن تو بهشت یا خوردن سیب و گندم و خروج از بهشت.
که انتخاب دوم باز هم با طی طریق عبورِ موفق از چالشهای زندگی به بهشت ختم میشه.
اما آیا بهشت دومِ خودساخته، زیبا و لذتبخشتر از بهشت اول نیست؟!
اشتباهات ما هم در نگاهی بازتر و مقتبسانه از حرکت رو به رشدِ کل، نهایتا به یک نتیجهی مثبت میرسه؛ اگر که مسئولیتش رو بپذیریم و خودمون رو به چالش بکشیم تا غربال حوادث، عیار درکمون رو ببره بالا و روحمون بیشتر اوج بگیره.
پدر و مادر کبیرمون بزرگترین اشتباه! زندگیشون رو مرتکب شدن اما آیا این همون شجاعتِ خطرکردن نبود؟!
خطرِ نافرمانی خدا (اون که خالق عشقه!)
بچه هر چی سر به راهتر محبوبتر اما بچههایی که چهارچوبها رو میشکنن و پر دل و جرأتترن جایگاه ویژهای دارن.
شبیه سرکشیمون تو خردسالی و جونی!
والدینمون با وجود هر طغیانی همچنان دوستمون دارن و وقتی سرمون به سنگ خورد و برگشتیم آغوششون برامون بازه، حتی بیشتر از قبل و ما این بار با تواضع و دست پر از یه تجربهی نابه تلخه که برمیگردیم اونم با دلی پرتمنا.
بعضی وقتا این انتخاب، اشتباه و خطرکردنا تاوان بزرگی دارن، اما به نسبت تلخی و سختیشون، اگه که ما رو به اون نقطه از اوج و کمال، برسونن ارزششو دارن.
به نظرم اون که خطر کرده، درسته پدر و مادر رو با رفتارش چزونده اما اونا ته دلشون از داشتن این بچهی جسور خوشحالن و از اینکه متوجه اشتباهش شده و حالا با درک بهتر تو راه درستیه، خشنودن.
توی این مطلب، تاکیدم در کنار تأمل روی خطرکردن، اینم هست که نباید مردد بود و با ترس چیزی رو پذیرفت.
گاه باید خطر کرد.
وقتی حسی قوی توی وجودمون میگه از این راه برو، بشنویمش و مسئولیت انتخابمونو بپذیریم، درست یا نادرست بالاخره مسیرمون رو به هدف متعالی که کائنات و استاد تعالی قرار داده، پیدا خواهیم کرد.
خطر و انتخاب کردنه مسئولانه بهتر از مرگ تدریجیِ ترس بزدلانه و انتخاب نکردنه!
نظر تو چیه دوست خوبم؟
نی نوا
۱ خرداد/۴
___________
وای از غروبی که به شبِ آرامش نرسد!
در فرهنگِ لغات احساسم، عشق و شادی را کم دارم و غم و درد و حسرت را به هر معنی بسیار.
و چه پر از غمواژهام!
آخرین بار در درمانگاه خلوت، نفرت تجویز شد.
باید تیشه بر ریشه مینهادم.
آجر به آجر، کاشی به کاشی عمارت عشق را در هم میشکستم.
عمارتی بلندبالا، به بلندای خاطرات زیبایی که بر خیال بسته و یکیک چیده بودم.
و من چنین کردم.
قلعه از هم فرو پاشید، دل، خون شد. ویرانهای از عشق بر جا ماند و ضرباتی تا عمق جان، جانکاه بر دل.
شب آمد و چه خوش، چه فرخنده آمد.
هولناک است روزی که شب نباشد، که نیاید!
دست مهربانِ شب در دست، به نظارهی ویرانهی دل، به دیدار حسرت، جای خالی تمام فرداهای زیبایی که نیامدند، رفتم.
مثل هر شب، دستپر بود شب،
لبریز از جانِ هستی،
موسیقیِ جان،
سکوتی تا مرز ابدیت.
تا لحظهی روییدن تنهاترین رستنی آن سوی جهان از دل تاریک خاک.
سکوتی در من و من در او تنیده.
تار و پود نتها روح من است که به انگشت هنرمند شب ملودی سکوت را مینوازد و سمفونی آرامش را به هقهق بغضی شکسته و باران اشک میامیزد.
باشکوه است.
خرابات دل آرام و روشن است دیگر.
ویرانهی عشق را به آغوش میکشی همچون مادری که گور جگرپارهی خفته در خویش را به بر.
آرام میشوی، آرام.
آرام میمانی، لبخند میزنی، زندگی میگذرد، میگذرد تا غروب دلگیری دیگر، غروب نفسگیری که نمیدانی کی بیصدا، ناجوانمردانه، بیهوا از راه میرسد.
اما پایان، پایان غروب، این است همان ریسمان آرامش.
هر غروبی هر چند غمبار، پر درد، چون به شب، سکوت، زیارت و باران آرامش میرسد، دلنواز است.
زیباست، میشود بار غم را بر دوش کشید.
وای و دردا از غروبی که به شبِ آرامش نرسد!
نی نوا
۳ خرداد/۴
#کلمه_بازی
#یادداشت
_______________
تابلوهای اسرارآمیز
جهانگرد نقاش در حالی که نگاهش را به سختی از آبی بیکران آسمان بیرون میکشید، همچون یک گلادیاتور نیزهی مداد را برای دریدن دل کاغذ و بیرون کشیدن طرح عاصی خفته در آن به نیش تراش کشید.آخرین تابلوی رونمایی شده، برشی از امواج دریا بود با سبد میوهای چون گهواره بر آن.
میوه و امواج چنان دارای نبض تپندهی حیات بودند و باظرافت و چیرگی ترسیم گشته که دست بیننده بیاختیار برای گرفتن سبد یا لمس آب دراز میگشت.
تصاویری که گویا میان مشاهده و خلق آنها ثانیهای وقفه نیفتاده بود.
مسافر هنرمند داستان، همواره غرق حیرت بود.
برق چشمانش هیچگاه به افول نگرایید.
گاه به هنگام خستگی، پلکهایش را میبست و به دنیای نادیدنیها سفر میکرد.
جهانی ناشناخته که به مدد طرح و رنگ، مرئیش میساخت اما بهگونهای بسیار رازآلود.
همانقدر که دنیای مرئی بیرون را به روشنیِ فراتر از مرز حقیقت ترسیم مینمود، دنیای نامرئی درون را به رمزآلودترین شکل ممکن به تصویر میکشید.
خطوط نقش بسته، سراسر وهمآلود و خیالانگیز بودند و هر کس به فراخور درک و اندیشه، مفهومی از آن اقتباس مینمود و بسیاری بیهیچ درکی، همچنان انگشت تحیر به دندان میگزیدند.
آوازه جهانگرد رسام و تابلوهای زیبا و مرموزش در جهان پیچید.
علاقمندان از سراسر دنیا برای دیدن آثار بینظیر و کشف راز نهفته در آنها، سرازیر میگشتند؛ اما هنرمند جوان در هیچ مصاحبهی تلویزیونی شرکت نکرد و هیچگاه از شهودش، رازِ سر به مهر تابلوها سخنی به میان نیاورد و این تنها جملهای است که از او به یادگار ماند:
“بیهیچ اندیشه و کلامی به طرح خیره شوید آنقدر زیاد تا میان شما و مشاهده فاصلهای نباشد، آنوقت است که حس ساکن در نقاشی و پاسخ سوالتان را درخواهید یافت و این همان زمانی است که به سکوت و آرامش خواهید رسید، همان که طرح از آن رُسته است.
این طرحها نجاتبخشند اگر بدانید!”
او جهانِ دیده و نادیده را به دیدن و دیده را به طرح به تسخیر میکشید.
شگفت آنکه برخی از بیماران با بیماری صعب العلاج، با خیره و غرق گشتن در تابلوهای اسرارآمیز، در مدت زمانی اندک در کمال بهت همگان، بهبود حاصل کردند و همانطور که خالق طرحها گفته بود هیچ یک از آن شفایافتگان، راز معجزهی خود و مفهوم نهفته در نقاشی را بر زبان نیاورد و در سکوتی ژرف فرو رفت!
نی نوا
۴ خرداد/۴
#داستانک
#کلمه_بازی
_______________
موش و درنا
بالشش خیس بود.
چشمانش مثل قورباغه وق زده بود.
تمام شب تا خوابش ببرد اشک ریخته بود.
آن هم به خاطر درنا؛ عروسکی که دخترک یک لحظه هم از توی بغلش زمین نگذاشت؛
یاسمین، دختر همسن پریزاد و همسایهی دیوار به دیوارمان که زیادی تخس و لوس بود.
همیشه همین بود.
خودش را نگه میداشت، حرفی نمیزد بعد یکهو منفجر میشد.
باز لجبازی او را میشد به حساب بچگیش گذاشت اما رفتار زشت پروین را نمیشد تحمل کرد که با افتخار گفت:”یاسمینجان اگه چیزی را نده دیگه نمیده. دخترم حرفش حرفه.
پریزادجان بهتره تو هم با عروسکای خودت بازی کنی خاله.”
من هم دست کمی از پریزاد نداشتم و اصلا به خودم رفته بود، لام تا کام چیزی نمیگفتم.
چند بارغیظ آمد نوک زبانم بگویم که اگر قرار بود با عروسک خودش بازی کند و به کسی ندهد خب میماندید توی خراب شدهی خودتان بازی میکرد، چرا آمدید اینجا؟ اما لب گزیدم و با لبخند تصنعی مسخره که از فرسنگها داد میزد خنده نیستم انزجارم، حرف توی حرف آوردم که موضوع کش نیامد.
معمولا آدم منعطفی هستم و با هر قشر میتوانم دمخور باشم یا لاقل تحملش کنم اما پروین چیز دیگری بود.
تحمل کردنش به اندازه دوی ماراتن از روحم کار میکشید.
هر چقدر زیر کتری دلم را کم میکردم قُل نزند، باز با حرفهای خودشیفتهی کنایهدار و بدتر از آن لحن کش دارِ دلریشش، از معاشرت و جشنهای آنچنانی و بریز بپاشهایش که میگفت، داغ میشدم، سر میرفتم، به بهانهی سر زدن به غذایی که بار گذاشتهام، میامدم آشپزخانه چند لیچار بار خودم می کردم و برمیگشتم.
معمولا به هیچکس فحش نمیدهم، حتی توی خلوتم نه اینکه بلد نباشم انگار به زبانم نمیاید.
بد و بیراههایم معمولا متوجه خودم است و بیشتر حالت سرزنش دارد.
برای اینکه سرِ حالش بیاورم صدای موسیقی دلخواهش را بلند کردم و همزمان شروع کردم به رقصیدن.
“پاشو پریزاد مامان!
پاشو گلم.
بیا برقصیم.”
بیحال و ترش کرده از جایش بلند شد و به در اتاقش تکیه داد و گفت:
“مامان!
چرا من دیروز هیچی به یاسمن نگفتم؟
آخه چرا عروسکشو نداد؟
من که همه اسباب بازیامو بهش میدم.”
برای اینکه حساسیت موضوع را از سرش بیندازم متمرکز روی رقص بندری خودم با شانههای لرزان و لب خندان که با آن موسیقی 6 و 8 مضحک به نظر میرسید گفتم: “بیخیال مامان.
تو هم این بار یکی از عروسکاتو بهش نده. “
بغ کرده، دستانش را در هم گره کرد و گفت: “آخه همشونو دادم دیگه.”
-“خب، یه نوشو میگیریم.
باشه؟”
گل از گلش شکفت:
“باشه” و بعد مثل مادر سرخوشش شروع کرد به رقصیدن.
البته خیلی مدرن و متفاوتتر.
رفتیم اسباببازی فروشی و چشمش یک عروسک موشی را گرفت.
جانوری که توی عروسکهایش نبود و خيلی دوست داشت!
با برنامهی از پیش تعیین شده و هماهنگی قبلی مادردختری، عروسک موشی به بغل، رفتیم خانهشان.
یاسمین تا عروسک را دید.
چشمانش درخشید.
-” ای وای پریزاد چه موش موشکی.
بده نگاش کنم.”
پریزاد در حالی که منتظر چنین لحظهای باشد لبهایش را به تفاخر به هم فشرد و سرش را به جهت مخالف چرخانده گفت:
“اینو تازه خریدیم خیلی دوسش دارم.
بهت نمیدم.”
پروین تا حرف پریزاد را شنید و اخم یاسمین را دید زل زد به چشمان دختر و با صدای ملامتگرانه گفت:
“وا پریزاد خاله، چرا نمیدی عروسکتو یاسمین؟
مگه شما دوست نیستین؟”
قبلا حرفهایم را آماده کرد بودم.
متفاوتتر از همیشه با چهرهی حق به جانب گفتم:
” پروین جان، چی کار به بچهها داری خودشون میدونن چی کار کنن.
تازه پریزادم مثل یاسمینجان جدیدا اگه چیزی را نخواد به کسی بده دیگه نمیده، مام به تصمیمش احترام میذاریم.”
پروین را بگو، شد مجسمهی ابوالهول، صدای پارت پارت ترکیدن ذرت احساسش را از گوشهگوشهی دلش، میشد شنید.
سرخ شد، لبهایش به هم چسبید.
چیزی نگفت، اما معلوم بود خطابهی غرای منهدمکنندهای پَرِ گلو دارد.
با خویشتنداری، گاهی نگاهی خبیثانه به پریزاد میکرد و بعد انگار تو دلش صلوات بفرستد، به حال عادی برمیگشت.
تابستان بود و با وجود اینکه دلم هلاک هندوانههای قاچشدهی روی میز بود، تا چهرهی برافروخته و سکوت سنگینش را دیدم دیگر حضور را جایز ندانستم.
فیلم آموزشیمان تمام شده بود و میتوانستیم محل را به مقصد منزل ترک کنیم.
گوشی را از کیفم در آوردم:
” ای وای پریزاد!
بابا پیام داده که امروز زود میاد.
باید بریم.
تو یه فرصت دیگه مزاحم میشیم، پروین جان ببخشید.”
باورتان میشود؟!
به هفته نکشیده اسباب کشی کردند!
البته چند بار گفته بود که اینجا در شان ما نیست و قرار است برویم، اما نمیدانستم تا این حد نازکنارنجی باشند که آن اتفاق برای رفتن مصممشان کند و حتی برای خداحافظی نیایند.
باری، این پیشامد هر چه بود برای من یکی خوب شد، دیگر تصمیم گرفتم حرفم را بزنم و خودخوری نکنم.
خدا کند همسایهی جدید با این تصمیم تازه، زیادی حساس نباشد!
نی نوا
۵ خرداد/۴
#داستانک
__________
سکوتِ فاجعهبار!
قسمت اول
۵ سالی میشد مشغول به کار بودم و بالاخره مسئول دستگاه شدم؛
دستگاهِ تاریخزن.
روی سلفون لواشکهای بستهبندی شده تاریخ و بارکد میزدم.
آن روز، دستگاه چند بار بازی درآورد؛
یا جوهرش پخش میشد یا برخی ارقام را چاپ نمیزد.
با وجود اینکه از دیدن ریخت پلیدش اکراه داشتم صدایش کردم.
سلانه سلانه با خندهی مشمئزکنندهی هميشگی آمد.
جریان را گفتم و نمونه چاپهای مورددار را نشانش دادم.
دستش را دراز کرد سلفونها را بگیرد که مثل همیشه زهر هوسش را ریخت و دستم را لمس کرد.
دندانهایم را بهم فشردم.
نگاه کارشناسانهای به تایپ دستگاه انداخت و بعد آمد به سمتم به طرف دستگاه.
کیپِ کیپ کنارم ایستاد.
عادتش بود حریم شخصی زنان برایش معنا نداشت.
خودم را کنار کشیدم.
خندید و گفت: “چیه؟
میترسی بخورمت.”
به هدف ترک محل، حرفش را نشنیده به حالت جدی گفتم:
“تا شما دستگاه رو بررسی کنین من برم کمک بچهها.”
با نگاه هیزش همچنان که داشت وراندازم میکرد گفت:
“چی کار داری بشین یکم استراحت کن، اختلاط کنیم، خوشگلخانم.”
کِرم داشت خیلی.
بدون اینکه به حرفش وقعی نهم:
” درست شد اطلاع بدین میام” و به سرعت از اتاق خارج شدم.
نیم ساعتی بود که با بچهها مشغول جدا کردن ضایعات بستهبندی بودیم که سر و کلهی نسناسش پیدا شد.
– “شعله، دستگاه درست شد بیا برو سر کارت.”
هیچ یک از زنان و دختران را به اسم خانوادگی صدا نمیکرد، گویی گفتن نام کوچکشان هم میتوانست تا حدی ارضایش کند.
پا نگه داشتم برود و بعد بروم که دیدم برّوبرّ نگاهم میکند.
“یالا تولید خوابیدهها.”
به سرعت به سمت بخش چاپ رفتم و او هم پشت سرم.
میدانستم با چشمان بیحیایش تا آخرین قدم بیشرمانه وراندازانه مشایعتم میکند.
دستگاه را روشن کردم.
همچنان داشت نگاهم میکرد؛ دریده، پرطمع.
“ببین چاپا درستن؟”
چند سلفون را برداشتم، همینطور که حواسم به ارقام چاپی بود به یکباره مثل گرگی که برهی بینوایی را به چنگ آورد، بازویم را گرفت.
-“کافیه یکم خوش اخلاق باشی تا بهت خوش بگذره شعلهجان.”
کوپ کردم.
دستم یخ کرد.
به نفس نفس افتادم.
به سرعت و با خشم بازویم را از توی دست کثیفش بیرون کشیدم.
” خجالت بکش پست فطرت.”
لبخند به لبش ماسید.
سرش را بالا گرفت و خصمانه چشم در چشمم گفت:
” چی گفتی؟”
در حالی که آتش خشمم شعلهور شده بود بلند گفتم:” همونی که شنیدی.”
با چشمانی پرغیض، نفس تندی از پرهی دماغ پَخش بیرون داد و گفت:
“نه معلومه خیلی بهت رو دادم، پر رو شدی!
حالا میبینی، نشونت میدم!”
و به سرعت محل را ترک کرد.
پی در پی، لحظهی گرفتن بازویم تداعی میشد و قلبم به تپش میفتاد.
با وجود حال بد و افکار پریشانم، چون از تولید عقب بودم مشغول کار شدم اما تصمیمم را گرفتم؛ مرگ یکبار شیون هم یکبار.
باید کسی لب باز میکرد و میگفت اینجا چه خبر است.
تنها من قربانی شهوتچرانیِ کلامی و فیزیکی این مرد هَوَل نبودم؛
مریم، سوگل، پری و خیلیهای دیگر هم بودند اما همه میترسیدند یا از کاربیکار شوند یا بیشتر اذیتشان کند.
از شانس من، درست جایی که من بودم دوربین نصب نشده بود و من هیچ شاهدی برای اثبات تعرضش نداشتم.
زودتر از آنچه فکرش را بکنم احضار شدم.
کمیته انضباطی ترتیب دادند.
با حالی پرتشویش به سمت دفتر مدیر در حرکت بودم.
به تهش فکر میکردم تا ترسم بریزد:
نهایتش اینه که اخراجم میکنن خب بکنن.
کار که قحط نیست میرم جای دیگه، خیاطی میکنم و …
اینها را میگفتم اما چهرهی عزیز و مهدی و شیوا از جلوی چشمم دور نمیشد.
دور میز بزرگ نشسته بودند؛
مدیر اداری، مدیر تولید، کارگر فروش که به ترتیب به عنوان نماینده کارفرما، نماینده سرپرستان و نماینده کارگران بودند…
نی نوا
۶ خرداد/۴
#داستانک
ادامه 👇
@neynava_nevesht
نینوا | زهرا زمانلو, [5/27/2025 5:44 AM]
سکوتِ فاجعهبار
قسمت دوم
مدیر اداری گفت: “خانم ابراهیمنژاد از شما انتظار نداشتم.
خرابکاری دستگاه و همینطور بیاحترامی به سرکارگر؟!”
خدای من!
چه داستان قشنگی سر هم کرده بود.
هاج و واج گفتم:
“خرابکاری دستگاه؟!”
مدیر تولید که طرف سرکارگرش بود برای اینکه دهانم را ببندد گفت:
“متاسفانه خانم ابراهیمنژاد شایستگی مسئولیت نداشتن و ما خیلی زود دستگاه رو سپردیم بهشون.
این سومین باره که به خاطر دستگاه چاپ، تولید عقب افتاده.”
متعجبانه نگاهش کردم.
“آقای مدیر، خودتون هم میدونین که اون دوبار قبلی هم تقصیر من نبود.
متاسفانه طرز کارش رو آقای فرشباف کامل یاد نداده بودن.
و اینبارم به خاطر سرویس نشدن به موقع دستگاه اینجوری شد که من توی برگهی گزارش کارم نوشتم و به آقای فرشبافم گفتم.”
با این حرف مدیر اداری، جویای برگه شد اما مدیر تولید که رگ خواب مافوق دستش بود و نمیخواست خودش یا سرکارگرش سهلانگار به نظر برسند خم شد دم گوشش چیزی گفت که حالیم نشد و داستان برگه همانجا منتفی شد.
همگی پشت هم بودند و شانسی نداشتم.
نماینده کارگران هم دمخور سر کارگر بود و کلمهای برای دفاع از من بر زبان نیاورد.
نگذاشتند حرفم را بزنم و مرخصم کردند تا منتظر تصمیم کمیته باشم.
خیلی زود چند برگه اخطار تازه به تاریخ گذشته، توی پروندهام چپاندند و گفتند خوش گلدین.
اخراج به خاطر تکرار توبیخ، خرابکاری و تمرد از دستور مافوق و بیاحترامی و ..
نمیتوانستم در مقابل این بیعدالتی ساکت بمانم.
لااقل باید حرفهایم را میزدم.
مدیر اداری به نسبت مدیر تولید منصفتر به نظر میرسید، تصمیم گرفتم جریان حرمتشکنی سرکارگر را با او در میان بگذارم و آخرین تلاشم را برای دفاع بکنم.
با دقت به حرفهایم گوش داد و آخر سر گفت:
اگر از همکاران زن، شهادت دهند و حرفهایت را تصدیق کنند که فرشباف آنگونه که تو میگویی رفتار کرده و میکند، رای کمیته را لغو میکنم.
خوشحال بودم.
این طوری میتوانستیم دست و پای فرشباف هرزه را جمع کنیم و سر جایش بنشانیم.
رفتم پیش دوستانم.
پری، سوگل و مریم.
با ذوق و شوق یکنفس همه چیز را برایشان تعریف کردم.
گفتم کافیست بیایند شهادت دهند یا زیر برگهی شهادت نامهای که تنظیم میکنم را امضا کنند که دیدم اخم هر یک رفت توی هم و گوشهای کز کردند.
مریم گفت: “شعله از کار بیکار میشم. بچههامو چی کار کنم؟”
پری گفت:” بیفایده است، فکر کردی مدیر، سرکارگری که یه کارخونه رو میچرخونه رو ول میکنه طرف تو رو بچسبه؟!”
سوگل که بزدلتر از آن دو بود گفت: “شعله والا من میترسم، اینجوری تازه باهامون بدترم میشه.”
با حرفهایشان آب پاکی ریختند روی دستم.
با واکنششان، واکنش بقیه هم دستم آمد.
سرافکنده و غمگین پیش مدیر رفتم و از ترس دوستانم گفتم.
گویی او هم سرش برای دردسر درد نمیکرد، سکوت کرد و دیگر چیزی نگفت.
خیلی زود تسویهام را دادند دستم و با بچهها خداحافظی کردم.
رفتم پیِ بیمهی بیکاری اما در این مدت بیکار نماندم.
میرفتم پیش زن همسایه و از او خیاطی یاد میگرفتم تا بتوانم توی کارگاه خیاطی کار کنم.
چهار ماهی بود که از شرکت و بچهها بیخبر بودم. بواسطهی زن همسایه توی کارگاه خیاطی کار پیدا کردم.
همه زن بودند و صاحب کار هم زن خیرخواه و مهربانی بود.
کارش در مقایسه با شرکت طولانی بود و مدام سرمان توی چرخ، اما راضی بودم.
عصر خسته از کار برمیگشتم که گوشیم زنگ خورد.
مریم بود.
صدایش گرفته و غمگین بود؛ انگار مفصل گریه کرده باشد.
خبرهای خوبی نداشت.
سرکارگر بعد از اخراج من جریتر شده بود و وضع بدتر.
نوبت به سوگل رسیده بود و …
باورم نشد.
آخرین تصویر در خاطرم مانده، چهرهی معصومش بود با لبانی لرزان از ترس، ترس از اینکه اگر شهادت دهد فرشباف بیشتر لج کند …
و حالا او خودکشی کرده بود!
پایان
نی نوا
۶ خرداد/۴
#داستانک
_________________
تاری
(برگرفته از کوری ژوزه ساراماگو و کاملا بیربط به آن)
پرچم بلاهتم بالا بود.
قصور از پدرمادر و تربیتم نبود.
آمار کروموزومهایم هم درست بود، توی راه، یا بدو تولد فرشتهها کش نرفته یا اشتباهی زیادی جاساز نکرده بودند.
چیزی که بود اوایل که چشمِ عقاب را داشتم مخیلهام ایراد داشت و بعدش عدسی چشمم.
با آنکه داستان عینکم از رسول پرویزی را هم خوانده بودم، یک جو عقل نکردم که فکر کنم دست و پاچلفتگی و بریز بپاش تازهام نه از سر به هوایی و دَنگی که از تاری چشم است.
این ور آن ور زیاد بُردَندَم برای دوا درمان.
اما آخرین درمانگاه و پزشکی که اکبرآقا بقال ته کوچه آدرس داد که شاید افاقه کند، پزشک درجه یک میهنی فارغالتحصیل ایالت مینه سوتا موتای آمریکا بود که برای خدمت به وطن، جلای آمریکا کرده بود و همو البته آب پاکی روی دستمان ریخت.
پزشک حاذق در حالیکه حرف ر را خیلی غلیظتر از خوانش حماسی شاهنامه تلفظ میکرد و کسرههای اضافی کلمات، نشان از انگلیسی غلیظش میداد، نگاهی نه طبیبانه که پدرانه به چشمانم کرد و گفت: بیماری نادر است.
گفتم: وحیدم.
دستی روی شانهام گذاشت و با نگاه تلطیفشدهی بیشتری گفت:
پسرم!
با تاری چشمانت بساز!
علارغم اندوهی که باید با حرفش به دلم مینشست، شعف عجیبی در خود حس کردم، حس تارزنی را داشتم که یک عالمه ملودی کلاسیک و مدرن برای نواختن دارد.
و البته با تار دیدگانم هر روز آهنگ جدیدی از فضاحت بالا میاوردم.
اوایل که خانواده از بیماری نادرِ وحیدشان خبر نداشتند، هر روز توی فرهنگ لغت سرک میکشیدند تا با فحشی نو و آبدار از روزمرگی درم آورند، اما وقتی جریان را فهمیدند، اول نگاه غمگین چه خاکی به سرمان شده به هم انداختند و بعد مثل این استکیر🥺 به بدبختی مجسم تولیدیشان نگاهی افکنده و از درگاه خدا برای تمام فحشهای رکیکی که داده بودند طلب غفران کردند.
اما خب، چیزی در درون من رخ نداد.
مشکل هر چه هم باشد ۹۹ درصد بستگی به نگاه دارد حتی اگر نگاهت تار باشد.
برای من که هیجانانگیز بود، اینطوری لااقل نامم در تابلوی گینس ثبت میشد.
مگر آدم از خدا چه میخواهد؟!
نام داری،
ماندگاری،
البته که علتش هم مهم است اما نه لزوما برای همه و همینطور من.
دروغ چرا؟!
حالا چشمم تار شده، قبل از تاری چشم چه؟
آخ که آدم را سگ گاز بگیرد اما جو نگیرد!
ابتدایی بودم که توی کتاب علوممان نحوهی درست کردن آتش را خواندیم و من انگار کنی که انسان اولیهای هستم که برای اولین بار به کشف آتش نائل شده، جو زده هر چه چوب خشک و خار و خاشاک توی حیاط و کوچه خیابان بود آوردم وسط حیاط و با کبریتی که آن روز برایم در حکم انرژی هستهای بود آتشی برافروختم، آن هم چه آتشی، تلفاتش به جز پردهی شسته آویزان روی بند و قالیچه ایوان داشت به کل خانه تسری میکرد که خوب شد مادر روضهی همسایه را نصفه نیمه گذاشت آمد خانه تا ادامهی برنامه را در روضهیزندهی خانهی خودش شرکت کند.
مادر گفت:” وسط دعا و نالهزاری، یکهو توی دلم رختشور خانه به پا شد، گفتم غلط نکنم داری دست گل به آب میدهی”
فقط این نبود.
کلی تلفات جانی و مالی دیگر هم داشتم.
مثلا محو تماشای ابری در آسمان میشدم که یا پایم توی چاله میفتد یا با صدای جیغ ترمز موتوری یا سواری به خودم میامدم.
لامصب بدجور توی خیالات گیر میکردم و همهچیز را واضح میدیدم.
در همان نوجوانی یک روز با مادر رفتیم خرید.
زنبیل به دست راهی میدان تره بار شدیم. مهمان داشتیم و باید برای نهار و سالاد گوجه خیار و مخلفات دیگر میخریدیم.
عشق سیمرغ بودم.
یکبار یکی از بچهها آمد داستانش را تعریف کرد و عکسش را نشان داد و من هم شیفتهاش شدم.
به گمانم میوهفروش هم دستکمی از من نداشت، یک تصویر سیمرغ چند در چند روی دیوار مغازهاش چسبانده بود که آدم با دیدنش خیال پرواز میگرفت.
همانجا در حالی که دهانم باز بود و مخم تعطیل، گوجه خیار مادر را هم گذاشتم روی خریدهای قبل.
و راه افتادیم خانه.
توی خانه مادر کیسه نایلونها را یک یک از زنبیل میگذاشت پایین که ای دل غافل!
دیدیم تنها چیزی که خریدهایم گوجه خیار کاهو است و بعدش یک کیسه پر ترب سفید!
چیزی که مادر از آن متنفر بود، آن هم بخاطر بویش.
نگو همانطور که غرق پرواز با سیمرغ بودم زنبیل را اشتباه گرفته و …
اما یک چیز دیگر این تار دیدن هم خوب است، آدم درگیر زیباییهای دنیا نمیشود.
هر چقدر دنیا تار، خواب و خیالات آدم روشن و شفاف است.
برای همین است که تا لنگهی ظهر میخوابم.
البته خبرهای خوبی هم رسیده.
ایلان ماسک کارهایی کرده.
قرار است نابینایان را شفا دهد.
جلالخالق!
یا عیسی مسیح!
از این تراشههای هوش مصنوعی توی مغز کار میگذارند که کار عصب چشم را میکند.
این طور باشد با نصف تراشه کارم راه میفتد، چون من طرح اولیه را میبینم و تنها رزولیشن ایراد دارد.
نی نوا
۷ خرداد/۴
#داستانک
#کلمه_بازی
________________
۹
واژهی رستگار امروز!
داشتیم تاس میانداختیم، آن هم مجازی
و آنهمتر نه برای منچ که برای کلمه سر سفرهی نوشتن آوردن، که دیدیم باز هم عدس و درنا آوردیم.
اما واقعا چرا؟
این همه کلمهی تازه و شیک و پیک آن وقت…
چشمانم را ریز کردم و متفکرانه گفتم حتمی داستانی پشت این تکرار است.
اگر نبودش با من میلی، پس چرا تکرار خیلی؟!
تو نخشان بودم و با همان چشمان ریز شده داشتم فلسفهی جدید ابداعی خود را میبافتم که ای دل غافل، برقمان پرید و سر رشته ار دست نیز هم.
نه اینکه هر روز همان ساعت برقمان بپرد و ما هم هوشنگانه هر بار تعجب کنیم، نه عادت کرده بودیم و آورده بودیمش توی برنامه اما این چند روز اخیر خبری از قطعی نبود، فکر کردیم به نعمات لاینقطع الهی وصلیم و …
باری پریدن برق همان و خاموش شدن فر مغزم برای طبخ داستان جدید از درنا و عدسی همان.
کله شد عینهو یخچال.
کلمات مثل قالب یخ چسبیدند کف برفکِ کت و کلفت فریزر مغز که با کارتک هم رضایت به گُپیدن( کنده شدن) نمیدادند.
لاکردارها از کاشی حمام بدتر چسبیده بودند.
آقا، خودکار بیک را میگویی رفت توی هپروت و سوزنش روی خب و نقطهی ب گیر کرد.
میگویند اَیری اوتوراخ دوز دانیشاخ، یعنی کج بنشینیم، راست بگوییم؛ چه بخواهیم چه نخواهیم کلمه هم موجود زنده است، دل دارد،
گاهی تنبلی میکند.
ناز دارد.
ادااطوارهای جانوری چون انسان از خود نشان میدهد و گاه نمیخواهد لذت چرت توی آرشیو مغز را با آمدن توی شیرینترین داستان حتی عاشقانه که مدام دست به دست و چشم به چشم میگردد، عوض کند.
راستش صبح هم که طوفان فکری به پا کرده بودم و افکارم داشتند از سمتی به سمت دیگر کاغذ میوزیدند، هی منمن کنان مینوشتم دستگیرم شد که امروز روز داستان نیست و برای خودش داستانی است؛ چیزی در قد و قوارههای اعتراض مسالمتآمیز واژهها.
فکر کن فکر کنی بعد نتوانی فکرت را بگویی، خب حس فلج مغزی به آدم دست میدهد.
مثلا توی همان قحطی کلمه و از سویی گرد و غبار فکرم به آشنه پاشیل رسیدم.
اولش خیلی ذوقزده بودم برای پیدا کردن کلمهای که لپ مطلب بود؛
شوخی نیست بار دو خط حرف را بگذاری روی دوش دو کلمه، که دیدم ای بابا چرا هر وقت میخوانمشان قلقلکم میگیرد که فهمیدم بللله، حروف پس و پیش شدهاند و آن پاشنهی آشیل است!
خلاصه که واژهها هم خسته میشوند، حوصلهی نقش بازی کردن توی متن و داستان را ندارند و یکجا کم میاورند، دوست دارند کسی کاری به کارشان نداشته باشد.
تازه بدتر از آن هم هست و بعضیهاشان تروما دارند.
مثلا یک زمانی مورد بهرهکشی غیراخلاقی یک نویسنده، یا آلبوم گویندهای خوانندهای توی متنی، جایی قرار گرفتهاند که خب نمیشود انتظار داشت به این زودیها فراموش کنند.
خلاصهی آخر اینکه نه چک زدیم و نه خیلی چانه و این ۹ کلمه را به خورد متنمان دادیم آن هم جوری که نه مثل شیر دَلَمهزده باشد و نه خیلی آبکی و هم مشمول ذمهی خودمان نباشیم که ننوشتیم، کم آوردیم و به این ترتیب اینبار نیز از تنگنای نداشتن داستان خلاصی یافتیم.
الهی شکر.
نی نوا
۸ خرداد/۴
#کلمه_بازی
@neynava_nevesht
________________
لئو فانتوم، بذر کاشته و پلهای برای لذتِ تماشای بیشتر!
فیلم لئو فانتوم را دیدهاید؛ پسر شبح؟
داستان پسری مبتلا به سرطان که روحش توانایی خروج از کالبدش را دارد، البته نه برای مدت زمانی طولانی.
این پسر سعی دارد به یک کارآگاه در پیدا کردن سرِ نخ یک تبهکاری کمک کند.
لئو فانتوم کسی است که بیماری صعب العلاج دارد و در عین حال توانایی نادر.
در نگاهی باز، ژرف و جستجوگرانه برای یافتن معنایی از نور در دل تاریکی، گاه ما نیز نسخههایی از لئو فانتوم را در زندگی خود تجربه میکنیم که اغلب در بخش رنج آن غرق میشویم بدون آنکه توجهمان به جنبهی فراظاهری داستان باشد؛
از نسخهی خیلی کوچک یک دلتنگی تا یک بیماری سخت و مشکلات گوناگون.
گاه هیچ به نظر نمیرسد اما دنیا دنیای متوازنی است.
اگر جایی، چیزی کم میشود به حکمتی، جای دگر، به رحمتی، اضافه میگردد.
بارها دیدهایم.
در زندگی خود یا دیگران.
مثلا فردی که نابیناست، علارغم نداشتن چشم از قوه شهودی بالایی برخوردار است.
یا فردی معلول خیلی چابک و زرنگتر از یک انسان سالم از پسِ کارهایش برمیاید.
یا مهرِالهی ناخودآگاهِ نهفته در دل انسانها برای یاریدادن به افراد ناتوان و …
در نگاه به خودمان، بیماری، رنج و مشکل همان بخش ارزش افزودهی داستان است.
در حقیقت، مشکلات یا دردهایمان همان پاشنهی آشیل منیت هستند؛ چیزی که من را به زانو درمیاورد تا روح را به پرواز درآرد.
به نظرم همین جمله، میتواند چون شوکر، بیدارمان کند تا نگاهمان را از درد و مشکل به روحی ورای دیدن که از جسم و تجربه فراتر است، برگیریم.
هر جانکاهی، مرزی از روحمان را جابه جا میکند.
مرزی برای فرانگریستن، فرا بودن، فرازیستن؛
شبیه کاشتن بذر برای روییدن درخت و وسعت بخشیدن به گسترهی باغ است.
و در همین کاشتن بذر است که روایت رنج و درد رخ میدهد؛
لحظهی شکافتن خاک و خل وجودمان برای نهادن بذرپرثمر در نقطهای درست از هستیمان؛
آنکه با گذر زمان، صبوری و بیداری نهال یا درختی از تعالی، ثمر خواهد داد.
و این یعنی وسعت وجود،
خرمی باغِ روح و قدمی فراتر از آن من قبلی.
یادمان باشد که بیداری و تامل در چرایی رنج و بهرهبردن از آن، چون آب حیات است برای رشد آن بذر تعالیبخش.
باید کوشید، فراتر از درد بود و در خاطرهی رنجِ کاشت، فرصت برداشت را از دست نداد.
همواره روی پلهی بالاتر است که منظرهی آسمان، خورشید و اوج زیباتر به چشم میاید.
کافیست به ماندن رضایت نداد و تشنهی بیشتر دیدن بود و رشد کردن و قدم از قرم برداشتن.
نی نوا
۱۰ خرداد/۴
#تاملانه
_________________________
او همه جا بود و نبود!
او همه جا بود و نبود؛
در خیال آرام گنجشک، میان شاخ و برگ درختانِ باغ؛
میان دستان سیاهِ روسپیدِ تلاش، روی قطرههای عرقِ آچارکشیهای بابا،
گرمیِ نوازش مادر، خطوط نگرانِ پیشانیِ فرداها؛
لابلای تار و پود وِرد بسما… بالشِ پشمیِ یادگار مادرجان،
او بین نمرات دفترِ آموزگار دلسوز؛
میانِ خطهای خیابان زندگی، کوچه پس کوچههای داستان و افسانه در حال تردد بود.
او در اشک و در لبخند؛
نان سر سفره،
آب دریا،
آبی آسمان،
سبزِ چشم نواز چمن،
صلابت کوه،
ایمان طفل به وجود شیر حیاتبخش مادر
شعشعهی تابش آفتاب
متانت حضور زیبای ماه
سرخی لبخند دلربای دلبر؛
او در من،
در نفسهایم،
دستهایم،
قدمهایم،
تپش قلبم،
در لبخندی که به پیرزنی ناامید هدیه دادم، جای داشت.
او سوار بر بال نسیمیدلکش در هوای داغ تابستان،
در قاچ یک هندوانهی شیرین،
شکوفهی شادابِ بهار،
رنگارنگ خزان،
سپیدی برف نوبرانهی دی
صدای شرشر آب، نغمهی دلانگیز بلبل،
مخمل گلبرگ لاله،
او در بند بند تن هر چه بود جاری بود.
او همه جا؛
دیدنی
شنیدنی
بوییدنی
لمس کردنی
چشیدنی، بود.
او همه جا بود و نبود.
نی نوا
۱۱ خرداد/۴
#کلمه_بازی
—————————-
انگشتِ حلقهی بیلاک!
عرق سردی روی پیشانیم نشست.
رفتم توی کمد دیواری.
عادتی که با وجود ۴۰ سالگی ترک نشده بود.
هر وقت کار بد میکردم یکراست میرفتم توی کمد.
کمدمان گلهگشاد بود و وقتی درش را میبستی و تاریک میشد گویی خودت را بهتر میدیدی و میشنیدی!
کمی بعد از رفتن علی، صدای بوق و بلندگویش بلند شد.
وانتیِ میوهی سر محل که درست جلوی مجتمع ما نگه میداشت.
مشتری همیشگی بودم.
فروشنده، مرد کاریِ چهارشانهی خوش اخلاقی بود که همواره از بداخلاقی عیالش مینالید.
گاه سر به سرش میگذاشتم، میگفتم:
” زنت رو بفرست پیش من، شوهرداری یادش بدم.
حیف مرد خوبی مثل تو نیست؟”
همسن برادر کوچکم بود و حرفهایم خواهرانه و به شوخی بود.
رفتم پایین و با خوش و بش همیشگی میوه و سیبزمینیپیاز سَوا کردم.
آنجا بودم که فرشته، همسایهمان هنهن کنان، از مجتمع زد بیرون.
گفتم: “چرا نفسنفس میزنی؟”
گفت: “برقها رفته، با پله اومدم”
حساب خریدها را صاف کردم و تا خواستم دست دراز کنم کیسهها را بردارم، گفت:
“شما کارت نباشه فرنگیس خانم.
سه سوت گذاشتم دمِ در.”
گفتم: “نه بابا تو چرا؟”
-” نشنیدی همسایتون چی گفت؟ برقا قطعه.
شمام که طبقه ۷ میشینین این همه پله رو میخوای با این بار بری بالا.
تو کاریت نباشه، ردیف میکنم.”
از من اصرار و از او انکار که زبل راه افتاد و من هم پشت سرش.
تا برسم بالا، رُس پاهایم کشیده شد.
برق که میرود تازه آدم میفهمد این مخترع آسانسور چه انسان بزرگی بوده، آن هم با این همه طبقه!
همانجا جلوی پلهها، مشرف به در خانه، کیسهها را گذاشت زمین.
-“بفرما فرنگیس خانم.”
+”احمدآقا، دستت طلا.
والا حق با تو بود اگه خودم میخواستم این بار رو بیارم بالا الان کف زمین ولو بودم.
از همسایههام کسی نبود بیاد کمک، همه سرکارن این موقع روز.”
بالاخره کلی تشکر کردم و رفت.
با کلید در خانه را باز کردم و کیسه نایلونها را برداشتم بردم تو.
تا خواستم در را پشت سرم با پا ببندم، دیدم در بسته نمیشود.
فوری سرم را برگرداندم.
خودش بود!
-“ببخشین فرنگیس خانم برگشتم، گلوم خشک بود گفتم یه لیوان آب بخورم، برم.”
مات نگاهش کردم.
هُل دادن در و ظاهر شدن یکهوییش، هول به جانم انداخت.
یکلحظه از چهارشانگی و صلابت مردانهاش ترسیدم؛
از نگاهش که خیرهخیره نگاهم میکرد.
از گستاخیش که در را هل داده بود.
حس کردم نگاهش مثل همیشه نیست.
نگاه مهربان پر از خندهی احمدآقای ساده!
در همان چند ثانیه دهها فکر ناجور از ذهنم گذشت.
اگر آب بهانه باشد و با زور به خانه بیاید چه؟
شاید از اول هم نقشهاش همین بوده!
خاک به سرم آمار هم که دادم کسی نیست.
از موقعیت بوجود آمده سرد و گرم شدم.
گلویم خشک شد، با صدای بریدهی کمجانی گفتم:
” آب نداریم “و در کسری از ثانیه با همان دستان پر با تمام قدرت در را به رویش کوبیدم.
تپش قلبم را روی صورت و لالههای گوشم حس میکردم.
تمام بدنم گر گرفته بود.
همانطور ترسیده، سر جایم میخکوب شده بودم که صدای ببخشین کمجانی به گوش رسید و بعد هم صدای تاپتاپ پا روی پلهها که رفتهرفته محو میشد.
در اثنای بستن در، ناخنِ انگشتِ حلقهام شکست.
توی تاریکی کمد، به هر یک از اتفاقهای هولناکی که میتوانست رخ دهد فکر میکردم.
خدای من!
چه فاجعهای میتوانست به بار بیاید.
با سوال و جوابهای وحشتناک خود را سینجین میکردم.
این اتفاق دقیقا یک هشدار برایم بود.
بالاخره کمی تسکین یافتم و از کمد بیرون آمدم.
روبرویم، عکس عروسیمان بود.
چشمم به لبخند مهربان و معصوم علی خیره ماند.
یاد حرفش توی خرید و رفت و آمدهایمان افتادم.
-“فرنگیس، عزیزم!
تو خیلی خونگرمی و زود با همه صمیمی میشی.
با مردا بالاخص مردای فروشنده گرم میگیری و بگو بخند میکنی.
من آدم متعصب و باغیرت مخلسی نیستم اما تو که از دل آدما خبر نداری، اومدیم و دل یکی برا خنده و شوخیات رفت.
یه وقت ندونسته آدم، آتیش تو دل و زندگی مردم میندازه.”
حق با او بود، نه اینکه کرم داشته باشم، گویی از زبانبازی خوشم میامد، البته تخفیفهایی هم که میگرفتم، مزیدی دیگر بر علت بود.
گاه در نبودش که خودم جایی برای خرید میرفتم، شیطنتم گل میکرد، با پسران جوان و مردان فروشندهیخوشتیپ شوخی میکردم و لاس میزدم.
با این اتفاق، خود را زن بدکارهای میدیدم که زیرکانه در پیِ شکار طعمه است.
از خودم بدم آمد.
از شیطنت مسخرهام، سادهلوحی و حماقتم، از اینکه نادانسته در پی روشن کردن آتشِ فسق و فجور بودم.
مدتها از آن داستان میگذرد.
و من دیگر ناخنِ انگشت حلقهام را نه بلند میکنم، نه لاک میزنم، آن هم برای یادآوری اتفاق آنروز، کمی سرسنگینی و زبان در کام گرفتن.
خیلی وقت است که دیگر احمدآقا وانتی را ندیدهام.
خدا میداند شاید واقعا بندهی خدا برای آب برگشته بود، چون فلاکس آبش هم خالی بود!
نی نوا
۱۱ خرداد/۴
#داستانک
#کلمه_بازی
___________________
دوشنبهای دلگیر و دلباز
بعد از رفتن خواهران به خانه بخت و مرگ مادر، تنهایی را با تمام وجود حس کرد.
در میان مثلثِ نیاز، هذیان و غم محصور مانده بود.
حالا دیگر صبح دلانگیز بهار به رنگ غربت غمبار یک غروب پاییزی بود.
در آن عصر دوشنبهای دلگیر، دستان نیمه سردش را در دست داشت که با صدای آرامِ پرتمنایی گفت: “مسعود قول میدی خیلی زود ازدواج کنی مادر؟”
وقتی به نشانهی تایید سر تکان داد، لبخند امیدواری بر رخ زردش نشست.
لحظه سرد شدن دست مادر، تمام دنیایش یخ بست.
جهان دور سرش چرخید، خود را در دور و کورترین نقطهی دنیا دید؛
جایی که نه صدایی بود و نه کسی.
اینک مفهوم یتیم شدن، آنچه در فیلمها دیده بود را دریافت.
بعد از مرگ دردانهی زندگی، کم کم همه از دورش پراکنده شدند.
گاهی خواهرها سر میزدند، اما همه زندگی خود را داشتند و تنها او بود که زندگی نویی باید برای خود میساخت، زندگی بدون مادر.
مدتها روز و شب در هذیان به سر میبرد.
خاطرات روزهای حضور مادر با جزئیاتی دلخراش، برایش تداعی میگشت.
در هر گوشه از خانه، بو، لبخند و نالههایش پیچیده بود.
به پهنای صورت اشک میریخت.
روز، خاطرات غمانگیز و شب کابوس و هذیانها، رهایش نمیکردند.
عشق را افسانه میدانست و هیچ وقت در تمام آن سالها به ازدواج فکر نکرده بود و یا بهتر است گفت همواره از آن گریخته بود.
چیزی که آن را تلهای برای موشی چون انسان میدانست.
همیشه میانگاشت که اگر قرار باشد بشود، پیش میاید و میشود و نیازی به فکر کردن و یا کاری برایش انجام دادن نیست.
از سویی این اواخر، درگیر بیماری مادر شدن هم بیش از پیش او را به وضعیت موجود عادت داده بود.
اما حالا چه؟!
حالا دیگر مادری در بین نبود.
تنهایی و غمِ مصیبت مثل خوره به جانش افتاده بودند.
خواهرها دست به کار شدند.
آستین بالا زدند.
از دختران فارغ التحصیل فامیل تا همسایه و دوست و آشنا، هر که را نشانش دادند، دل نداد.
بیهدف ساعتها روی کاناپه ولو میشد و موسیقی میشنید و اغلب محزون.
نوای موسیقی و آواز خوانندگان مورفینی برای درد روحش بودند، بویژه صدای هایده روحش را مینواخت، شاید چون شباهتی به صدای مادر داشت!
“باده فروش مِی بده، باده فروش می بده.
بادهی نابم بده، دُردِ شرابم بده.”
یک لحظه با شنیدن کلمهی باده، از هم گسست.
پلک نزد.
پا به کوچهی خاکی اما باصفای خاطرات گذاشت.
دوران نوجوانی، آنجا که تازه پشت لبش سبز شده بود و صدایش دورگه.
چهرهیاش را به خاطر آورد.
چشمان نافذ عسلی و آن صدای لطیف و دلکش.
حال غریبانهای یافت.
حالی که نه در دانشگاه، نه محل کار و نه در هیچ بخش از زندگی، با دیدن یا شنیدن هیچ دختری، حس نکرده بود.
حال پرندهای را داشت که بیقرار پرواز است.
باده، نوهی عمو سلیمان.
او که بعد از تقسیم ارث و میراث با پدرش دشمن شد و ارتباط خانوادگیشان قطع.
چطور در تمام این سالها فراموشش کرده بود.
آخرین بار توی باغ عمو، همراه دیگر دخترپسرهای همسن فامیل، وسطی بازی کردند.
دخترها وسط بودند و پسرها کنار و باید با توپ میزدندشان.
باده زرنگتر از همه بود.
فرز جاخالی میداد یا توپها را توی هوا میقاپید.
یکآن لبخندهای شیرین باده، دماغ سوختن و کفری شدنشان، لحظات پاک و زیبای آن روزها برایش رنگ گرفت.
حالا دیگر چهرهی بادهی نوجوان و صدای خندهاش، خاطرش را آکنده بود.
با خود میاندیشید باگذشت این همه سال، چقدر چهرهاش تغییر کرده.
آیا ازدواج کرده؟
نگاهش به تقویم افتاد.
دوشنبه بود، همان روزی که مادر رفت؛ او قول داد.
و حالا باده بعد از سالها از توی خاطراتش سر برآورده بود.
نی نوا
۱۲ خرداد/۴
#داستانک
#کلمه_بازی
______________
آن،هایی که قلم نمیجنبد و کَک!
(مطلبی برآمده از هیچستان!)
سرش را این سو و آن سو میچرخاند.
دیوار، گذر، کتاب، آدمها…
بو میکشد همهجا را؛
هوا، خاطرات.
گوش میخواباند برای حرفی، حدیثی!
به فکر فرو میرود، اما خبری نیست که نیست، دریغ از بارقهی امیدبخشی برای نوشتن حتی یک خط.
در این میان دل هم نوشتهای در آرشیو برای تقدیمش ندارد؛
قلم را میگویم.
مگر میشود دنیا را این همه خبر پر کرده باشد و آنوقت، تو در جزیرهی بیخبران نشسته باشی؟
جزیرهای که با آن افق خیلی روشن و امواج به شدت آرام دریا، امیدی به آمدن کشتینجاتبخش ایده که هیچ یک تکه چوب شکستهی جملهای کوتاه هم در آن نرود.
اما صبر کن.
لحظهای تأمل کن.
بیفکری، بیحسی، رها از دغدغه!
تو اینک درگیر این لحظهای.
آنی که کم پیش میاید.
پیشامد چیست؟
اصلا توفیق میخواهد!
باید جان بِکنی، تمرین کنی، دست به دامان مراقبه و تکنیکهای مختلفِ مهار فکر و حست شوی تا به این لحظهی ناب برسی.
و تو همینک درگیر این لحظهای.
وقتی هیچ، هیچ حرفی برای گفتن نیست با زاویهی نگاه شاغولنشان زیبابین، ناباورانه یک جای شکر بزرگ وجود دارد!
شکر!
شکر اینکه فکری ذهنت را به بند نکشیده، حسی قلبت را به چهارمیخ و تو رها از هر قید و بندی چون پرندهای آزاد در آسمان زندگی در حال پروازی.
گاهی همین کلافکی از بیفکری، بیحسی، دستخالی از هر ایده و معنا، بهترین و بکرترین لحظهی زندگی است.
سخت نگیر.
قرار نیست هر لحظه از دنیای درون و برونت ولوله برپا باشد خوش یا ناخوش.
گاه کل داستان نگاه آرام و بیتفاوت به کل جهان است.
کاریزماتیک نیست؟
انگار نه ککی هست و نه هیچی برای جنبیدن یک کک.
با تمام ظرفیت نفس بکش.
آنقدر که ریههایت از فراخی جر بخورند.
چشمدریدهتر از همیشه نگاه کن، با گوشی چون فیل بشنو و خود را به سکوتی زیبا مهمان.
مگر نه این است که میان کاغذهای کتاب زندگی، برگههای سفیدی هم باید باشد که کتاب نفس بکشد و فصل جدید با نقطه سر خطی نو شروع شود؟!
نی نوا
۱۳ خرداد/۴
#تاملانه
#نویسندگی
___________________
عیشی به قیمتِ جان!
رخش خوشتراش زیر نور خورشید میدرخشید.
بالاخره در دستش بود؛
سوییچ را با تمام قدرت در مشت فشرد.
چکی توی گوش خود خواباند تا مطمئن شود اینبار دیگر رویا نیست.
رویایی که هر شب به خواب دیده بود!
گویی نه روی صندلی تندرِ آرزوها که در برج و باروی پادشاهی نشسته است.
چقدر برای این روز لحظهشماری کرده، با تمام وجود جنگیده بود، چشم بر آرزوهای خرد و کلانش بسته بود و حالا میتوانست از تمام آن روزهای خفتبار، یک عمر بدبختی، جانکندنها، لحظات تیره و تار زندگی، با روزهایی لبریز از فخر و شادی با آخرین سرعت و ویراژ عبور کند.
چراغ قرمز شد.
غرق خیالات شیرین خویش بود و وررفتن با ضبط خودرو که صدای سوتی توجهش را جلب کرد.
چشم سوی پنجره چرخاند.
زنی که سرخی لبهایش میچکید و سیاهی و دریدگی چشمانش نیز با صدای رسای پرعشوهای گفت:
” هی مراقب باش پسر!
خوش تیپا رو میدزدنا.”
و بعد با چشمکی داستانی از هوس را نه پایان که آغاز نمود.
نعشهی لذت بر گوشهی لبش نشست.
حس کرد برای اولین بار وجود دارد، دیده شده.
دنیا برایش فراخ و خوشبختی بیتاب در آغوش کشیدنش است.
هیچوقت در طول زندگی از پشت آن پژو آردی یشمی کهنه، کسی ندیده بودَش، مهمان نه لبخند که حتی نگاه کوتاهِ هیچ زیبارویی نشده بود.
با ریسهی خنده شیطنتآمیز پتیاره دلش چون پشم زده، تکه تکه شد.
گویی قرار بود سورش کامل شود!
چشمکی حوالهی زن کرد و به دنبالش راه افتاد.
زار و نزار روی تخت افتاده بود.
خبری از خوشی و لبخند آن روزهای شیرین نبود.
چه بیهوا و ناجوانمردانه به خط پایان رسیده بود.
عزیز حق داشت که همیشه میگفت:
“بدبخت اگر مسجد آدینه سازد یا طاق فرود آید یا قبله کج.”
بدبخت مفلس را چه به خوشی و عیش!
حالا دیگر رانندهی جوان رخش زیبای سفید، با هلهلهی ضجههای جانگداز مادر نه خانهی بخت که رهسپارخاک سیاه مرگ بود و چه غریب و ناباورانه!
نی نوا
۱۵ خرداد/۴
#داستانک
#کلمه_بازی
_____________-
الهه
نگاه حریصانه!
تندر گناه نابخشوده و
فوران دوبارهی خون بر صفحهی دیگر از کتاب زندگی!
سویی تشعشع نور، پرواز و اوج، سوی دگر،
فرو رفتن در تاریکی حضیضی بزرگ.
مسافر معصوم در حال تقلا، رانندهی ظالم در حال جان ستاندن.
عذاب روح، غمی جانکاه، گذرگاهی همچنان پر تردد از مسافران بیگناه، رانندگانی پلشت و الههای زیر خاک.
نی نوا
۱۵ خرداد/۴
_____________________
کلوخی وسط برکهی دل!
روزی وقتی خورشید چون هر روز میتابید
آسمان آبی بود و تنپوش هوا پرِ پولک آواز پرنده؛
بیهوا وسط رودخانهی آرامِ دلم، سنگپرانی کردی و کلوخی ناگهان وسط شرشر آرام دلم جای گرفت.
تا کلوخ در وجودم افتاد، آه و خیال از نهادم برخاست،
قطرههای پریشان برکهی دل به تن روح جهید.
کلوخ را به نیشخند گرفتم که بَرَش دارم اما زورم نرسید، سبکسر بیخیالش گشتم!
از همان روز سنگینی آن تکهی بیپروای عبورت بر دلم ماند و صدای تپش قطرههای نبض دلم مثل هر روز نشد؛
شد تمثال تثلیث وجودت در جان.
عشق، حسرت و دردی پنهان؛ داغی بر دل.
چه عذابی است خفتِ ماندن پای تمنای دلی که کلوخی سر راه موج دلت بنشانده
که هر زمان خواست پا بر سر آرام دلت بگذارد.
چه کلوخها که وسط رودِ دل خیلیها، روزی بیهوا جامانده!
نی نوا
۱۶ خرداد/۴
#کلمه_بازی
____________________
ویارِ روزگار
اول تا میتوانی و میخورد باید زخمیش کنی، بعد که نیمهجان شد نمک روی زخمش بپاشی عصارهی جانش بیرون بزند و آنوقت با ولع تمام به دندان کشی و فرو ببلعی.
گاه روزگار همین ویار سادهی ملسِ آلوچهخوردن ما به سرش میزند و مصیبت میشود!
نی نوا
۱۷ خرداد/۴
________________
راز تحول!
عصر بود و آسمان همچنان با پیرهن آبی خوشرنگش دلبر و من دلآرام.
چشم دوخته منتظر غروب ماندم.
ماندم ببینم چه میکند؛
چگونه آن آبیدلنشین از تن میکَنَد و ردای شب به تن بر میکند.
مجلسی دعوت باشی مردم چهارچشمی رختکَندَنت را به تماشا مینشینند، آنوقت چگونه است که این همه عیان و در بحبوحهی این همه چشم، نگاهی هیز و حریص تماشا نمیشود؟
دیرتر پلک میزنم تا لحظهای از زیر نگاهم نپرد.
اما گویی میپرد!
رفتهرفته ابرهای سپید، طوسی میشوند و آن آبی پهناورِ کمرو، جسور و پرتر و باز هم پر و تیرهتر.
در همین نرمنرمک خزیدن سیاهی به درون، میشود سرمهای، نیلی و من در این خیرهخیره پاییدن خود نیز به راستی درنمییابم چگونه و دقیقا کی، آسمان آبیش را به سیاه شب بخشید.
دیگر خبری از خورشید نیست، گویی اصلا نبوده، او که در واپسین لحظات، برای ماندن هر چه آتش داشت سوزاند.
لحظهی میدانداری ماه میرسد.
ماهی که در نبود خورشید فَراغ و فُراغ یافته و چون ساحری میتواند، چشم جهان را مسحور و خمارِ خواب کند.
و اینگونه رویداد اختفای روز روشن در دل شب تار، خوردن مهر خاموشی شب بر لب پرهیاهوی روز، در سکوت و مقابل انظار عمومی یک جهان رخ میدهد بیآنکه کسی را خبر شود.
به گمانم کلید تحول همین است؛ سکوت، آرامش و آهستگی؛ آنگونه که کس را خبر نشود یا میل به خبر نباشد.
نی نوا
۱۷ خرداد/۴
#لحظهنگاری
#تاملانه
#توسعه_فردی
_________________
به تلاشی دیوانهوار برای رهایی از گودالی بزرگ میمانست!
نغمه سرای نامدار در حالی که نخوت و غرور در وجودش موج میزد، سوار امواج خروشانِ تشویق حضار به روی سن تشریف فرما گشت.
همه چیز از خاطرش محو شد، حتی نمیدانست چه سان فغان و شیون سر دهد! در تقلای نجات از مغاک بدبختی بود و چه بیثمر.
جمعیت برایش به پا خواستند، پیر و جوان سر از پا نمیشناختند، پیشکسوت شهرهی شهر بیهیچ ادای احترام و ارادتی به مهر و اشتیاق مشتاقان، با بادی پرنخوت به جایگاهش وزیدن گرفت.
متحیر بود که چگونه برف دی، از انتهای تقویم زندگی، درست در بهاریترین لحظات عمر، سر برآورده، باریدن آغازیده بود؟!
در هلهلهی جانفشانیِ هواداران سینهچاک، لبریز از تکبری پرانزجار، به سیاق عادت مالوف، سینه صاف نمود و با چند فسّهی کوتاه ساز حنجره را کوک.
با تبختر لب برگشود نغمه آغاز کند که آوازی از حنجره، پَر نگشود؛
گویی بلبل خفته در نینوای جانش، بیهوا از قفس رمیده بود.
حضار به پا خواستند.
نغمهسرای بیرقیب شهر در بهت و حیرانی نقش زمین گشت.
…
مدتها از آن روز میگذرد.
آوازهخوان را افسردگی و بیماری در برگرفته و جز صدای فسهی کسالت بار که به سختی شنیده میشود، نوایی از حنجرهاش بر نمیآید.
هیچکس، حتی پزشکان حاذق آن سوی دنیا نیز دلیل رویداد محیرالعقول آن روز را درنیافتند که چهسان تارهای صوتی به یکباره فلج گشتند.
به گذشته میاندیشد.
روزگاری که باد غرور در غبغبش نپیچیده بود؛ این همه پُرمن نگردیده بود.
روزهایی که برای دل خویش، دلشکستگان، برای عشق، سرمستانه بیهیچ مزهمزه کردن منیت از نای جان نوا سر داده بود؛
بیآنکه مشامش به بوی تفاخر، گوشش به جیرینگجیرینگ پول و چشمانش به چلیکچلیک دوربینها خو گرفته باشند.
چقدر آنروزها صدایش ملکوتی بود و دلش پاک و بیآلایش!
نی نوا
۱۸ خرداد/۴
#کلمه_بازی
#تاملانه
#داستانک
_____________
جانانِ جواد!
حواسم همه جا سرک میکشد.
توی آشپزخانه، حال مادر، کارهایم، صدای کودکان توی کوچه و …
سعی میکنم جمعش کنم و بنشانمش پای نوشتن.
تاس روزمان را انداختهایم و کلمات حاضریراق و اندک مضطرب، مقابلم نشستهاند.
نشستهاند و منتظرند تا دانهدانه سواشان کنم و در درستترین محل اعرابِ داستان بگذارمشان.
به نام خدایی میگویم و شروع میکنم.
اولین جمله مثل اغلب اوقات منشا نامعلومی دارد و چون تیر در تاریکی داستان را میآغازد.
۵ خط مینویسم، راه نمیدهد، رها میکنم.
از نو شروع میکنم.
بیشتر از ۵ خط شده، راه میدهد.
ادامه میدهم اما کوتاه، چنگی به دل نمیزند، نیمه کاره رها میکنم.
نگاهم میکنند، هم او و هم ۵ خطی بالایی!
به نظرم همهی ما باید فکری برای داستانهای نیمهکارهی رهاشدهمان بکنیم و گرنه یکجایی خِرمان را میگیرند که بیا و کفالت داستان زادهای ناقصت را بپذیر یا …
سقط جنین که حرام است، سقط داستان را نمیدانم!
سرم گیجِ کلمهی سقط، صفحه را بر میگردانم.
تیر تازهای در کمانِ قلم مینهم.
مینویسم، جاده هموار به نظر میرسد، ادامه میدهم و ادامه …
داستان از نهایتی شیرین و مبهم آغاز میشود تا بدایتی …
به نظر خوب پیش میرود:
خیالت تخت، همان که آخرین بار دیدیم و یکهو هر دو رویش پریدیم، یادت هست؟
خلاصه که یادت باشد یا نباشد اینجا همه چیز خوب است.
نعمت ها به فور، لبخندها از ژرفای جان جانان و حوصلهها برای شنیدن فراخ، همچون تو.
اشک هم اگر باشد از شوق است.
آن هم زوزه کشان!
مادرجان میگوید هر وقت ذوق زده میشوم مثل گرگ زوزه میکشم.
عادت جدیدی است، بعد از تو پیدایش شده!
آخرین ذوقمرگم که یادت هست؟
متوقف میشوم.
خودم هم نمیدانم قرار است چه اتفاقی بیفتد؟
قرار؟
اصلا خود این قرار چیست؟
چه کسی مقررش کرده؟
وسط داستان و سوال فلسفی؟!
سرنخ سفسطه را رها میکنم و کلاف سردرگم داستان را میچسبم،
ادامه میدهم:
یادش بخیر اولین روزِ جیجی!
نامی که باز هم هر دو انتخابش کردیم.
مثل جیجی جولز و جولی که آخرش هم نفهمیدم خواهر برادرند یا عاشق و معشوق!
یا زیباتر از آن جودی و جرویسِ بابالنگ دراز، که البته در مورد ما میشود گفت دختر لنگ دراز.
جواد و جانان و بعد هم جیجی
چه خوب بهم میاییم.
انگار از همان اولش همهچیز جفت و جور بوده.
هان داشتم میگفتم،
جیجی از کنارم تکان نمیخورد، گویی خودش هم میداند جانم به جانش بند است.
بعد از رفتنت، تنها یادگار و مونس من است.
نگاهش کن!
دمش را تکان میدهد به گمانم دوست دارد او هم چیزی برای بابا جوادش بنویسد.
میدانم که تنها کسی که از این حرف عصبانی نمیشود و به نیشخندم نمیگیرد تویی.
خب مگر نه این است که جیجی بچهمان است، حاصل عشقمان، سالها بزرگش کردیم، جای همان بچهی نداشتهمان.
بچهای که به هر در زدیم نشد، ندادند.
مثل همان تخت که هر دو یکهو دلمان برایش رفت و مثل خیلی چیزهای دیگر زندگیمان که هر دو یکهو و با هم خواستیمشان.
یادت هست؟
شاید هم این روزها فراموشی گرفتهای و خیلی چیزها از یادت رفته!
یا نه سرت شلوغ است.
به هر رو مراقب خودت باش و زود به زود به خوابم بیا.
.
دخترک با لبخند نامه را تا میکند و درون پاکت میگذارد.
آماده میشود و این بار نه با مادرجان که به تنهایی و همراه جیجی راه میفتد.
توی راه متوجه میشود که قلاده را فراموش کرده، اما دیگر خیلی دیر است و دور شدهاند.
به گورستان میرسند.
صندوق پست کنار سنگ مزار، مملو از نامه است.
این را از تلاشش برای چپاندن نامه در آن، میتوان دریافت.
صندوقی که به اصرار و تقلاهایش نصب شد.
شاید مردم درابتدا با کنایه نگاهش میکردند اما باگذشت زمان، نگاهها از کنایه به ترحم، رنگ باخت.
دقایقی در کنار مزار میمانند و راه میفتند.
توی راه در فکر است که ناگاه صدای جیغِ ترمز، بلند میشود.
جیجی در خون غلتیده است.
شوکه میشود.
ضجه میزند و جنازهی خونین سگ را به آغوش میکشد.
مردم جمع میشوند.
گروهی خفت بار و برخی پرترحم نگاهش میکنند.
…
پایان
و در همینجا روایت داستان را تمام میکنم.
داستانی که هیچ کس جز اهالی آن نمیدانند سرگذشت جیجی یا حتی جانان چه خواهد شد؟
اما یک چیز مبرهن است با رفتن یادگار عشقشان، جانان دوباره درهم خواهد شکست و این باردیگر شاید نتواند تکههای شکستهی خود را با نوشتن نامه بند بزند، حتی اگر همچنان به پندار مردم یک شیرینعقل عاشق باشد.
نی نوا
۱۸ خرداد/۴
#داستانک
#تاملانه
#کلمه_بازی
____________
کیکهای آدمخوار!
درست مثل خوردن کیک قبل از غذای اصلی است.
اشتهایت دیگر نمیکشد، آنهم بدون اینکه سلولهای بدن را از مواد مقوی و مورد نیاز سیر کرده باشی.
و این دقیقا همان مکانیسم مجازیگردی بیحد و مرز است.
شیرین، پرولع و خالی از ارزش افزوده؛
توهم دانستن و کسالت عمل در مقابل آموختن جدی و کاری عمیق.
نی نوا
۱۹ خرداد/۴
#توسعه_فردی
_____________
رژِ کالباسیرنگ💄
رژ کالباسی رنگش را به لب مالید،
خط چشمهایش را چک کرد و با چشمکی سوی چشمان عسلی خوشکمانش که از توی آینه برق میزدند، عزم رفتن کرد.
رودخانهی مواج گیسوانش را میان شال سفیدی پیچید و راه افتاد.
گالری باز بود.
با شوق و شور به طرف صاحب گالری که نگاهش روی تابلوی جدید خیره مانده بود، شتافت.
– “سلام آقای مهتری!”
مرد هنرمند با شنیدن صدای گرمش، در اولین واکنش ابروهایش از تعجب بالا رفت و بعد چشمانش درخشیدن گرفت.
به سمتش برگشت:
+” اوه سلام بانوی زیبای هنردوست!”
– “این تابلوعه جدیده؟
دیروز نبود. “
+ “بله اینو امروز آوردم.
دو به شک بودم که بیارمش یا نه.
این تابلو محصول سختترین برههی زندگیمه وقتی برجِ زهرمار بودم! کجخلقترین آدم دنیا؛
از زمین و زمان ملول بودم …”
در حالی که از هر واژهی هنرمند به وجد میامد با شعف فراوان گفت:
-“کجخلق، شما؟
من که باورم نمیشه.
میشه بیشتر برام بگین؟”
+”داستان مربوط به یه عشق ناکامه.
معشوقی که عمری براش عاشقی کرده بودم، دست رد به سینم زد و بیخیال همهی لحظات قشنگمون، با یه تاجر پولدار ازدواج کرد!
کسی که دلباختهی نه هنر و هنرمند که پول و شهرت بود و من ساده چقدر دیر اینو فهمیدم.
میشه گفت این تابلو مرز بین منِ دیروز و من امروزه.
تصمیم گرفتم مثل عقاب باشم، همین عقاب!
قوی، مغرور و همواره در اوج.
میون ابرا، نه ابرو کمونا.
دیگه هیچ وقت عاشق نباشم.
این تابلو رو به حراج میذارم چون میدونم طالبای زیادی داره.
همهی اونایی که تو عمق وجودشون دوست دارن عقاب باشن و نمیتونن.
چشمای عقاب رو ببینین.
یا کوه برفی زیر پاشو.
هیچ کدوم از تابلوها به این اندازه زنده نیستن.
میشه گفت عاشقانه این تابلو رو دوست دارم و برای همینه که میخوام بفروشمش، چون به خودم قول دادم دیگه وابستهی کسی یا حسی نشم.”
زن، دیگر حرفهای هنرمند را نمیشنید.
برای اولین بار از عقاب، از چشمانش، از بیتوجهی هنرمند که تمام توجهش هنگام حرف زدن معطوفِ خطوط تابلو بود و نه چشمانش، از خودش که اینبار هم دیر رسیده بود،
از تمام دوست داشتنهای عقیم سالهای زندگیش که نتوانسته بودند به عشق و عاشقی ختم شوند؛
از همه و همه و بیشتر خودش، عُقّش گرفت.
با نگاه سردی که هیچ به نگاه گرم پرشور ورودش نمیمانست، گفت:
“اما زندگی هیچ وقت برای کسی رو بازی نمیکنه.
عشق، مرموزترین حادثهی زندگیه و معلوم نیست روزگار کِی و برای کی، هوس انداختن تاس عشق بکنه!”
و با این جمله، آرام گالری را به مقصد خانه ترک کرد.
طول راه اشک، سیاههی چشمش را پاک کرد و دستمالش رژ لب را.
هنرمند در حالی که دستی به پیراهن کالباسی رنگش میکشید، ماتِ حرفهای دخترک، رفتنش را به نظاره ایستاد.
نی نوا
۱۹ خرداد/۴
#داستانک
#کلمه_بازی
_____________________
چند نخ زندگی
بعدازظهر خرداد است.
هوا هنوز به مدد بوی اطلسیها و خنکای نسیم دل انگیزی که از لای شاخ و برگ زردآلو، خرمالو راهی برای نوازش گونههایم پیدا میکند، نشان از بهاری بودن دارد.
سر به آسمان میکنم.
در افقی نه چندان دور، چند کبوتر میبینم که بالشان زیر آخرین پرتوهای نخکشیدهی خورشید برق میزند.
کفترهای سفید و خاکستری.
از دوردورکردنهایشان میشود فهمید حسابی کیفشان کوک است.
کمی بال میزنند بعد یکهو عین این موشکهای کاغذی، بیهیچ تکان بال، مسیر خطی کوتاهی میروند و بعد انگار که یکهو آب خنک توی صورتت پاشیده باشند به خودشان آمده بال بال میزدند.
معلوم نیست به کدام منظره، بلغور، کرم یا هوایی این طور بیهوا هوس حرکات نمایشی به سرشان زده بود.
چشم و لبم منقبضمنبسط لبخندِ ذوق و تماشاست که صدای زن همسایه توی هوا میپیچد.
از صدای بلندش میتوان شدت باز بودن پنجره را تخمین زد.
تَلق تولوق صدای ظروف، نشان از آشپزخانه و تدارک شام دارد.
میپرسد:
_ موضوع ماشین چی شد؟
با کمی تاخیرزمانی شبیه برنامههای زندهی تلویزیون مردی که صدایش به وضوح زن نیست، جواب میدهد:
بالاخره گرفت دیگه.
زن با لحنی به لبخند شکفته با صدای بلندتر:
تو رو خدا؟ خدا رو شکر. حالا چی گرفت؟
مرد که از کم و زیاد شدن صدایش معلوم است مشغول انجام کاری یا ور رفتن با وسیله یا ابزاری است:
پراید.
زن همچنان با ذوقِ ادامهدار:
خدا رو شکر و بعد دیگر صدایش محو میشود و این یعنی کفایت مذاکرات برای شنوندگان.
کسی صدای موزیک را بلند میکند.
افشین آذری است:
سنین عشقین نفسدی ، منه بیر عمری بسدی…
صدای مرد میانسال کلافه به گوش میرسد:
عروسیه؟
صدایی نمیآید و بعد افشین آرامتر میخواند.
نوبت مرد همسایه بعدی است که خبر جدید را به استماع شنوندگان برساند:
مردی حدودا ۴۰ ساله با حالتی متعجبانه خبری:
گوشت گوسفندی گرفتم، شده ۹۵۰ تومن.
صدای مخاطب نمیآید. اما لحظاتی بعد با گفتن نه بابا، ۹۵۰ تومنهی مرد، معلوم میشود مخاطب که به احتمال زیاد همسرش بوده خبر جدید را باور نکرده یا قیمت متفاوتی رو کرده.
صدای بسته شدن در ساختمان بغلی میاید.
دختری به سن ۸،۹ ساله میخندد!
حالا چرا، از پشت دیوار نمیشود حدس زد و در این هنگام زن میانسالی که تا آخر داستان معلوم نمیشود چه نسبتی با دخترک دارد با مهربانی پندانهای میگوید:
چرا اینجوری میکنی؟
در حالی که منتظر هر حرفی به جز به تو مربوط نیست گستاخانهی دخترک هستی!
از ماسیدن لبخند روی لبت، میتوانی چهرهی زن بینوا را تجسم کنی.
کم مانده مثل مسیحیها صلیب روی سینهات رسم کنی و به یاد جملهی “زمان ما … “، سری به تاسف بتکانی.
آیفون ساختمان سمت راست خراب است و ساکنان مشتاقانه با پای خود به استقبال مهمان یا کس و کارشان میشتابند.
در حقیقت از بس داستان سریالی بوده که اهالی ترجیح دادهاند به جای فرو کردن دست در جیب، پا در راهپله بگذارند.
علی پسر ۷ ساله کوتاه قد که کمکم ۵ سال بیشتر از سنش میزند با صدای بلندی میگوید:
” ماماااان ماماااان .
بیا در رو باز کن.”
مادر از پنجرهی همیشه بازِ خانه که مخصوصِ دید زدن علی است با صدایی پر از آرامش اما بلند میگوید: اومدم.
طبقه اول هستند و دو دقیقهای صدای باز شدن در به گوش میرسد و پشتبندش صدای اعتراض مادر به ترساندن علی در پریدن یکهویی و صدای هیولا از خود درآوردن.
و البته با هیولایی که در درون علی هست این ترس مادر بیمعناست؛
علی با آن قد و قوارهاش زور بازو ندارد اما زور زبان چرا.
او جوری با صراحت لهجه حرف میزند آن هم پخته و فکر شده که حس میکنی با یک رواقبچه یا فیلسوففسقل مواجهی نه پسری ۷ ساله.
مثلا چند بار توی کوچه دیده بودمش و غلیان خالهگیانگی درونم را با لبخند و سلام علی کوچولو نثارش کرده بودم که محل نداده بود.
گفتم شاید خجالت کشیده که کاشف به عمل آمد این مرد کوچک هر کس او را علیآقا خطاب کند جوابش را میدهد.
آخرین شاهکار پسرخردمند به روایت مادر سرِ کلاس تقویتی بوده:
ساعت ۱ بوده و علیِ ما از درس و کلاس خسته که یکهو از جایش بلند میشود از خانم معلم میپرسد: خانم شما ازدواج کردین؟
معلم گرمِ تدریس، تعجبزده از سوال شاگرد کوچکش: علی!
چرا میپرسی؟
علی میگوید: حالا شما بگین.
خانم معلم منتظر منظور علی میگوید: بله، چطور؟
و علی حق به جانب : خب خانم الان ظهره نمیخوایین برین برای همسرتون نهار درست کنین.
کلاسو تموم کنین دیگه.
در خانه بودیم که صدای افتادن توپ به حیاط بلند شد و صدای زنگ آیفونِ در، نه!
مدتی گذشت و مادر برای کاری رفت دم در که بچهی همان خانم که با شنیدن گرفتن پراید یکنفر شادمان شده بود، جلو آمده میگوید:
سلام خاله توپمون افتاده حیاطتتون. میشه بردارم؟
مادر: توپ شماست؟
– بله، گفتیم بعدازظهره شاید خواب باشین، دیگه زنگتونو نزدیم.
نی نوا
۲۰ خرداد/۴
#لحظهنگاری
______________________
تیرهایی که ندانسته خوب نشانه میروند!
هر چه آسمان آبی، خورشید زندگیبخش، هوا خنک، پرندهها نغمهخوان، همهچیز به غایت خوش، باز تیرِزهرآگین ناامیدی هست، که از زهِ کمان زبان یا نگاهی به قلبت نشسته، ریشش سازد؛
خود را در حال سقوط و سرازیریِ گودال افول ببینی؛
جایی که دیگر چراغ اندیشه نیز نتواند نوری از امید برافروزد.
گاه میگویی گردن به تمرد سپاری و هیچ نبینی، نشنوی و مفتون دنیای خویش و دلخوشیهای خود عمر به سر آری.
اما گزافه است.
مهمل است.
در دنیایی که جسمت به خوراک و تنت به پوشاک نیازمند است،
من، حکمران جهان است،
شهرت، نهایت آرزوست،
عزیزان، دوست و آشنا، دغدغهی تمکن مالیت را دارند،
نوشتن،
خواندن،
آفریدن،
بودن در هوای دل،
خوشی،
تلاش برای رشد،
حضور داشتن،
زندگی را مزهمزه کردن،
در آن، بودن،
به هیچ میماند؛ هیچی که از تو میکاهد و بر تو نمیافزاید.
تلخ است بسیار تلخ.
کاش هنرمند و نویسنده نیز چون گیاهان از نور، از روشنی، قوتِ جان و حیات میستاندند که ناگزیر به حراج و فروش هنر نباشند؛ چشمشان دنبال دستی نباشد که بر جیب زیستن به شرط داشتن فرو رود.
درد دارد اینکه ناگزیر به فروش حست باشی،
اندیشه و تلاشی که در آن به وجد از وجود رسیدهای.
هنرمند که ریاضیدان و تاجر نیست علم اعداد و تجارت بداند.
چه کند در زمینی که حیاتش بند مادیات است.
شاید بهترین دعا همین باشد:
الهی
از غلیان مکنونات قلبی هنرمندان بکاه و بر مکنونات مادی زندگیشان افزا.
یا نه الهی همه را توفیق هنر و هنرپروری عطا کن.
نی نوا
۲۱ خرداد/۴
#کلمه_بازی
#یادداشت
________________
برف می بارید؛
نه بر؛
نه از؛
نه در؛
زمین؛
آسمان؛
زمستان،
که بر؛
که از؛
که در؛
دلش؛
غمش،
داغترین روز در همهی عمرش.
نی نوا
۲۱ خرداد/۴
#ادامه_نویسی
__________________
روزی، جایی، آنی!
امتناعی در کار نیست.
بیهوا در میان عرشهای!
نشسته بر امواج خروشان دریای عشق؛
بی ناخدا،
بیبادبان،
بیردای امید بر تن برهنه و خیس ترس،
بیخوشاقبالی از وزش نسیمی موافق سوی ساحل آرامش،
بیهیچ نشانی از زمین واسکلهایی رهایی بخش.
در گذری،
اما نه تو که دریا بر تو میگذرد،
او عاصی و تو تسلیم،
تسلیم تبرا و تولای عاشقانهی جزر و مدهایش.
امتناعی در کار نیست.
نه حذر میتوان کرد و نه سفر.
باید دل به دریا زد و عشق را به آغوش کشید.
عشقی که اگر رسم عاشقی ندانی، پَسَت خواهد زد و مایهی عبرت ساحلنشینان و چون راه بدانی، تموج خاطرهی عشق را تا همیشه در دلت به دریا خواهد نشست.
راه گریزی نیست از دریای عشق؛
روزی، جایی، آنی که ناگاه فرود آید و تو را در میانهی کشتی سرنوشت بنشاند؛
بیبادبان،
بیناخدا،
بینقشهی رهایی یا نشانی از ساحل آرامش!
نی نوا
۲۲ خرداد/۴
#کلمه_بازی
@neynava_nevesht
__________________
سگک کفشی کوچک میان ویرانهها.
کنکاش زنی ویلهکنان با دستانی زخمی.
وجد اورنگ پلشتی.
آونگ انسانیت و بالندگی در میراترین حالت و پالایشِ نفس، مضحکترین طنز دنیا.
و آنگاه، ناگاه، خدا …
نی نوا
۲۳ خرداد/۴
#کلمات
_______________
تا شقایق هست زندگی باید کرد!
پاورچین پاورچین به سکوت فرو میروم.
راهی به سوی اندیشههای دور یا شاید نزدیک!
کندآوری میخواهد رهیدن از چنگال این اندیشههای دلهرهآور که دل را میخراشند.
بیحضور در لحظه، بیامان در کنکاش آیندهای تار و موهومم.
خود را چون قارچ کوچک حتی سمی در حاشیهترین بخش از حیات میبینم.
چون سگک کفشی پاره که کورسوی امیدی به بودن و خودنمایی دارد.
و دگمهبینوای کنده شده از پالتویی که بیهوا در جوب افتاده باشد و نداند که دست سرنوشت او را به کدامین رود یا حتی فاضلاب خواهد برد.
حال عجیبی است معلق بودن اما من با تمام جراحتهای قلبم با شعلهای از ترس که در درونم روشن است، نفس میکشم و آونگ عمر همچنان میان نقطهی مرگ و زندگی در نوسان است.
این روزها، تمرین بالندگی است، حضوری بالغانه.
درک عینی اینکه زندگی همین آن است و باید دم را دریافت.
نی نوا
پ.ن:
کندآوری: دلیری
۲۴ خرداد/۴
#یادداشت
___________
خدایا!
نشان به نشانِ قاصدک!
آه کشیدم و غمگین پرسیدم:” خدایا چه خواهد شد” که چشمم به قاصدک روی حوض افتاد که آرام نشسته، نگاهم میکرد.
قاصدکی که مدتها بود ندیده بودمش و هر بار به بهانهی باد از دست و نگاهم رمیده بود!
نی نوا
۲۵ خرداد/۴
#لحظهنگاری
_________
هوس و شرطی وزین!
هیکل فنجانش مجسمهی تن آسایی بود.
گرد و قلمبه.
با اینکه ۲۵ سال داشت، با آن غبغب ۲ طبقه، بزرگتر نشان میداد.
نامش کیوان بود، پادشاه آسمانها که با آن وجنات کیتن پسندیدهتر بود.
کافی بود نام غذایی که از آن متنفری بر زبان آوری تا با تعریفهای خوشمزه و ملچ ملوچش، نظرت را برای همیشه عوض کند.
بدجایی هم کار میکرد، قنادی!
اما صاحب کارش پدرش بود و هر چه میخورد از حقوقش کم میکرد و گاه سر برج چیزی دست کیوان را نمیگرفت.
شاذ بود غذایی را نام ببری که نخورده باشد.
خونش کلکسیون مزهها بود.
همه چیز خوب و خوشمزه داشت پیش میرفت که قناری پیدایش شد که نه روی دیوار خانه که شد همسایه دیوار به دیوارشان.
تنها، با مادرش زندگی میکرد.
اپراتور آژانس مسافرتی بود و با ارثی که از پدر برایشان مانده بود این خانه را خریدند.
محلهی قدیمی و باصفای شهر بود.
حیاط و ایوان داشت.
آن روز مثل کرکس روی درخت گیلاس چنبره زده داشت دلی از عزا که نه همچنان سوری به دل میرساند و با دست گیلاس و با چشم آلبالو گیلاس از خانهی همسایه میچید که دیدَش.
با گیسوان سیاه بافتهی بلند و پیراهن سبز راحتی بدونآستین، همراه مادر در ایوان نشسته، داشت سبزی پاک میکرد.
قناری همینطورحواسش پیش سبزیها بود که دید شاخههای درخت همسایه تکان میخورد و پس از لحظاتی کلهی تاس و چشمانی گرد نمایان شدند.
قناری تیز و با سیاست بود.
دو راه داشت.
یا اینکه مثل دختران آفتاب مهتاب ندیده یک خاک عالم به سر بگوید و با گونههای سرخ بچپد توی خانه.
یا اینکه به روی خودش نیاورد.
که او راه دوم را در پیش گرفت؛
وانمود کرد که همچنان گرم پاک کردن سبزی است و نمیبیندَش.
و کیوان هم حسابی از لای شاخههای درخت، دل سیر دخترک را تماشا کرد.
یکهو آن وسط شیطنت قناری، گل کرد؛ سرش را بالا برد و به جهتی نزدیک درخت گیلاس خیره شد و گفت: “مادرجان شمام شنیدین صدا رو؟”
که ثانیه هایی بعد حقیقتا صدایی بلند شد و آن چیزی نبود جز قرومپِ افتادن توپی به نام کیوان.
اما شانس آورد از بس پروار بود، فقط نشیمنگاهش کوفته شد و جاییش نشکست.
و البته همان درد شیرینتر از تمام باقلواهایی شد که تا آن روز خورده بود.
روزهای دیگر هم کارش این بود که بیاید سراغ رصدخانه تا ستارهی آن سوی دیوار را رصد کند و اما مجهزتر.
حالا هر بارمیامد بالای درخت، چند شاخهی پربرگ درخت مقابلش میگرفت که یعنی استتار کرده است و قناری ما هم یا توی ایوان نمینشست یا اگر مینشست، روسری سرش میانداخت.
ولی خب، آن بر و رو کار خود را کرده بود و کیوان دل از کف داده بود.
مدتی گذشت و قناری و کیوان هر وقت توی محل هم را میدیدند سلام علیک میکردند.
کیوان که جان میداد اما غذا نه، آش نذری مادر برایشان میبرد و قناری هم در جواب کلوچههای دستپختش را توی کاسهشان میگذاشت و بالاخره مزهی آش و کلوچهها زیر دندان رفت سرنوشتها به هم گره خورد و شدند زن و شوهر.
از آن روز چند سال میگذرد و حالا کیوان مرد جا افتاده میان وزنی است و قناری، زنی سنگین وزن.
حالا چرا؟
شرط قناری برای ازدواج کم کردن وزن کیوان بود و هوس کیوان، چاق شدن قناری.
نی نوا
۲۵ خرداد/۴
#کلمه_بازی
#داستانک
_______________
خدای عزیزم
غمگینم،
نگرانم،
می ترسم،
به قول عرفان نظرآهاری، جنگ سواد ندارد، چشم ندارد، فهم ندارد تا بخواند، ببیند و درک کند آنچه باید را و دلش بلرزد و دستش سست شود برای گرفتن جان و ریختن خون و سرازیر کردن اشک.
از هر طرف بنویسیش رنج است و از همه، همه انتقام میگیرد.
روزهای خوش آرامش چون خاطراتی دور و دراز مینمایند.
بغض دارم،
می شکند،.
اشک میریزم.
آرام میشوم و باز به صدایی، خبری، جملهای در هم میشکنم.
گاه با خود میاندیشم نکند دیگر اشکهایمان را خریدار نیستی.
نکند دیگر مایوس شدهای و در جایی، کهکشانی نو در حال ساختن جهانی دیگر و موجودات بهتری باشی و
این است که ما را نمیبینی، نمیشنوی و شاید هم نمیخواهی.
حرفهایت!
آنها را چه میگویی؟
جایی که گفتی:
بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را.
الا بذکر ا… تطمئن القلوب.
قبلترها بیشتر اینجا روی زمین، در میانمان بودی.
قهرت دامن میگرفت،
میسوزاندی،
ابابیل را با سجیل میفرستادی.
مسخ میکردی،
تا شاگردان دیگر درس بگیرند.
که طغیان نکنند.
تعدی نکنند.
طلم نکنند.
منم منم نکنند.
خوب باشند، انسان باشند.
اما دیگر مدتهاست، کلاست تئوری شده.
همهچیز مانده برای بعد از کلاسی که هیچکس از آن برنگشته تا از درسی که تا ابد گرفته بگوید!
چرا؟
ما هنوز هم به درسهای عملی، برای به خاطر سپردن، برای خوب تفهیم شدن، برای خوب بودن سرهمین کلاس و زندگی و دنیا نیازمندیم.
یاد دعای کمیل میفتم.
“باور نمی کنم چه آن بسیار بعید است و تو بزرگوارتر از آن هستی که پرورده ات را تباه کنی یا آن را که به خود نزدیک نموده ای دور نمایی یا آن را که پناه دادی از خود برانی یا آن را که خود کفایت نموده ای و به او رحم کردی به موج بلا واگذاری!”
خدایا ترا به مظلومیت کودکان، به نگرانی مادرانی که بهشت را زیر پایشان فرش کردی، پدرانی که جانشان را نثار خانواده میکنند.
خدایا ترا به دلهای پاک و بزرگ مومنان، انسانهایی که نزدت آبرو و شرف دارند.
ترا به آسمان ، زمین، خورشید، ماه، به قلمی که با آن تسکین مییابیم، به ستاره، به هر آنچه در کتابت سوگند یاد کردهای قسم، یاریمان کن، دلمان را آرام و وطن عزیزمان را از گزند و بلای دشمنان دور بدار.
الهی مگر نه این است که برگی بیاذنت بر زمین نمیافتد و همه چیز در ید قدرت توست؟! یارب به ابزاری، معجزهای نشانی، یار مظلومان باش و قهرت بگیرد دامان ظالمان را بدون اینکه آتشش بسوزاند هستی مظلومی را.
الهی امیدمان به بخشندگی و مهربانی است که بارها به هر کتاب و بیان برای قوت قلب و آرامشمان، خاطر نشان کردی.
به همان بخشندگی و مهربانیت!
دریابمان و کابوس، آتش و جنگ را هر چه زودتر پایان ده.
آمین
آمین
آمین
نی نوا
27 خرداد/4
#دعا
_______________
صاحبخانهی مهربان
کبوتر سفید کوچک توی حیاط افتاد.
معلوم نبود با آن پرواز ناشیانه چطور و از کجا آمده بود.
از شدت ترس سینهاش میتپید.
مرد کف دست پر از آب را سمتش گرفت.
بدون واهمه نوشید.
مقداری برنج برایش ریخت .
با ولع خورد.
کبوتربچهی دورافتاده از مادر، لقمهی خوبی برای گربهها بود.
صاحبخانه کبوتر را زیر سبد میوه گذاشت و مقداری آب و دانه برایش ریخت.
او برای حفاظت از جان پناهندهی کوچک از چنگ گربه، سنگی بالای سبد گذاشت.
کبوتر که تا دقایقی قبل ترسان از دشمن، دلش مثل سیر و سرکه میجوشید، حالا در پناه امن صاحبخانه در حال غنودن بود.
شب شد و باز هم صدای زد و خورد شروع شد.
صدای تجاوز.
صدای مقابله.
صدای خباثت.
صدای شجاعت.
مرد، پرده را کنار زد.
در حالی که هر صدا قلبش را بیشتر میتپاند و چهرهی عزیزانش را وضوح میبخشید،
خیره به ماه، دست به دعا گشود و به صحن صاحب خانهی جهان پناهنده گشت،
همچون کبوتر کوچکی که عصر به او پناه آورد!
نی نوا
30 خرداد/4
#داستانک




آخرین دیدگاهها