یک استکان آب جوش مهمان خدا

رفتم با خدا چای که نه قینر سو بنوشم. (آب جوش)

 

سلام خدای مهربان

خوب هستید؟ (عجب سوال خزی می‌پرسم.)

وانمود می‌کنم که از سوالم خیلی شرمنده نیستم و به اطراف نگاه می‌کنم (شبیه نگاه‌های چارلی چاپلین وقتی می‌خواست خود را بی خبر نشان دهد.)

نگاهم می‌کند.

اگر ۱ درصد فکر کنید که بخواهم شرح و تفصیلی از مشاهداتم از خود خدا برایتان بگویم، سخت در اشتباهید، نکند می‌خواهید مصداق مُهر کردند و دهانش دوختند بشوم ، خدای ناکرده؟!

اجازه بدهید به بخش‌های کوتاه اما مهم از گفتگویمان بسنده کنم:

خدا خیلی آرام بود، تمام نگرانی‌هایم با دیدنش مثل پشمک توی دهان آب شد.

بدون هیچ حرفی از سوی خدا، فهمیدم که می‌گوید: حرفت را بزن.

گفتم خدایا خیلی ناراحتم، دلم گرفته است.

بدون اینکه حرفی بزند قلبم صدایش را می‌شنود که می‌گوید : می‌دانم.

گفتم : می.خواهم کاری کنم، اما نمی‌دانم چه باید بکنم؟

منتظر ماند تا حرفم را ادامه دهم.

گفتم تمام شد . نمی‌دانم چه باید بکنم؟ راستی در سال ۹۹، این سوال را پرسیدم و دم گوشم گفتید … ( من و نی نوا)

یادتان که هست؟

مطمئنم خدا در دلش می‌گوید ای جانم، منِ خدا را با خود انسانش اشتباه گرفته.

صدایش را حس می‌کنم که می‌گوید: بله.

می‌گویم : امروز باز مستاصل شده‌ام، حس می‌کنم باز هم راه را گم کرده‌ام.

گویی کاری از دستم ساخته نیست.

مدتی سکوت برقرار می‌شود.

حواسم را به قلبم می‌دهم که نکند متوجه حرفش نشوم و خُلبازی در آورده سوال تکراری بپرسم و آنوقت خدا بگوید عجب بنده زاغارتی آفریدم، یادم باشد نگاهی به چک لیست‌ها بیندازم.

صفحه مانیتوری بزرگ روبرویم ظاهر می‌شود، یک لحظه می‌ترسم، نکند خدا بگوید این که تا اینجا آمده، بلیط برگشتش را کنسل کنید تا بماند ، چه کاری است، بالاخره که روزی باید بمیرد، امروز نقدش می‌کنیم.

و این مانیتور هم برای آن است که اعمال گذشته را نشانم بدهد و قرار است تا بناگوش سرخ شوم و توی سرم بزنم که چرا خوب نبودم و بعد هم قسمت‌های خوب زندگیم که کوتاه است با سرعت پخش شود و من به فرشته کنترل به دست التماس کنم : تو را خدا قسمت‌های خوب را دوباره و با سرعت کم لطفن پخش کن تا کمی از عرق شرمم تبخیر شود.

تمام تصوراتم اشتباه است، فرشته ندا در می‌دهد که لطفن زیاد خیالبافی نکن، اینجا که زمین نیست، متوجه قلبت باش.

حواسم را جمع می‌کنم، صدای قلبم را می‌شنوم که کمی عصبی شده و مدام می‌گوید: حواست کجاست؟ به صفحه نگاه کن، چیزی نگو. دههه.

چشمانم را به صفحه می‌دوزم:

برای اولین بار بابا آدم و مامان حوا را می‌بینم، خارق العاده بود.

خیلی بزرگ بودند و البته نه چسب، اولش چرا دروغ، فکرکردم گوریل هستند، اما دقت که کردم دیدم مامان بابای کبیرمان هستند.

باز مامان حوا یه چیزی … قابل تحمل بود ولی بابا آدم …

بگذریم.

همه چیز خوب بود و در حال خندیدن و گشت و گذار بودند که یکهو آن سیب کذایی را خوردند.

سیبشان اندازه هندوانه الان‌مان بود.

بعدش سانسور شد، گفتم عجب اینجا هم سانسورینگ؟

فرشته نگذاشت حرفم را ادامه دهم گفت: به درخواست خودشان این قسمت از فیلم را حذف کرده‌ایم، به هر حال شما فرزندان آنها هستید، قرار نیست که آبرویشان پیش بچه‌هایشان برود.

با شرمساری سرم را پایین انداختم.

در ادامه آدم‌ها هی زیاد و زیادتر می‌شدند، می‌جنگیدند، می‌کشتند، کشته می‌شدند و بعضی خندان از دنیا می‌رفتند و بعضی با ناراحتی و در حالی که با دست تقلا، فرصت دوباره برای زندگی می‌خواستند، محو می‌شدند.

در انتها به زبان عجیبی چیزی نوشته شده بود که تا خواستم بپرسم فرشته با حرکت انگشت ترجمه روی مانیتور را فعال کرد:

پایان بازی قبلی

شروع بازی جدید

در اینجا فرشته فیلم را نگه داشت و به یک‌باره پرده نمایش سیاه شد و کنار رفت.

فرشته گفت: به تمام تصاویر فکر کن و ببین چه آموختی.

آب دهانم را قورت می‌دهم، یاد کلاس‌های تاریخ دوره دبیرستان می‌افتم که معلم خشک و بی‌روح، متن کتاب را برایمان رو خوانی می‌کرد و بعد می‌گفت: خب ۵ دقیقه وقت دارید، این پاراگراف را بخوانید که می‌پرسم.

پاراگراف هم ۱۰ سطری می‌شد و ما مُسترِسانه (ترکیب جدیدی است) مثل این مکتب خانه‌های قدیم که بچه‌ها با حرکت جلو، عقب کتاب را از بر می‌کردند، کتاب را حفظ می‌کردیم.

انگار معلممان کلاس را با تند خوانی نصرت اشتباه گرفته بود.

باز هم بگذریم، پرده کنار رفت و دیدم که خدا آنجاست.

قلبم پرسید: از ابتدا تا انتهای داستان را چگونه دیدی؟

فهمیدم که این سوال را خدا پرسید.

با کمی دلهره گفتم: پدر و مادر بزرگمان اشتباه کردند و به زمین سقوط کردند و اینکه باید فرصت زندگی را غنیمت بداینم تا لحظه مرگ پشیمان نشویم.

(شبیه نتیجه گیریهای کودکانه زنگ انشا)

خدا گفت: (با صدای آرام و پخته خودم که کمی هم اِکو داشت)

داستان از یک غفلت و تردید شروع شد و به یک هبوط انجامید.

و در ادامه بسیاری به زندگی دنیا دل بستند و یادشان رفت که این یک بازی است که روزی به پایان می‌رسد و تنها کاری که باید بکنند این است که خوب و درست بازی کنند .

قدر لحظات زندگی را ندانستند و کاری که باید را نکردند.

برای اینکه نشان دهم بنده تیزی هستم و خدا به وجودم افتخار کند گفتم :

پس راهی که در سال ۹۹ نشانم دادید را باید بی هیچ شک و دودلی ادامه دهم و به ندای قلبم گوش کنم و خوبی و زیبایی را بنویسم و بنوازم، که مرگ هر لحظه می‌تواند فرا برسد. درست است؟

در این لحظه موسیقی خانه سبز پخش می‌شود :

سبز سبزم ریشه دارم

من درختی استوارم …

گویی جوابم فرشته ها را بوجد آورده بود و می‌خواستند تشویقم کنند، اما چرا با این آهنگ، سر در نیاوردم.

( البته دوست داشتم این قطعه پخش می‌شد: قهرمانان، دلاوران، نام آوران به نام یزدان پیروز باشید …)

در آن لحظه حس کردم، خدا رو به فرشتگان گفت دیدید آن روز که قرار بود سجده کنید و شما مردد بودید، گفتم من چیزی می‌دانم که شما نمی‌دانید، بفرمایید این یک چشمه‌ی کوچکش.

تا بخواهم فکرهای دیگر بکنم آهنگ فورن قطع می‌شود، گویی خدا زیر چشمی به فرشته ها بد نگاه می‌کند.

یک آن یاد زمین و اتفاقاتش می‌افتم، بدون اینکه چیزی بگویم، خدا همه چیز را می‌فهمد و می‌گوید:

غمگین نباش، همه چیز درست می‌شود. حق به حق دار می‌رسد و حقیقت همیشه پیروز میدان است، شاید طول بکشد اما حتمن اتفاق خواهد افتاد.

راستی یک چیز دیگر، ارتباطت را با قلبت هیچ گاه قطع نکن و حواست باشد که صداهای دیگری ممکن است در قلبت پخش شوند و خیال کنی منم، اما دقت کن حرفی را که می‌شنوی، با آنچه امروز گفتم بسنجی، در این صورت حتمن پی به درست یا نادرست بودنش خواهی برد.

بعد اشاره می‌کند (البته بدون اشاره دست و ایمای صورت و با همان صدای اِکو شده و پخته خودم) که آب جوشت را بخور، سرد نشود.

با قلبی آرام و حالی خوش، استکان را به دست می‌گیرم.

شبیه فیلم ارواح، انگشتانم از دیواره استکان رد می‌شوند و آب را لمس می‌کنند، اما نمی‌سوزند.

اولین قُلُپ را که سر می‌کشم همه جا تاریک می‌شود …

 

مادرم:

زهرا بالا پاشو پاشو خواب موندی؟ ( بالا به معنای جان و عزیزم هست که در این پست درباره‌اش گفته‌ام.)

چشمانم را باز می‌کنم و با لبخندی که گوشه‌هایش به گوش‌هایم چسبیده می‌گویم : نه اتفاقن امروز بیدار بیدارم.

 

پ. ن :

وقتی کرکره سایت را بالا دادم و رفتم پشت پیشخوان که یادداشت امروز را بنویسم این شعر در اتاق ذهنم پخش شد: سبز سبزم ریشه دارم …

گفتم زهرا این یعنی اینکه کائنات دوست دارند، امروز این را بکاری توی نوشته‌هایت و من هم کاشتمش …

البته دغدغه این روزهای حال روحی را نیز ضمیمه‌اش کردم.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

35 پاسخ

  1. به به. زهرا کیف کردم.
    اولش با پشمکی که توی دهان حل شد. دلم خواست.
    بعدش هم زهرای بانمک در پیشگاه خداوند.
    بعدتر از اون تیتراژ خانه سبز بذار من بگم چی داره پخش میشه توی ذهنم:
    هرچه هستم هرچه باشم
    چشمه ام پاکم زلالم
    سبد سبد ستاره
    از آسمون می باره
    من بچه که بودم عاشق علی تفرشی بودم. مخصوصن آهنگ من مست می عشقم.
    زهرا خیلی قشنگ نوشتی
    خیلی
    خیلی
    خیلی با.
    الان احساس سبکی و شیرینی خیلی قشنگی رو دارم تجربه می کنم.
    مرسی که نوشتیش. خیلی دوستش داشتم.

    1. صباااااا
      منم کیف کردم از خوندن نظر این همه قشنگ تو
      خیلی خوشششش حال شدم که دوستش داشتی.
      خودمم دوستش دارم
      جوابی بود که خدا بهم داد ( گذشته از بخش فان و لبخنده اش)

      آره اون آهنگشو منم دوست داشتم
      من مست می عشقم
      هشیار نخواهم شد
      وز خواب خوش مستی بیدار نخواهم شد.
      من اون دوره خیلی با خودم زمزمش میکردم یا بعضن بلند بلند میخوندم و حتی سعی میکردم موسیقیشو هم دهنی بنوازم.

  2. زهرا جان مرسی عزیز دلم نوشته زیبایی بود. باورت میشه منم این روزا اروم ترم. یک کتاب دارم میخونم به اسم واقعیت بهت توصیه میکنم تو هم بخونی. ما حافظه تاریخیمون پاک شده انگار فکر می کنیم فقط روی کرده زمین ما هستیم در صورتی که قبل ما هم کلی اتفاق های بدتر افتاده ما باید فقی=ط به قول خودت کار درست رو انجام بدیم و از زندگیمون لذت ببریم و دیگه خودمون رو درگیر اخبار و وقایع منفی نکنیم.

  3. خیلی جالب بود افرین به این ذوق ، یعنی هر لحظه میخواستم جدی بشم بخونم یه مزه ای میپروندی و جو رو عوض میکردی پر از لحظه های گذر به گذشته رو زنده کردی به خصوص اون قسمت کلاس تاریخ که کاملا رفتم تو اون زمان 🥴🥴 ولی در کنار این همه مزه پرونی و شوخی اصل مطلب رو با جدیت رسوندی 👏👏👏👏👏

    1. ممنونم ژیلا بالا
      انرژی مثبت پاتداغی
      آره اون دوره واقعن چقدر میتونست جذاب باشه اما نبود.
      زنده باشی گلم

  4. اونجا که به خدا گفتی یادتان هست، منم خیلی بهش میگم😅 و عجیب یادشه همه‌رو 😄
    نوشته‌ات رو دوست داشتم زهرا نی‌نوای مهربون❤️

  5. به نظر من اینکه تونستی مکالمه ای با خدا داشته باشی و بنویسی شجاعت میخواد. چون من هنوز جرأت این کار رو نداشتم.

    موفق باشی

    1. امیدوارم حتمن یه گفتگوی درونی خیلی خودمونی با خدا ترتیب بدین و یه روز بنویسین

      پاینده باشین

  6. این مکالمه٬ها با خدا رو دوست دارمُ شاید چون تو ذهن و زبون خودمم می‎‌چرخه و گاهی هم مهمون کاغذ میشه. خیلی خوب بود از این جهت که سراسرش طنز بانمکی همراه کلمات بودن.

  7. خیلی خوب بود
    از همون خط اول احساس صمیمیت کردم
    طنز جاری در متن خیلی شیرین بود

  8. کامنت دوم. سال پیشم به این پست سر زده بودم و اینبارم از اول تا اخر خوندمش. زهرا بالا خیلی خلاقی دختر.
    الان کتاب مستاجر رو دارم میخونم . خیلی جمله ها و توصیف های کوتاهی داره برای داستان نویسی عالیه. دوست داشتی تو هم بخونش

  9. زهرا جان خیلی خیلی لذت بردم😍 طنز خیلی دلنشینی داری👌 خیلی هم خلاق هستی😍 عالی بود😍

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *