لوبیاهای میرزا نوروز !😁
خاطره طنز
خواستم برای عدس پلوی شام، مقداری عدس خیس کنم که یادم افتاد سینا بازی با حبوبات را دوست دارد، گفتم: سینا میخوای یکم با عدسا بازی کنی؟
و سینا هم ترجیح داد با لوبیاها بازی کند!
ظرف لوبیا را بیرون کشیده، جلوی دستش گذاشتم، مقدار کمی لوبیا از قبل داشتیم که برای اینکه با لوبیاهای جدید قاطی نشود، توی کیسه نایلون ریخته بودیم.
کیسه را از توی ظرف بیرون گذاشتم تا سینا راحت دستش را توی لوبیاها فرو کند.
کیسه نایلون را که برداشتم، دانه های سیاه کوچکی به چشمم خورد، با خودم گفتم حتمن سیاهدانهای کنجدی چیزی است که دیدم نه!!!!
خدای من دانههای کوچک در حال حرکت بودند.
دانههای متحرک، حشرات سیاهرنگی شبیه کنه بودند.
خواهرم که ید بیضا نه ببخشید طولایی در کشف دارد را صدا کردم تا پرده از راز این موجودات ریز بردارد که با عکاسی بسیار از فیگورهای مختلف حشره ریز که همهاش هم تار میافتاد، گوگل به نام کلی حشره حبوبات قانعمان کرد که دیگر دست از سرش برداریم.
چشم به ظرف لوبیا دوختیم.
لشکر حشرات در حال رفت و آمد بودند.
خوب شد سینا هنوز دستش را توی لوبیاها فرو نکرده بود وگرنه چندشش میشد.
تصمیم گرفتیم، با الک کردن موجودات متخاصم را از میدان دور کنیم که دیدیم کار از الک کردن گذشته.
حشرات موذی، لوبیاها را به رگبار بستهاند و علاوه بر تامین خوراک خود و اهالی، دانههای بینوای سوراخ سوراخ را مسکن اطفال و جنینهای کرمی خود کردهاند.
از دیدن آن همه حشره که با زیرکی خود را به مردن میزدند و بعد یکهو زیر لوبیایی غیب میشدند، حس مور مور شدن پیدا کردم، پوستم شبیه پوست مرغپرکنده شده بود.
با شور و رویت عمق فاجعه دو خواهر تصمیم گرفتیم، عطا را به لقا ببخشیم و با لوبیاهای کذایی خداحافظی کنیم.
همه حادثه را توی کیسه نایلونی ریختیم و درش را گره کوری زدیم که حشرات جز با عروج به مقام ملکوتی نمیتوانستند از آن در بروند.
حوالی غروب بود.
لوبیاها را در منتهی علیهترین نقطه حیاط، کنار در ورودی گذاشتم که اولن گزارش مبسوط به مادر ارائه شود، دومن تعیین تکلیف شود که آیا مورد به رویت فروشندهای که یک ماه قبل از او خرید کردهایم برسد یا نه.
لحظاتی بعد پدر و مادر از بیرون آمدند و مادر به خیال اینکه، لوبیاها را دامادمان خریده و یادش رفته بیاورد تو، از حیاط به پارکینگ آوردند که بعد از توضیح واقعه، دوباره مورد به محل انزوای قبلی منتقل شد.
ساعاتی بعد، زنگ در به صدا درآمد، خواهر بزرگم بود با بچهها و همسرش.
نشستیم به حرف و اول از همه خبر موجود متخاصم که شوهرخواهرم گفت: عه من فکر کردم، خرید کردهاید و یادتان رفته بردارید، لوبیاها را گذاشتم روی ماشین داماد کوچکتر که بگذارند توی ماشین.
و همگی زدیم زیر خنده که عجب داستانی شده این لوبیاها.
شام را خوردیم و فردا صبح خواهر کوچکترم به خانهشان برگشتند.
ساعتی بعد، صدای دینگ پیام:
زهرا لوبیاها اینجا تو ماشین ماست🤣🤣🤣
خدای من، داماد کوچکمان که در جریان موضوع لوبیاها نبود، وقتی کیسه نایلون لوبیا را روی صندوق عقب دیده، به خیال اینکه خواهرم خرید کرده، آنرا در صندوق گذاشته و حشرات موذی لوبیا به دندان، به گردش خارج از شهر هم تشریف بردهاند.
پیام اخلاقی:
۱. خوب است حبوبات و مواد غذاییمان را هر از گاهی نگاهی بیندازیم.
۲. به الهامات درونیمان همواره توجه کنیم. ( سینا بازی با حبوبات رو دوست داره…)
۲۹ دی ۱۴۰۲
✍️ نینوا
آخرین دیدگاهها