داستانک
کلمه بازی
با همه فرق داشت.
غذاخوردن، حرف زدن، کار کردن و حتی نگاه کردنش.
وقتی نگاهت میکرد انگار قلاب چشمانش، به قلبت اصابت می کرد و همه درونیاتت برملا میشد.
اغلب منظورت را بهتر از خودت میدانست.
نگاهش نگاه ساده و معمولی نبود، سُکیدنی بود که گاه روی یک تصویر، شی و یا صورتت برای مدتها جا می ماند.
عموجان که زیاد اهل خنده و مطایبه بود میگفت: مسعودِ ما باید مامور اطلاعات میشد تا ناشر.
وقت غذا خوردن هر چقدر ما حرف میزدیم و حواسمان پرت همه جا به غیر از غذا بود، او محو غذایش بود و انگار میخواست تمام سلولهایش غذا را مزه مزه کنند.
آرام و باطمانینه غذا را میجوید.
اغلب سکوت میکرد و میشنید.
اما وقتی که به حرف میامد آنقدر جملهی سنگین و پرمغزی میگفت که مدتها آدم را به فکر فرو میبرد.
از مهمانیهای پر سر و صدای بیخاصیت فامیل که فقط به رخ کشیدن بود و بدگویی، بیزار بود.
ترجیح میداد توی دفترش با کتاب و نویسندهها ایاق باشد تا توی جمعی که هیچچیزشان بامعنی و درست نیست.
یکبار به دفترش رفتم.
همه جا خیلی تمیز و آراسته بود.
حس میکردی همه چیز در حالی که لبخند میزنند در حال مراقبهاند.
بیشتر از همه کتابهای کتابخانهاش را دوست داشتم که همیشه بر تعدادشان افزوده میشد.
با ظرافت خاصی کتاب میخواند، انگار که طفلی شیرخواره در بغل دارد که باید مراقب باشد طوریش نشود.
یکبار که به دیدنش رفتم، بیمبالاتی کرده، کتاب از دستم سُرید و افتاد روی زمین.
منتظر توپ و تشر بودم که به آرامی خم شد و کتاب را برداشت و با لبخند گفت: بیشتر مراقب باش، هر کتاب دنیایی درون خود دارد.
با هر کس از فامیل که حرف میزدی میگفت، مسعود آدم مرموزی است، خدا به داد همسر آیندهاش برسد.
اما پسرعمو مسعود بیتوجه به حرف و نگاه اطرافیان، در یک روز بهاری عاشق دختر فروشنده شد.
دختر در بوتیک همسایه، به عنوان فروشنده کار می کرد و هر از گاهی از پسر عمو کتاب قرض میگرفت تا بخواند و عاقبت هم این رفت و آمدها، دل پسر عمو را لرزاند.
هر چقدر مسعود ساکت و آرام، همسرش حراف و پرانرژی بود.
حالا نقل محفل فامیل شده این موضوع، که آیا این ازدواج ختم به خیر خواهد شد؟
اصلن چرا مسعودِ اینهمه درونگرا عاشق دختر برونگرای بیخیال امروزی شده؟
و کماکان گمانهزنیها بر سر جدایی زود به هنگام این وصلت ناجور ادامه دارد.
اما به نظرم آن برق چشمان پسر عمو به هنگام تعریف پرهیجان نامزدش از داستانهای کتاب، حکایت دیگری داشت!
برقی که هیچوقت قبل از این در چشمِ مرد همیشه آرام، روشن نشده بود.
۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
✍️ نینوا
آخرین دیدگاهها