خدا حواسش بود

اوقاتش بدجور تلخ بود.
تازه کارش را توی شرکت شروع کرده بود.
کار خوبی که تازه دو ماهی می شد که مزه حقوقش را چشیده بود که زنگ زدند پدرزنش فوت کرده.
آن هم کجا؟ دهشان.
که با ماشین راحت ۷، ۸ ساعتی طول می‌کشید.
زن باردارش کاری جز گریه نداشت.
همه‌اش می‌گفت راهیم کن بروم. طاقت ندارم.

این سومین وضع حمل زن بود و دکتر گفته بود باید خیلی مراقب باشند تا این بار هم بچه سقط نشود.
درمانده بود، اگر همسرش را منع می‌کرد، آه و فغانهایش برای بچه خوب نبود و از سویی دلش رضا نبود با ماشین غریبه راهیش کند، کس و کاری هم نبود تا با او همراه شود.

تازه کارش را شروع کرده بود و می ترسید مرخصی بگیرد.

شب، کارش تحمل گریه‌و زاری همسر بود و روز سرکار، کاسه چه کنم گرفتن دستش.

وضع مالی خوبی هم نداشت که زن را با هواپیما روانه کند.

مدام با خودش و خدا حرف می‌زد:
خدایا چی کار کنم، یه راهی بذار جلو پام، چرا کمکم نمی‌کنی؟


آنقدر درگیر افکارش بود که ناخودآگاه با خودش حرف می‌زد.
همکارش که زیر نظر گرفته بودش علت دگرگونیش را پرسید و او در حالی که بغض گلویش را گرفته بود ما وقع را تعریف کرد.


موقع نهار، صدای بلندگو بلند شد: آقای فلانی داخلی ۱۲۳.
سرآسیمه به طرف دفتر تولید رفت. ترس بَرَش داشه بود:
نکنه دسته گل به آب داده باشم، وای نکنه حواسم پرت بوده و یه ايرادی پیدا شده و …

توی این فکرها بود که دید دم در است.
مدیر تولید در دفتر نشسته بود.
خجالت زده سلام کرد و منتظر ماند.
مدیر گفت: آقای فلانی گویا نیاز به مرخصی داشتید بله؟
وای همکارش گویی زیرآبش را زده بود.
هول شد، گفت : نه یعنی بله، اگر شما اجازه بدهید و صلاح بدانید.
مدیر با مهربانی گفت:
تو نیروی خوبی هستی و با وجود اینکه تازه دو ماه است کارت را شروع کردی، در کارت دقیق و جدی هستی و من دوست دارم بقیه هم مثل تو باشند.
وقتی با همکارت حرف می‌زدی، چهره گرفته‌ات را از توی دوربین دیدم.
و از همکارت علت را جویا شدم.

با ذهن آشفته نمی‌شود کار کرد.
این اولین برگه مرخصی تو.
همسرت را برسان و بعد مراسم زود برگرد.


باورش نمی‌شد، اشک در چشمانش جمع شد:
چشم آقای مدیر، چشم، ممنونم… ممنون.

به خانه برگشت و بار و بنه بستند و راهی شدند.
در طول راه همه‌اش سعی می‌کرد که آرام رانندگی کند.
خدا خدا می‌کرد مشکلی پیش نیاید.
برای خوردن نهار نگه‌داشتند و به یک مسافرخانه کوچک بین راهی رفتند.
مردی کمی پایین تر، ماشینش را پارک کرد و رفت تا از بوفه چند بطری آب معدنی بگیرد.
ماشینشان را ديد.
کمی وارسیش کرد و بعد روی کاغذ چیزی نوشت و آنرا روی شیشه ماشین چسباند.

بعد از نهار به طرف ماشین آمدند.
یادداشت را دید، رویش نوشته بود:

سلام دوست عزیز.
باد لاستیک‌های عقب خیلی زیاد است و اگر راهتان طولانی باشد ممکن است کار دستتان بدهد، همین حوالی بدهید باد لاستیک‌هایتان را میزان کنند.
این هم آدرس.
این هم شماره من
سفرتان خوش.

چشمهایش تر شد در حالی که لبخند زیبایی به لبش نشسته بود.

5 مرداد هزار و چهارصد و دو

نی نوا

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

2 پاسخ

  1. با اینکه اول داستان غمگین بود حس و حال خوبی بهم داد. اینکه هنوز کسایی هستن که حواسشون بهمون هست خیلی قشنگه. ممنون از داستان قشنگت زهرا جان.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *