النگوهای رنگی

هانیه با نخوت گفت:
بیا النگوهایت را پس بگیر
دیگر نمی‌خواهمشان
و بعد با شدت تمام مشغول درآوردن النگوهای رنگارنگ شیشه‌ای پلاستیکی شد.

مرجان که انتظار چنین رفتار زننده‌ای را از دوست صمیمش نداشت بغ کنان فقط نگاه می‌کرد.

هانیه النگوها را کف دست مرجان گذاشت و گفت:
مرجان ما دیگر پولدار شدیم و قرار است النگوهای طلا دستم کنم.
داداشم گفته این النگو رنگی‌ها مال فقیر فقراست.

هانیه حرفهایش را زد و زود به سمت خانه شان سرازیر شد.

مرجان به النگوهای رنگی توی دستش و رفتن هانیه نگاه می‌کرد.

مدتی همانجا روی سنگی نشست و به النگوها چشم دوخت.
النگوهایی که گویی رنگ باخته بودند.
حالا دیگر مثل قبل دوستشان نداشت و حتی متنفر هم بود.
النگوهایی که نشان فقر و فلاکتشان بود.

با عصبانیت در حالی که النگوها را با خشم در دست می‌فشرد به سمت خانه به راه افتاد.

مادر کنار حوضِ کوچک خانه اجاره‌ایشان مشغول شستن بود.

رخت چرکها را توی چند لگن خیسانده بود و چنگ می‌زد.

مرجان با غیظ النگوها را کنار تشت روی زمین پرت کرد و گفت :
من اینها را دیگر نمی‌خواهم.
برایم النگوی طلا بخر.

مادر با تعجب گغت:
مرجان چیزی شده عزیزم.

مرجان روی لبه ی حوض نشست و دستهایش را زیر چانه گذاشت و طلبکارانه گفت:

هانیه می‌گوید این النگو رنگی‌ها مال آدم‌های فقیر است.
داداشش قرار است برایش النگوی طلا بخرد.

مادر با لبخند گفت:
دختر گل من، النگوی طلا خیلی گران است، ما وسعمون نمی‌رسد بخریم.
شاید داداش هانیه یک کار خوب پیدا کرده و حالا وسعشان میرسد.
ما هم وضعممان خوب شد برایت النگوی طلا می‌خرم.
اینکه قهر کردن ندارد

مرجان همچنان به حالت قهر به درختان روبروی نگاه می‌کرد.

چند روز بعد

در خانه زده شد.
هانیه بود.
آمده بود دنبال مرجان تا با هم بازی کنند.

مرجان که از کار آنروز هانیه همچنان دلخور بود گفت که حوصله ندارد.

هاینه گفت: بیا بیرون میخواهم چيزهايی نشانت بدهم ته تا حالا ندیدی!

با شندین این حرف مرجان کنجکاوانه به سوی در روان می‌ش د.

مرجان تا در را باز کرد دختری دید در کسوت یک پرنسس که با تکبر تمام و با چشم حقارت به او می‌نگرد.

دهان مرجان از شگفتی باز مانده بود.
سرخوشانه دستش را جلو برد تا لباس زیبای هانیه را لمس کند که هانیه خود را عقب کشید:

دست نزن، لباسم کثیف می‌شود.

مرجان اوقاتش تلخ شد.
هانیه بی توجه به حال و روز مرجان گفت:
تازه این‌ها را ندیدی.

و بعد دستش را به طرف مرجان گرفت و در خالی که تکان می‌داد گفت:
النگوی طلا.
ببین چه خوشگلند. برق می‌زنند.

میدانی چقدر گران هستند.

اینها رو داداشم برایم خریده.

خب حالا میایی بریم بازی؟

مرجان با ترش رویی گفت:
نه نمیایم.

هاینه گفت: چرا؟

مرجان گفت: حوصله ندارم.

هانیه با نگاه تحقیرآمیزی گفت:

معلومه حسودیت شده نه.

مرجان گفت:

هیچم اینطور نیست، من فقط حوصله ندارم و در ادامه با دهن کجی اضافه کرد راستی بازی کنی لباس قشنگت کثیف می‌شودها گفته باشم …

او این را گفت و در را روی هانیه بست.

هانیه از پشت در گفت: خودم می‌روم بازی حسود خانوم.

مرجان بغضش گرفت.

به زور جلوی گریه خود را گرفته بود.

مادر که پشت چرخ خیاطی مشغول دوخت و دوز بود گفت:
چی شده دخترم؟

  • هیچی.
  • هانیه بود؟
  • بله.
  • چرا نرفتین بازی؟
  • حوصله ندارم.
  • چرا دخترم تو که سرحال بودی؟

مرجان روبروی مادر می نشیند و با حسرت می گوید:

مامان، کاش من هم مثل هانیه یک داداش داشتم.
بعد مثل هانیه برایم النگوی طلا می‌خرید، پیراهن پرنسسی.
و تازه تو هم مجبور نبودی این همه کار کنی و خسته شوی.

مادر با مهربانی و حسرت نگاهی به چشمان معصوم مرجان انداخت و گفت:
عزیز دلم، این جوری نگو.
خب خدا را شکر وضع آنها خوبست،اما کم نیستند مثل ما که وضعشان خوب نیست و نمی‌توانند خیلی چیزهایی که دلشان می‌خواهد بخرند.

مرجان زانوهایش را بغل کرد و سرش را روی زانوهایش گذاشت و گفت:
پس ما کی پولدار میشویم آخر؟

مادر با غم و اندوه به پنجره چشم دوخت.

نمی دانست چه بگوید.

مدتی بعد

مرجان رفته بود از رس کوچه نان بگیرد که دید زنان توی صف بلند بلند حرف می‌زنند.

طرف مواد می‌فروخته.
من می‌گویم این اقدس خانم نو نوار شده، رخت نو تنش می‌کند، همه‌اش می‌گوید قرار است برویم یک خانه بزرگ و قشنگ‌تر، نگو پسره از مواد فروشی خوب دارد نان در میاورد.

آره بابا، آن کله گندهایش از همین مواد، برج و ویلا دارند که بیا و ببین …

مرجان با تعجب به حرف زنان گوش می‌کرد که نوبتش شد.

نانها را گرفت و آمد خانه ماوقع را برا مادر تعریف کرد.
مادر گفت:
خدا کند دروغ باشد.
طفلی اقدس خانوم، اینجوری که دق می‌کند.

چند روز بعد، مرجان هانیه را توی کوچه دید.
دیگر آن لباس زیبا تنش نبود
النگوها هم دستش نبود.

مثل همیشه رختهای کهنه چروکیده تنش بود و با چوبی داشت روی زمین خط می‌کشید.

با احساس ترحم جلو رفت و گفت:
سلام هانیه خوبی؟
هانیه بدون اینکه جوابش را بدهد به خط کشیدن خود ادامه داد.
مرجان گفت : من همه چی را از همسایه‌ها شنیدم و خیلی ناراحت شدم.

نارحت نباش خدا خودش کمک می‌کند.

هانیه همچنان ساکت و غمگین بود.

مرجان گفت :
عوضش تو برای یک بار هم که شده النگوی طلا دستت کردی و پیراهن یک پرنسس تنت کردی.
راستی خیلی بهت میامد.
اما هانیه من این النگوهای رنگی رنگی که مادرم برایم خریده را خیلی دوست دارم.

شاید به اندازه النگوهای طلای تو.

امروز می‌خواهم دو تا از النگوهایم را برای همیشه تو بدهم تا مال خود خودت باشند.

اما می‌خواهم قول بدهی حتی اگر یک روز النگوی طلا هم دستت کردی اینا را در نیاوری
باشد؟

هاینه خندید و مرجان را بغل کرد.

۹ تیر ۱۴۰۳
✍️ #نی_نوا

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *