کلمات پیشنهادی دوست خوبم لیلا :
دلکش
مرضیه
گشاده رو
یلخی
فحاش
بی حیا
نامش مرضیه و صدایش دلکش بود.
درست شبیه بانو دلکش، صدایش با آن خدابیامرز مو نمیزد.
اولین بار، وقتی توی ۵ سالگی با آقاجان، شعرهای بنان را می خواند، همه دریافتند که در حنجره دخترک بلبلی آرمیده، اما هیچکس جز مادرجان به آن اذعان نمیکرد.
بزرگتر که میشد صدایش رنگ و زنگ زیباتری به خود میگرفت.
ششدانگی صدا داشت خود را نشان میداد.
وقتی آقاجان و داداشش نبود، دلکشانه آواز سر میداد.
و عاقبت این آوازها به گوشِ قلب پسرک همسایه مراد رسید و صد دل عاشق این نوای خوش شد.
آنها همسایه دیوار به دیوار بودند و او دزدانه گوش به دیوار میخواباند تا صدای دختر دختر خوشالحان همسایه را بشنود.
یکبار مرضیه حواسش نبود و همینطور که داشت قالیچه را دم حوض میاورد تا بشورد، زد زیر آواز.
گاه بیهوا، حس آواز در وجودش غلیان میکرد.
شعر زیبایی بود از غبار همدانی که دیشب از رادیو شنیده بود.
آقاجان وقتی پیچ رادیو را میچرخاند، مرضیه هر جا بود به بهانهای خود را میرساند و حواسش را جمعِ شعر میکرد که شعر را از بر کند و بعد بخواند.
روزی که کلک تقدیر در پنجه ی قضا بود
بر لوح آفرینش، غم سرنوشت ما بود…
مرضیه از خود بیخود همچنانکه کاسه کاسه آب روی قالیچه میریخت و میشست، میخواند.
توی دم و آواز بود که پسر همسایه صدایش را شنید و آهسته آمد توی ایوان و گوش به نوای دلکش داد.
در این حیص و بیص، آقاجان، برادر مرضیه را برای کاری به خانه میفرستد و دم در، تا میخواهد کلون در را بزند، صدای خواهر به گوشش میرسد، آخر خانهشان، خانه قدیمی و نقلی بود و از در تا حوض چندان فاصلهای نبود و او هم گوشش تیز.
جوش و خروشی سخت برادر را درگرفت، مشت مشت بر در می کوبید.
مرضیه و مادر ترسیدند، به شتاب در را باز کردند و همینکه در خانه باز شد، چاک دهان برادر هم باز شد و شروع کرد به فحاشی و دختر را به باد کتک گرفت.
اگر وساطتت مادر نبود، مرضیه زیر دست و پای برادر له و لورده میشد.
مرضیه فقط اشک میریخت و چیزی نمیگفت.
مراد، پسر همسایه از دیدن این صحنه، خیلی ناراحت شد و دلش به حال مرضیه سوخت.
برادر با گفتن اینکه حالا بذار غروب آقاجون بیاد، آخرین تیر را زد و توی دل مرضیه را خالی کرد.
با این حرف معلوم شد که جریان آوازهخوانی دختر به سمع آقاجان خواهد رسید و این کتکها چیزی در حدعلیالحساب نیست.
مراد، آقاجان را میشناخت، میدانست که هر چه در انظار گشادهروست، همانقدر در خانه عبوس و تلخ گوشت است و رگ غیرتش به یک پِخ میجنبد و معلوم نبود قرار است چه بلایی سر دختر بیچاره بیاید.
آقاجان، جد اندر جد طب سنتی میدانست و توی بازارچه عطاری داشت.
برادر مرضیه هم وردستش توی همان عطاری، مشغول بود و بیگمان همهچیز را تا حالا گذاشت بود کف دست آقاجانش.
فکری به ذهن مراد رسید.
دم غروب حاجی با چشمانی پر از غیظ و گره در ابرو وارد خانه شد و همینکه خواست با چوب گوشهی اتاق مرضیه را هدف بگیرد، کلون در به شدت هر چه تمام به صدا در آمد.
زن همسایه بود، پیرزن با نگرانی آمده بود پی حاجی که بیاید بالا سر پسر.
پسر تب کرده، هضیان میگفت،
خطر از بیخ گوش دختر گذشت.
آقاجان بالای سر پسر که رفت، دید در رختخواب افتاده در تب میسوزد و مدام ناله میکند.
پیرزن گفت: نمیدانم چهاش شده
سرحال و قبراق بود یکهو وسط اتاق افتاد.
پیرزن بیتابی میکرد.
حاجی بعد از دیدن احوالات پسر به خانه برگشت و شروع کرد به درست کردن دوا درمان.
مرضیه همش توی مطبخ بود تا جلوی چشم نباشد و آبها از آسیاب بیفتد.
حاجی غرغرکنان، با چند کیسه علفیجات و روغن رفت خانه همسایه.
وقت شام شد و در این مدت مدضیه از مطبخ پایش را بیرون نگذاشته بود تا مبادا چشم کسی به او بیفتد و …
بالاخره بساط شام را انداختند و مرضیه با ترس و لرز آمد نشست سر سفره.
حاجی که کمی از تب و تاب درآمده بود، با نگاه پرزهری به مرضیه و بعد به مادرش، گفت: پسره بدجور حالش خراب بود، امیدوارم داروها افاقه کند
بعد رو به مادر مرضیه گفت: دختر که یلخی بار بیاید میشود همین.
میشود بیحیا، صدایش را میاندازد توی گلو و … لااله الاا…
مادر پریشان احوال، با حرف و حدیث آقاجان را آرام کرد و جز نگاههای نیش دار بین او و مرضیه چیزی نشد.
چند روز گذشت.
پیرزن کاسه آش به دست آمد خانهشان.
مرضیه داشت کنار حوض رخت میشست.
در را باز کرد و پیرزن رفت توی اتاق.
بعد از مدتی از مادر و مرضیه خداحافظی کرد و رفت.
بعد از رفتنش مادر لبه حوض نشست و نگاهی پر از رضایت به دخترش کرد و گفت:
میدانی چرا آمده بود؟
مرضیه گفت: خب آش آورده بود.
مادر گفت: آمده بود خواستگاری
مرضیه با شنیدن این حرف تا بناگوش سرخ شد،
با تته پته گفت: برا کی؟
مراد، پسرش.
مراد؟
نظرت چیه؟
مرضیه بیشتر سرخ شد و گفت: نمیدانم، من اصلا این مراد را یکبار درست و درمان ندیدهم…
مادر لب پایینش را گاز گرفت و گفت: یواش، برویم تو حرف بزنیم یهو میشنوند.
بعد از چند روز آمدن و رفتن، بالاخره آقاجان، قبول کرد و مرضیه هم بله را داد.
روز عقد بود.
همه در حال تدارک مراسم بودند، آقاجان مرضیه را صدا کرد.
مرضیه هر وقت آقاجانش یکهو میکشیدش یک سو حرفی بزند، دلش میامد توی دهانش، میترسید نکند خبط و خطایی کرده باشد.
آقاجان در حالی که دانههای تسبیح را یک یک رد میکرد، گفت: ببین دختر، یادت باشد خانهی شوهر، خانهی بابای آدم نیست، اگر چه چند قدم فاصله داشته باشه.
نبینم و نشنوم، هوای خوانندگی و مطربی به سرت بزند، بزنی زیر آواز، به خدای احد و واحد خودم میکشمت.
شوهر مثل ننه بابا نیست که با کتک و غیظ آرام شود، بی آبرویت میکند، طلاقت میدهد، میشوی عینهو یک رخت چرک که با شستنم هم پاک نمیشوی.
شیرفهم شدی؟
مرضیه در حالی که بغص کرده بود، گفت: بله آقاجون…
بساط عقد و عروسی زود جور شد.
مراد خیلی مرضیه را دوست داشت و مرضیه هم کم کم دلبستهی مراد میشد.
آخر آن زمانها مثل حالا نبود که هر دو طرف هم را بخواهند، عشقهای دو طرفه از موارد نادر بود.
یک روز نشسته بودند از هر دری حرفی میزدند که مراد گفت: مرضیه حالا میشود یک دهان برایم چهچه بزنی؟
مرضیه چشمانش از تعجب گرد شد.
مراد خندید و گفت: چی شد دختر؟
من میدانم که تو صدای قشنگی داری و میخوانی؟
ترس به جان مرضیه افتاد.
یاد حرف آقاجان افتاد.
شروع کرد به ناله، زاری و کتمان کردن.
نه چه آوازی، کی گفته؟
مراد با مهربانی و لبخند گفت:
دختر اصلا من به همین صدا و آواز تو بود که دیوانهات شدم، حالا دیگر ناز نکن.
آن ترانه را دوست دارم بخوانی
و بعد شروع کرد به خواندن آخرین آواز مرضیه که به خاطرش روز سختی گذرانده بود.
مراد تعریف کرد که آنروز حسابی خود را چیز خور کرده بود، تا توی رختخواب بیفتد و حواس آقاجان را کمی پرت خود کند …
مرضیه ناراحت شد و گفت:
آخر، این چه کاری بود کردی؟
اگر اتفاق بدی برایت میفتاد چه؟
مراد با خنده گفت: نه، حواسم بود، یکبار از آقاجان شنیده بودم که چه چیزهایی تب و دلدرد میاورند انها را خورده بودم.
مرضیه از قول آنروزش به آقاجان گفت و قرار شد بروند پیش آقاجان، تا اجازه دهد مرضیه برای مراد، هر وقت که خواست آواز بخواند، چون به هر رو همسایه دیوار به دیوار بودند و ممکن بود باز امر مشتبه شور و رگهای غیرت بجهد!
۳۰ تیر ۱۴۰۳
✍️ #نی_نوا
6 پاسخ
سلام زهرای عزیزم. عالی بود کیف کردم. چه نثری و چه موضوع جذابی. آفرین.👏👏
دوستت نگار انوار یا همان خاتونقصهگو😍
سلام سلام نگار عزیز😍
خیلی خیلی خوش اومدین
ممنونم عزیز مهربونم🙏🌹
چه شوهرمراد خوبی. به پای هم پیر شن😅
اره واقعن😁
زهرا این داستان خیلی قشنگ بود.
چه پایان خوشی داشت. چقدر تصویرسازیها خوب بود.
ممنون عزیزم از دقت نظرت
این دقیق بودت تو خیلی کمکم میکنه❤️