دخترک در صف

دخترک در صف

دخترک آخرین نوبت را پرسید.
مرد چاق سبزپوش که کنار جوب ایستاده بود را نشانش دادند.
۶، ۷ نفری هنوز به نوبتش بود.
آنجا کنار دیوار ایستاد و منتظر ماند.
نانوا خمیر گرفته‌ بود و همه در انتظار بودند تا نانهای برشته از تنور درآیند.
چند نفر نانشان را گرفتند و رفتند.
مرد میانسالی جلوی ورودی نانوایی، جا برایش تعارف کرد.
تشکر کرد و با کمی فاصله ایستاد تا بعد از آقای چاق سبز پوش نانش را بگیرد، که دید آقایی که جایش را تعارف می‌کرد و نوبتش بود، هنوز ایستاده و آقای سبز پوش زود جَست و نان را گرفت.
پشت سر مرد میانسال ایستاد تا بعد از او نانش را بگیرد.
تا خواست کارتش را بدهد شاگرد نانوا، پول نانش را حساب کند، مرد پیراهن سفیدی زود بربری ها را از روی پیشخوان برداشت و طلبکارانه گفت: خانم شما بعد کی هستید؟

گفت: بعد از آقای سبز پوش بودم.

مرد گفت: نه او یک دانه‌ای بود، نوبت نبود.

دختر گفت : چرا نوبت بود، من وقتی آمدم گفتند آخرین نوبت است، حالا نوبت من بود، اما شما نانها را برداشتید.

مرد دیگری که آخرین نوبت بود و دخترک را دیده بود که قبل او ایستاده از فرصت سوءاستفاده کرد
و با نفی گفت: خانم الان نوبت شماست مگر؟

مردی که نانها را زود برداشته بود گفت: خانم آن مرد نوبت نبود یک دانه‌ای بود باز اگر بخواهید بیایید نانها را شما ببرید.

دخترک گفت: نه ببرید، من هم الان می‌گیرم.

دخترک داشت همه چیز را توی ذهنش مرور می‌کرد؟

چرا یکهو هجمه اعتراضات بی‌مورد بلند شده بود؟

چرا وقتی مرد سبزپوش نوبتش را رعایت نکرد، کسی چیزی گفت؟

چرا مرد میانسال مودب، از نوبتش دفاع نکرد؟

۱۳ شهریور هزار و چهارصد و دو
✍️‌ نی‌نوا

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *