داستانی با احتمال وقوع ۵۰ درصدِ ۲😁
باز تخیلات موذی به سراغم آمده و دست از سرم برنمیداشتند و این بار نوبت کِنِس کردنم بود.
خود را تجسم میکردم؛ آن هم چه تجسمی، آنقدر شفاف و دقیق که منافذ پوستم هم پیدا بود.
رسم است، عُرف است و اصلا عاقلانه و ادب ایجاب میکند که وقتی به مراسم عزا میروی، چهره غمگینِ متاثری به خود گرفته و در حالیکه با تمام وجود تلاش میکنی جز نیکیهای مرحوم چیزی به یاد نیاوری، به صاحبان عزا با جملاتی چون خدا رحمت کند، صبر دهد، خاکش بقای عمرتان و … تسلی بدهی.
و حالا تجسم فول اچ دی من:
در کوران آن همه ناراحتی و زاری که کس و کار مرحوم توی سرشان میزنند و اشکشان سرازیر و مردم در تلاش تسلای خاطر(منظورم دانشمند فقید نیست) یکهو من با یک شادابی زایدالوصف، با لبخندی که به اندازه گل کوکب روی لبم شکفته، با پق بلندی بزنم زیر خنده و بگویم: خدا انشاالله قسمت شما هم بکند، حلوا و خرمای ما را بدهید دهانی شیرین کنیم، برویم!
البته که سرانجام نیکی در پیش نبود و در خوشبینانهترین حالت، چون به هر رو صاحبان عزا، با آن همه گریهزاری، نایِ خواباندن کشیده توی گوش یا زدن اردنگی به فرد معلوم الحالی چون من را نداشته و اصلاً صورت خوشی هم نمیداشت، با تمام قطعیت به این نتیجه میرسیدند که من مشاعر خود را از دست دادهام یا قبل از حضور در مراسم، آب انگوری، قرصی چیزی زدهام.
من اصلا اینطور نبودم، این همه توهم نداشتم، به ندرت تخیل میکردم، کمخون بودم، اما بیرگ و اینطور هپلی هپو، نه.
چند سال پیش بود که تصادف کردم، به خیر گذشت، اما نیاز به تزریق خون پیدا کردم و… از همان زمان بود که تخیلات موذی توی ذهنم لولیدن گرفت.
باری هرچه بود زیر سر همان خون بود که مرا اینچنین آلود.
داستان دوست جهانگردم را که یادتان هست، دختری که جرأت رفتن به آن طرف خیابان را نداشت و آن وقت هوای رفتن به ژاپن به سرش زد، آن هم درست بعد از عمل جراحی و تزریق خون…
مسئله ساده و پیش پا افتادهای نیست، خون کس دیگر با تمام ویژگیهای منحصر به فردش، از علایق ِ مزخرفش تا منفوریات مزخرفترش و حتی چیزهای چندش آور افکارش و … را بکنند توی رگت، معلوم است که تو دیگر آن آدم سابق نمیشوی، این خون، این خون تازه وارد بی هیچ شرم و حیایی به همه جای بدنت سرازیر شده، سرک میکشد؛
از مغزت گرفته تامحرمانهترین بخش وجودت؛ قلب و بعد پاهایت و… بعد تو یکهو عاشق کسی میشوی که عمراً نگاهشم نمیکردی، یا مثل من تخیلات برباده و سرسام آور توی ذهنت لانه میکند یا پای رفتن به جایی که قبلاً برایش سر و دست میشکستی را دیگر نداری و…
خلاصه که امیدوارم گذرتان به بیمارستان نیفتد و از آن بدتر کارتان به تزریق خون نکشد که امکان اینکه از شما یک آدم دیگر بسازد، بسیار زیاد است.
القصه، فعلاً که در حال خودزنی هستم و مرور اغراق آمیز خاطرات تلخ گذشته، بلکه بتوانم این تخیلات احمقانه را در صف نوبت قرار دهم و خود را به مراسم عزا برسانم، امیدوارم بتوانم از پسش بر بیایم و مراسم عزای متوفی را به مراسم عزای خود تبدیل نکنم.
فهرست
Toggleنی_نوا
۴دی/ ۳
کلمه_بازی
داستانک
طنز
@neynava_nevesht
2 پاسخ
داستان شما به زیبایی حس و حال پیچیدهای را منتقل میکنه. شخصیت داستان (شما) با تخیلات و احساسات متناقضی دست و پنجه نرم میکنید، در حالی که در یک موقعیت نامناسب قرار دارید.
تضاد بین غم و شادی، واقعیت و تخیل، به خوبی به تصویر کشیده شده .
تجسم شخصیت در مراسم عزا و واکنشهای غیرمنتظرهاش، به نوعی نقد اجتماعی نیز به حساب میآد. اینکه چگونه افراد در موقعیتهای خاص چطور باید رفتار کنند، و چه انتظاراتی از اونها وجود داره. این داستان -البته با نگاه طنزآمیز شما- نشون میده که چگونه یک حادثه (مثل تصادف و تزریق خون) میتونه زندگی و افکار فرد رو تغییر بده و اون رو به سمت ناامیدی یا شادیهای غیرمنتظره سوق بده.
ایده اینکه خون دیگری میتونه خصوصیات و افکار فرد رو تغییر بده، بسیار جالب و تفکر برانگیز بود. آیا واقعاً میشه گفت که ما با دریافت خون دیگران، بخشی از آنها را به خود جذب میکنیم؟ من که فکر نمیکنم. کاش میشد. اونوقت هرگاه دلمون میخواست کمی خون از کسی که مورد علاقهمونه دریافت میکردیم و میتونستیم شبیه اون بشیم. به هر حال طنز این مورد زیبا و جالب بود.
ممنون از شما خانم زمانلو به خاطر ایده و نوشتهی خوبتون.
سلام جناب طاهری بزرگوار
سپاس از نگاه دقیق و زیباتون به مطلب و بیان نکات ارزشمندی که به غنای متن افزود.🙏🌹
حالا درسته مطلب طنز بود، اما از این بشر پیچیده و هوشمند هیچ چیز بعید نیست.
زنده باشید و برقرار گرانقدر