خیالاتی که ماسید
پدربزرگ به رحمت خدا رفت و داغدار شدیم.
خدابیامرز وضع خوبی داشت و قبل از آن که آن بیماری مرگاندود از پا درش بیاورد، وصیتش را کرده، آنرا به درویش محمد، امین محل سپرده بود که بعد از مرگ برای وراث بخواند.
بعد از گذشت چند روز و فروکش کردن اشک و نالهها، حالا نجواگر درونمان داشت برای ارث پدربزرگ نقشه میکشید.
من گوشی مدل بالایی را میدیدم که وضوح تصویرش میتوانست چشم دوستم ملیحه را بگیرد و دیگر گوشی اپلش را توی چشمم نکند، اینطوری دیگر مجبور نبودم برای جا کردن یک عکس فکسنی به گوشی التماس کنم.
برادرم میتوانست کتانیهای چند میلیونی که همیشه دلش میخواست را بخرد.
مادر کمکم حق داشتن یک انگشتر طلا را که دیگر میتوانست داشته باشد.
و از همه مهمتر، پدر میتوانست بدهیهایش از بابت خرید ماشین نو را بدهد و دیگر شبها با فکر راحت سر روی بالش بگذارد.
این نقشهها، کشکی و توهمی نبود، پدر بزرگ، چند زمین و سهام سنگین و پول نقد در حسابش داشت و بعد از خدابیامرز مادربزرگ، کسی نبود که خرجی برایش داشته باشد.
۱۰ روز از فوت پدربزرگ گذشته بود که درویش طبق وصیت پدربزرگ، ورثه، یعنی پدر، عمه و عمو را برای خواندن وصیتنامه به خانهاش دعوت گرفت.
بعداز ظهر بود که پدر و مادر راهی شدند و ما را با آرزوهایمان تنها گذاشتند.
نزدیک شب بود که برگشتند، آن هم با قیافههایی به شدت بغ کرده و عصبی.
تمام ذوقمان برای شنیدن سهمالارث، مثل حباب در وجودمان بیصدا ترکید.
از آن همه دارایی پدربزرگ، اندک مایهای دست فرزندانش را گرفته بود و آنها که باورمندانه در فکر خواباندن آماسی از زندگیشان بودند حالا آنچه برایشان مانده بود، ۱۰ میلیون تومان سهم پسران و ۵ میلیون تومان سهم عمه از آخرین موجودی بانکی پدربزرگ بود.
امیدوارم خدا بیامرزدت پدربزرگ!
اما مگر بچههایت جلوی کارهای خیرت را گرفته یا قرار بود بگیرند که بیصدا همهچیز را آب کردی و دادی بیمارستان و خیریه؟!
میگویند چراغی که به خانه روا باشد به مسجد حرام است.
باشد خواستی باقیات صالحات برای خودت کرده باشی اصلا اموال خودت بوده و اختیارش را داشتهای، لااقل با اشارتی اِهنی اُهُنی، بچههایت را حالی میکردی که این طور جلوی درویش محمد در آمپاس قرار نگیرند.
دروغ چرا، از من یکی انتظار نداشته باش هر پنجشنبه بیایم سر مزار و فاتحهخوانی.
والا.
فهرست
Toggleنی_نوا
۳۰ دی/۳
داستانک
کلمه_بازی
@neynava_nevesht
آخرین دیدگاهها