خوابِ سهراب

خوابِ سهراب

شهره‌‌ی آفاق بود.
البته نه آن آفاق.
آفاق‌، همسرش؛ زن آرام و مهربانی که هر جا می‌نشست وردزبانش سهراب‌ بود.
در حقیقت تنها شیفته‌ی موجود مشمئزکننده‌ای چون سهراب که توصیفاتش در پی خواهد آمد.

ابتدا به ساکن حیف نام سهراب که بر او نهادند، چه آن یلی که رستمِ دستان نادانسته جوان‌مرگش کرد و چه سهرابِ سپهری که هر چه او آسمانی بود این زمینی و زیرزمینی!

آدمی که یک روده‌ی راست در شکم نداشت و کارش، سرک کشیدن توی زندگی این و آن و تملق‌گویی هر کس و ناکس بود و حرافی تا حد کف کردن دهان و ژولاندن روح حاضران در هر محفل و مجلسی.
سر هر کار که می‌رفت بعد از مدتی با اردنگی بیرونش می‌کردند.
یکی هم نبوده بگوید آخر آدم عاقل سرت را بینداز پایین کارت را بکن که دیگر این همه در پی پوزش و خواهش و تمنا برای کارت نباشی.

انگار دست خودش نبود بیشتر از آنکه دست و پایش کار کنند و گاری زندگی را یک هولی بدهد، فکش کار می‌کرد.

با همه‌ی این اخلاق مذموم و دروغ و دغل‌بازیش، مانده‌ام چرا آفاق خانم این همه تحویلش می‌گیرد و پایش را توی یک کفش نمی‌کند که طلاق می‌خواهم، کمی مزه دَر کنم؛ شاید پاهایش آنقدر بزرگند که توی یک کفش جا نمی‌شوند، اما بی‌شوخی شاید اصلا خودش هم در کنه ذاتش لنگه‌ی سهراب است و بروز نمی‌دهد.

اما یک چیز دیگر هم هست، به نظرم سهراب آنجا قاپ آفاق خانم را دزدید که موقع خواستگاری، راست یا دروغ گفت که هر وقت از خدا خواستم عشقم، نیمه‌ی گمشده‌ام را نشان دهد ترا در خواب دیدم.
آفاق خانم هم که بدجور معتقد به خواب و رویا، باورش کرده و به همین خاطر هر بار هم که از دست مردک به تنگ آمده و خواسته جدا شود، یاد خواب زمان آشناییشان افتاده و گفته سرنوشت همین است، حتما حکمتی در کار هست، شاید روزی عوض شد، شاید هم رسالت من همین است، تحمل یا تغییرش!

نی‌_نوا

۴ بهمن/۳

کلمه_بازی

داستانک

@neynava_nevesht

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *